eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
90.8هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 📝((خدانگهدار مادر)) ◇✍نیمه هاے مرداد نزدیڪ بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر ڪی سعی می ڪرد یه طورےوقتش رو خالی یا تنظیم ڪنه ... شرایطش یه طورے تغییر می ڪرد و گره توے ڪارش می افتاد ... استیصال به حدے شده بود ... ڪه بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فڪر ڪرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح ڪرد ... همه مخالفت ڪردن ...- یه بچه پسر ... ڪه امسال میره ڪلاس اول دبیرستان ... تنها ... توے یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ... ◇✍از چشم هاے مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ... محڪم ایستاد ...- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپارے بهش... مدیریت شون می ڪنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...و در نهایت ... در بین شڪ و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ... ◇✍برگشتم و ساڪم رو جمع ڪردیم ... و هر چیز دیگه اے ڪه فڪر می ڪردم توے این مدت ...ممڪنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مڪافات از مدرسه گرفتیم ...دایی محسن هم توے اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی ڪه پسرهاے خاله معصومه حرف زده بود ... اول ڪار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینڪه معدل ڪارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ... ◇✍ده دقیقه اے ڪه با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته اے زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...مادرم با اشڪ رفت ... اشڪ هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم ڪاری ڪه می ڪنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، براے من ڪافی بود ... . ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 📝((خدانگهدار مادر)) ◇✍نیمه هاے مرداد نزدیڪ بود ... و هر چی جلوتر می رفتیم ... استیصال جمع بیشتر می شد ... هر ڪی سعی می ڪرد یه طورےوقتش رو خالی یا تنظیم ڪنه ... شرایطش یه طورے تغییر می ڪرد و گره توے ڪارش می افتاد ... استیصال به حدے شده بود ... ڪه بدون حرف زدن مجدد من... مادرم، خودش به پیشنهادم فڪر ڪرد ... رفت حرم ... و وقتی برگشت موضوع رو با پدرم و بقیه مطرح ڪرد ... همه مخالفت ڪردن ...- یه بچه پسر ... ڪه امسال میره ڪلاس اول دبیرستان ... تنها ... توے یه شهر دیگه ... دور از پدر و مادرش و سرپرست... تازه مراقب یه بیمار رو به موت ... با اون وضعیت باشه؟ ... ◇✍از چشم هاے مادرم مشخص بود ... تمام اون حرف ها رو قبول داره ... اما بین زمین و آسمون ... دلش به جواب استخاره خوش بود ...و پدرم ... نمی دونم این بار ... دشمنی همیشگیش بود ومی خواست از 1شرم خلاص شه ... یا ... محڪم ایستاد ...- مهران بچه نیست ... دویست نفر آدم رو هم بسپارے بهش... مدیریت شون می ڪنه ... خیال تون از اینهاش راحت باشه ...و در نهایت ... در بین شڪ و مخالفت ها ... خودش باهام برگشت ... فقط من و پدرم ... ◇✍برگشتم و ساڪم رو جمع ڪردیم ... و هر چیز دیگه اے ڪه فڪر می ڪردم توے این مدت ...ممڪنه به دردم بخوره ... پرونده ام رو هم به هزار مڪافات از مدرسه گرفتیم ...دایی محسن هم توے اون فاصله ... با مدیر دبیرستانی ڪه پسرهاے خاله معصومه حرف زده بود ... اول ڪار، مدیر حاضر به ثبت نام من نبود ... با وجود اینڪه معدل ڪارنامه ام 19/5 شده بود ... یه بچه بی سرپرست ... ◇✍ده دقیقه اے ڪه با هم حرف زدیم ... با لبخند از جاش بلند شد و موقع خداحافظی باهام دست داد ...- پسرم ... فقط مراقب باش از درس عقب نیوفتی ...شهریور از راه رسید ... دو روز به تولد 15 سالگی من ... پسر دایی محسن ... دو هفته اے زودتر به دنیا اومد ... و مادربزرگ، آخرین نوه اش رو دید ...مادرم با اشڪ رفت ... اشڪ هاش دلم رو می لرزوند ... اما ایمان داشتم ڪاری ڪه می ڪنم درسته ... و رضا و تایید خدا روشه ... و همین، براے من ڪافی بود ... . ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃