eitaa logo
حاج قاسم سلیمانی
498 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
23 فایل
﷽ "مَن‌کان‌لِلّٰه،کان‌الله‌ُلَه.. تو نگاهت به خدا باشه خدا و همه‌ ی نیروهاش، برای‌ تو خواهند بود:)🪐🤍 همسایه↶ @hamedzamanioriginal_eitaa @beiraghvelayat @paradisei ادمین↶ @paradiseii 🔴کپی با ذکر منبع بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° دستگیره ی در به طرف پایی ن کشیده شد و بابابزرگ داخل اتاق شد، آستینهای باال زده و دستها و صورت خیسش نشونه ی این بود که وضو گرفته و اومده برای نماز اول وقتش، مثل هم یشه. لبخندی به روم پاش ید. -خوبی بابا؟ به زور لبخندی زدم، لعنت به چشمهایی که همیشه لو میدادن گریه کردنم رو؛ چون قبل از حتی یه قطره اشک سرخ میشدن و پر از شبنم های براق. بابابزرگ هم حاال دقیق توی صورتم و چشمهام بود و امروز دوباره میپرسید احوالم رو. پیشگیری کردم از سوالها و باز ادامه دادم اون لبخند کذایی رو. -ممنون... اذون دادن؟ بابابزرگ نگاه از صورتم گرفت و بعد از کمی مکث انگار فکر میکرد چی پرسیدم گفت: -االنه که... صدای بلند هللا اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابابزرگ بلند شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد: -دارن اذون میدن. اینبار لبخند پرمحبتی روی لبهام نشوندم و به سر و صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب. -پس من میرم وضو بگیرم، شما هم راحت نمازتون رو بخونین. بابابزرگ رفت سمت سجاده ش که همیشه بوی گالب میداد و توی طاقچه اتاق بود و »باشه بابا«یی گفت، من هم از اتاق بیرون اومدم. نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچی ک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه میزد، به همراه بوی اسپندی که غل یظی عطرش کمتر شده بود و صدای اذون واضحتر و آرامش میپاش ید به دلم . با صدای قل خوردن دیگ فلز ی وسط حی اط، بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قِل میخورد و رد خیسی از خودش روی موزایکهای ح یاط میذاشت. باز هم نگاه چرخوندم روی امیرعلی که زیر لب قرآن میخوند و مسح سر می کشید. برای ثانیهای نگاهمون گره خورد و دل من باز هری ریخت. با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونهش جا خوش کرد. نفس عمیقی کشید و نگاه زیر افتادهش رو دوباره رو به من ولی نه مستقیم به چشمهام؛ اما همین کافی بود که من لبخند بزنم گرم و دوستانه و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه: -برو تو خونه. من زجر کشیدم، قلب بیتابم فشرده و فشردهتر شد؛ ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم : -باشه چشم . باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز ب یتاب بود و در حال پس افتادن. خانومها از غری به و آشنا در حال باز کردن تای چادرنمازهای رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهرهای کربال که دلم سخت، تن ِگ بو کردن عطرشون بود و گوشه ی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک نماز می بستن. مطمئن بودم نامحرمی بین خانومها نی ست؛ ِق برای همین چادر از سرم کشیدم رو سنجا یِز 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿