♥️📚
📚
#رمان_عاشقانه_مذهبی🌸🍃
#بههمینسادگی🌺
#قسمت_سوم
°•○●﷽●○•°
دستگیره ی در به طرف پایی ن کشیده شد و بابابزرگ
داخل اتاق شد، آستینهای باال زده و دستها و
صورت خیسش نشونه ی این بود که وضو گرفته و اومده
برای نماز اول وقتش، مثل هم یشه.
لبخندی به روم پاش ید.
-خوبی بابا؟
به زور لبخندی زدم، لعنت به چشمهایی که همیشه لو
میدادن گریه کردنم رو؛ چون قبل از حتی یه قطره
اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق. بابابزرگ
هم حاال دقیق توی صورتم و چشمهام بود و امروز
دوباره میپرسید احوالم رو.
پیشگیری کردم از سوالها و باز ادامه دادم اون لبخند
کذایی رو.
-ممنون... اذون دادن؟
بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد از کمی مکث انگار
فکر میکرد چی پرسیدم گفت:
-االنه که...
صدای بلند هللا اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابابزرگ بلند
شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش
لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد:
-دارن اذون میدن.
اینبار لبخند پرمحبتی روی لبهام نشوندم و به سر و
صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم
رو روی سرم مرتب.
-پس من میرم وضو بگیرم، شما هم راحت نمازتون رو
بخونین.
بابابزرگ رفت سمت سجاده ش که همیشه بوی گالب
میداد و توی طاقچه اتاق بود و »باشه بابا«یی گفت،
من هم از اتاق بیرون اومدم.
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچی ک راهرو که به
حیاط راه داشت به داخل خونه میزد، به همراه
بوی اسپندی که غل یظی عطرش کمتر شده بود و صدای
اذون واضحتر و آرامش میپاش ید به دلم .
با صدای قل خوردن دیگ فلز ی وسط حی اط، بی هوا روی
پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ
فلزی شسته شده ثابت موند که قِل میخورد و رد خیسی
از خودش روی موزایکهای ح یاط میذاشت.
باز هم نگاه چرخوندم روی امیرعلی که زیر لب قرآن
میخوند و مسح سر می کشید. برای ثانیهای
نگاهمون گره خورد و دل من باز هری ریخت. با مکث
دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی
بین ابروهای مردونهش جا خوش کرد. نفس عمیقی کشید
و نگاه زیر افتادهش رو دوباره رو به من ولی نه
مستقیم به چشمهام؛ اما همین کافی بود که من لبخند بزنم
گرم و دوستانه و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه:
-برو تو خونه.
من زجر کشیدم، قلب بیتابم فشرده و فشردهتر شد؛ ولی
چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ
کردم لبخندم رو و من هم لب زدم :
-باشه چشم .
باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز ب یتاب بود و
در حال پس افتادن.
خانومها از غری به و آشنا در حال باز کردن تای
چادرنمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای
کربال که دلم سخت، تن ِگ بو کردن عطرشون بود و گوشه
ی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک
نماز می بستن. مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نی ست؛
ِق برای همین چادر از سرم کشیدم رو سنجا یِز
💠… حاجقاسمسلیمانی …💠
→﴾ @generalsoleimanii ﴿