♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_دوم
°•○●﷽●○•°
وسط نامحرمهای حیاط پیدام بشه.
حیاط پر از هیاهو بود، پر از صدای صلوات و پر از
دودی که از کنده های تازه آتی ش گرفته بلند شده بود و
عطر اسپند میداد و من چه قدر دوست داشتم این بو رو
که پر از دود بود و پرآرامش.
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو؛ چون اصل
نگاهم فقط مال اون بود، کسی که نه تنها از نگاهم،
بلکه از خودم هم فراری بود و من نمیفهم یدم چرا؟! بعد
از سه هفته عقد کردن و محرم بودن!
خاک شلوارش رو تکوند. اواخر پاییز بودیم ولی هوا
عطر و سرمای زمستونی داشت؛ اما امیرعلی فقط
همون یه پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت.
از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته لباس زیادی توی
عزاداریها دست و پاگ یرش میشه و من فقط از
عطیه شنیده بودم، خواهر کوچیک امیرعلی؛ دوست و
دختر عمه ی من و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره. حاال هم کم نشده بود این دل
نگرانیها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه
عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیرعلی اخم
نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گرفت از من
که نشون بدم این دلنگرانیم رو و باز هم سکوت کرده
بودم و سکوت.
آه پر صدایی کشیدم . صدای دسته های عزاداری که از
خیابون رد می شدن من رو به خودم آورد. با صدای
طبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه
سراییش از واقعه کربال رد اشک گذاشت توی
چشمهام، یه اشک واقع ی.
امیر علی سر بلند کرد رو به آسمونی که به غروب میرفت
و گرفته بود و به نظر من سرخ. اشک روی
صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای
مردونه که غرور نداشتن و پا ی روضه های سید الشهدا)ع( بی محابا غلت میخوردن رو گونه هایی که
همیشه تهریش داشت. انگشتهام کش یده شد و
پرده با صدای بدی به هم خورد و دست من از روی
پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که باز هم بیقراری
میکرد طبق برنامه ی هر ساله ش، با همه ی تفاوتی که
توی این سال بود. روی تخت فلزی وا رفتم و چادر
مشکی م سر خورد روی شونه هام. برای آروم کردن قلب
بیقرارم از بس لبه های چادر رو توی مشتم فشار
داده بودم، خیس شده بود. چه قدر حال امروزم پر از
گریه بود؛ چون ی ه قطره اشک بدون گذر از گونه ام از
چشمهام افتاد و گم شد توی تار و پود چادرم .
تقه ای به در خورد و بعد صدای بابابزرگ که یاهللا
میگفت برای ورود به اتاق خودشون. دستی روی
چشمهای پر از اشکم کشیدم و قبل از ریزششون سد کردم
راهشون رو و صدای پر بغضم رو صاف.
-بفرمایید بابابزرگ، فقط من اینجام.
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿