eitaa logo
🙏دعاهای مشکل گشا 🙏
90.7هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
5.3هزار ویدیو
25 فایل
‍ ❣دوست واقعى فقط خداست "خدا" تنها دوستيه ❣ ڪه هيچوقت پشتت رو خالى نمیڪنه و ❣ تنها دوستيه ڪه هميشه محبتش یڪ ❣طرفه است با خدا دوستى ڪن ❣ڪه محتاج خلق نشی تبلیغاتــــ ما🤍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1016528955C6f8ce47ae9
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍ (( آخر بازے )) ◆✍چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشڪ می ڪردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...چند بار به خودم گفتم ...- ول ڪن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشورے و خشڪ کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...اما بعد از فڪرے ڪه توے ذهنم می اومد شرمنده می شدم... ◆✍ اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینڪه حس ڪنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بڪشه چی؟ ...و بعد سریع تمییزشون می ڪردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...حس می ڪردم پشت و ڪمرم داشت از شدت خستگی می شڪست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبڪشی بشورم ... ڪه پوستم خشڪ شده بود و می سوخت ... حس می ڪردم هر لحظه است ڪه ترڪ بخوره ... ◆✍نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسڪن ها خوابش ڪرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... ڪه حتی حس اینڪه برم توے آشپزخونه ... و ببینم چیزے واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...نیم ساعت براے سحرےخوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه ڪرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه ڪردم ... حالا ڪمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحرے یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر ڪرده بودم ... ◆✍دلم پاے نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه هاے عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...- بیخیال مهران ...و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحرے خوردن ... یڪ - صفر ... بازے رو واگذار کرد ... ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍(( فامیل خدا)) ◆✍خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توے مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روےمیز ... و با صداے اذان ظهر ... چشم هام رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ... ڪل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...سرم رو بلند ڪردم ... دستم از ڪتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلڪ ها شروع شد ...- ساعت خواب ... چی زده بودے ڪه هر چی صدات ڪردیم تڪان هم نمی خوردے؟ ... همیشه خمار بودے ... این دفعه ڪلا چسبیدے به سقف ... ◆✍و خنده ها بلندتر شد ... یڪی هم از ته ڪلاس صداش رو بلند ڪرد ...- با اڪبرے فامیلی یا ڪسی سفارشت رو ڪرده؟ ... دو بار ڪه بچه ها صدات ڪردن ... دید بیدار نشدے گفت ولش ڪنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم ڪه همین وسط آتیش مون زده بود ... ◆✍ راست میگه ... با هر ڪی فامیلی سفارش ما رو هم بڪن...هنوز سرم گیج بود ... باور نمی ڪردم ڪه اینطورے بی هوش شده باشم ... آقاے اڪبرے با اون صداے محڪم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل ڪرده بودن ... اما براے من ... فقط در حد یڪ پلڪ بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... براے اونها یڪ ساعت و نیم ... براے من، کمتر از دقیقه ... ◆✍رفتم براے نماز وضو بگیرم ... توے راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام ڪرد ... - فضلی ...برگشتم سمتش و سلام ڪردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ... هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ... ظهر ڪه رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحرے ...چند دقیقه همون طورے پشت در نشستم ... تمرڪز کردم روے صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی ڪنم ...رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نڪرده ... سریع چادرش رو سرش ڪرد ...چه به موقع اومدے ... باید برم شیفتم ... براے مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه ڪاسه هم براے تو گذاشتم توے یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطارے هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطارے بیاره ... و ... ◆✍قدرت اینڪه برم خرید رو نداشتم ... خاله ڪه رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... ڪه مادربزرگ با شوڪ درد از خواب پرید ... ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍ (( آخر بازے )) ◆✍چند شب بعد ... حال بی بی خیلی خراب شد ... هنوز نشسته ... دوباره زیر بغلش رو می گرفتم و می بردمش دستشویی ... دستشویی و صندلی رو می شستم ... خشڪ می ڪردم ... دوباره چند دقیقه بعد ...چند بار به خودم گفتم ...- ول ڪن مهران ... نمی خواد اینقدر پشت سر هم بشورے و خشڪ کنی ... باز ده دقیقه نشده باید برگردید ...اما بعد از فڪرے ڪه توے ذهنم می اومد شرمنده می شدم... ◆✍ اگه مادربزرگ ببینه درست تمییز نشده و اذیت بشه چی؟ ... یا اینڪه حس ڪنه سربارت شده ... و برات سخته ... و خجالت بڪشه چی؟ ...و بعد سریع تمییزشون می ڪردم ... و با لبخند از دستشویی می اومدم بیرون ...حس می ڪردم پشت و ڪمرم داشت از شدت خستگی می شڪست ... و اونقدر دست هام رو مجبور شده بودم ... بعد از هر آبڪشی بشورم ... ڪه پوستم خشڪ شده بود و می سوخت ... حس می ڪردم هر لحظه است ڪه ترڪ بخوره ... ◆✍نیم ساعتی به اذان ... درد بی بی قطع و مسڪن ها خوابش ڪرد ... منم همون وسط ولو شدم ... اونقدر خسته بودم ... ڪه حتی حس اینڪه برم توے آشپزخونه ... و ببینم چیزے واسه خوردن هست یا نه ... رو نداشتم ...نیم ساعت براے سحرےخوردن ... نماز شبم رو هم نخونده بودم ... شاید نماز مستحبی رو می شد توی خیلی از شرایط اقامه ڪرد ... اما بین راه دستشویی و حال ...پشتم از شدت خستگی می سوخت ... دوباره به ساعت نگاه ڪردم ... حالا ڪمتر از بیست دقیقه تا اذان مونده بود ... سحرے یا نماز شب؟ ... بین دو مستحب گیر ڪرده بودم ... ◆✍دلم پاے نماز شب بود ... از طرفی هم، اولین روزه هاے عمرم رو می گرفتم ... اون حس و یارهمیشگی هم ... بین این 2 تا ... اختیار رو به خودم داده بود ... چشم هام رو بستم ...- بیخیال مهران ...و بلند شدم رفتم سمت دستشویی ... سحرے خوردن ... یڪ - صفر ... بازے رو واگذار کرد ... ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃
💙🍃 🍃🍁 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه ✍(( فامیل خدا)) ◆✍خاله اومد ... مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه ... توے مدرسه ... مغزم خواب بود ... چشم هام بیدار ... زنگ تفریح... برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روےمیز ... و با صداے اذان ظهر ... چشم هام رو باز ڪردم ... باورم نمی شد ... ڪل ساعت ریاضی رو خواب بودم ...سرم رو بلند ڪردم ... دستم از ڪتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود ... بچه ها همه زدن زیر خنده و متلڪ ها شروع شد ...- ساعت خواب ... چی زده بودے ڪه هر چی صدات ڪردیم تڪان هم نمی خوردے؟ ... همیشه خمار بودے ... این دفعه ڪلا چسبیدے به سقف ... ◆✍و خنده ها بلندتر شد ... یڪی هم از ته ڪلاس صداش رو بلند ڪرد ...- با اڪبرے فامیلی یا ڪسی سفارشت رو ڪرده؟ ... دو بار ڪه بچه ها صدات ڪردن ... دید بیدار نشدے گفت ولش ڪنید بخوابه ... حالا اگه ما بودیم ڪه همین وسط آتیش مون زده بود ... ◆✍ راست میگه ... با هر ڪی فامیلی سفارش ما رو هم بڪن...هنوز سرم گیج بود ... باور نمی ڪردم ڪه اینطورے بی هوش شده باشم ... آقاے اڪبرے با اون صداے محڪم و رساش درس داده بود ... و بچه ها تمرین حل ڪرده بودن ... اما براے من ... فقط در حد یڪ پلڪ بر هم زدن گذشته بود ... قانون عجیب زمان ... براے اونها یڪ ساعت و نیم ... براے من، کمتر از دقیقه ... ◆✍رفتم براے نماز وضو بگیرم ... توے راهرو ... تا چشم مدیر بهم افتاد صدام ڪرد ... - فضلی ...برگشتم سمتش و سلام ڪردم ... چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد ... حرفش رو خورد ... هیچی ... برو از جماعت عقب نمونی ... ظهر ڪه رسیدم خونه ... هنوز بدجور خسته بودم ... دیگه رمق نداشتم ... خستگی دیشب ... مدرسه و رفت و آمدش... دهن روزه و بی سحرے ...چند دقیقه همون طورے پشت در نشستم ... تمرڪز کردم روے صورتم ... که خستگی چهره ام رو مخفی ڪنم ...رفتم تو ... خاله خونه بود ... هنوز سلام نڪرده ... سریع چادرش رو سرش ڪرد ...چه به موقع اومدے ... باید برم شیفتم ... براے مامان یکم سوپ آورده بودم ... یه ڪاسه هم براے تو گذاشتم توے یخچال ... افطار گرم کن ... می خواستم افطارے هم درست کنم ... جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود ... می سپارم جلال واست افطارے بیاره ... و ... ◆✍قدرت اینڪه برم خرید رو نداشتم ... خاله ڪه رفت ... منم لباسم رو عوض کردم ... هنوز نشسته بودم ... ڪه مادربزرگ با شوڪ درد از خواب پرید ... ◆✍ادامه دارد......   ➣ @Ganje_aarsh ❤️ 🍃🍁 💙🍃