💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوپنجاه_وهفت((چند مرده حلاجی)
💠✍🏻حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد. دو روز دیگه هم به همین منوال بود.اصلا فکر نمی ڪردم بین اون افراد، جایی براےمن باشه، علی الخصوص ڪه آقاے افخم اونطور با من برخورد ڪرده بود. هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش، به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد. شیوه سوال ڪردن هاش، و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها…از جمع خداحافظی ڪردم، برگردم ڪه آقاے افخم، من رو ڪشید ڪنار: – امیدوارم از من ناراحت نشده باشی. قضاوت در مورد آدم ها اصلا ڪار ساده اے نیست و با سنی ڪه دارے، نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودےیا … بقیه حرفش رو خورد.– به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد ڪردم، باید می فهمیدم چند مرده حلاجی.خندیدم?
💠✍🏻– حالا قبول شدم یا رد؟
با خنده زد روےشونه ام
– فردا ببینمت ان شاء الله
از افخم دور شدم در حالی ڪه خدا رو شڪر می ڪردم. خدا رو شڪر می ڪردم ڪه توے اون شرایط، در موردش قضاوت نڪرده بودم. آدم محترمی ڪه وقتی پاے حق و ناحق وسط می اومد، دوست و رفیق و احدے رو نمی شناخت. محڪم می ایستاد.
💠✍🏻روز آخر، اون دو نفر دیگه رفتن. من مونده بودم و آقاے علیمرادے، توےمجتمع خودشون. بهم #پیشنهاد_ڪار داد، پیشنهادش خیلی عالی بود.– هر چند هنوز مدرڪ نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می ڪنیم. حیفه نیرویی مثل تو روےزمین بی ڪار بمونه.یه نگاه به چهره افخم ڪردم، آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توے سرش می گذره، ڪه حتما باید بفهمم. نگاهم برگشت روے علیمرادے با احترام و لبخند گفتم:– همین الان جواب بدم یا فرصت فڪر ڪردن هم دارم؟به افخم نگاهی ڪرد و خندید:
💠✍🏻اگه در جا و بدون فڪر قبول می ڪردے ڪه تشخیص من جاے شڪ داشت.از اونجا ڪه خارج می شدیم، آقاے افخم اومد سمتم.– برسونمت مهران– نه متشڪرم، مزاحم شما نمیشم. هوا ڪه خوبه، پا هم تا جوانه باید ازش استفاده ڪرد.خندید?– سوار شو ڪارت دارم.حدسم درست بود. اون لحظات، به چیزے فڪر می ڪرد ڪه حسم می گفت:– حتما باید ازش خبر دار بشی.سوار شدم، چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقاے علیمرادےرو ڪشید وسط– نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول می ڪنی؟– هنوز نظرےندارم، باید روش فڪر ڪنم و جوانب رو بسنجم. نظر شما چیه؟ باید قبول ڪنم؟ یا نه؟
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃
💙🍃
🍃🍁
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_صدوپنجاه_وهفت((چند مرده حلاجی)
💠✍🏻حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد. دو روز دیگه هم به همین منوال بود.اصلا فکر نمی ڪردم بین اون افراد، جایی براےمن باشه، علی الخصوص ڪه آقاے افخم اونطور با من برخورد ڪرده بود. هر چند علی رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش، به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد. شیوه سوال ڪردن هاش، و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها…از جمع خداحافظی ڪردم، برگردم ڪه آقاے افخم، من رو ڪشید ڪنار: – امیدوارم از من ناراحت نشده باشی. قضاوت در مورد آدم ها اصلا ڪار ساده اے نیست و با سنی ڪه دارے، نمی دونستم به خاطر توانایی اینجا بودےیا … بقیه حرفش رو خورد.– به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد ڪردم، باید می فهمیدم چند مرده حلاجی.خندیدم?
💠✍🏻– حالا قبول شدم یا رد؟
با خنده زد روےشونه ام
– فردا ببینمت ان شاء الله
از افخم دور شدم در حالی ڪه خدا رو شڪر می ڪردم. خدا رو شڪر می ڪردم ڪه توے اون شرایط، در موردش قضاوت نڪرده بودم. آدم محترمی ڪه وقتی پاے حق و ناحق وسط می اومد، دوست و رفیق و احدے رو نمی شناخت. محڪم می ایستاد.
💠✍🏻روز آخر، اون دو نفر دیگه رفتن. من مونده بودم و آقاے علیمرادے، توےمجتمع خودشون. بهم #پیشنهاد_ڪار داد، پیشنهادش خیلی عالی بود.– هر چند هنوز مدرڪ نگرفتی ولی باهات لیسانس رو حساب می ڪنیم. حیفه نیرویی مثل تو روےزمین بی ڪار بمونه.یه نگاه به چهره افخم ڪردم، آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توے سرش می گذره، ڪه حتما باید بفهمم. نگاهم برگشت روے علیمرادے با احترام و لبخند گفتم:– همین الان جواب بدم یا فرصت فڪر ڪردن هم دارم؟به افخم نگاهی ڪرد و خندید:
💠✍🏻اگه در جا و بدون فڪر قبول می ڪردے ڪه تشخیص من جاے شڪ داشت.از اونجا ڪه خارج می شدیم، آقاے افخم اومد سمتم.– برسونمت مهران– نه متشڪرم، مزاحم شما نمیشم. هوا ڪه خوبه، پا هم تا جوانه باید ازش استفاده ڪرد.خندید?– سوار شو ڪارت دارم.حدسم درست بود. اون لحظات، به چیزے فڪر می ڪرد ڪه حسم می گفت:– حتما باید ازش خبر دار بشی.سوار شدم، چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقاے علیمرادےرو ڪشید وسط– نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ قبول می ڪنی؟– هنوز نظرےندارم، باید روش فڪر ڪنم و جوانب رو بسنجم. نظر شما چیه؟ باید قبول ڪنم؟ یا نه؟
✍ادامه دارد......
➢ @Ganje_aarsh ❤️
🍃🍁
💙🍃