eitaa logo
حاج قاسم سلیمانی
497 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
23 فایل
﷽ "مَن‌کان‌لِلّٰه،کان‌الله‌ُلَه.. تو نگاهت به خدا باشه خدا و همه‌ ی نیروهاش، برای‌ تو خواهند بود:)🪐🤍 همسایه↶ @hamedzamanioriginal_eitaa @beiraghvelayat @paradisei ادمین↶ @paradiseii 🔴کپی با ذکر منبع بلامانع است
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° همونطور که آخرین کتاب دعا رو بیرون میآورد ادامه داد: -بیا دخترم، اینها رو ببر سمت آقایون بده امیرعلی، االنه که بخوان زیارت عاشورا رو شروع کنن. قلبم لرزید، این کار رو عطیه هم میتونست بکنه، چرا من... وقتی که امیرعلی خوشحال نمی شد از دیدنم؟! قبل از هر اعتراضی مامانبزرگ گفت: -راستی! چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته؛ ولی زبونم رو نگه داشتم که مامانبزرگ باز هم خودش ادامه داد. -حاال تو باید حواست بهش باشه مادر، اینجوری که سرما میخوره. قلبم فشرده شد، چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم و همه ی حواسم مال اون؛ اما... با صدای گرفته ای گفتم : -میگه لباس زیادی دست و پاگ یرش میشه تو عزاداریها. مامانبزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود، داد دستم . -میدونم عزیزم، این حرف هر ساله شه؛ ولی حاال این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه. تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن، امیرعلی روی من رو زمین نندازه؟! -هوا ابریه، ببر براش دخترم، سرده. این حرف یعنی اعتراض ممنوع. قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم . -باشه چشم . -کتابهای دعا رو هم بردار... خیر ببینی دخترم هنوز مردد بودم برای رفتن. مامانبزرگ بلند شد و چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش. -هنوز که ایستادی دختر، برو دیگه. به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط. ب ین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم . به دیوار آجری تکیه داده بود و با آقا مرتضی پسِر عموی بزرگم صحبت میکرد. قلبم بیقراری میکرد، قدمهام رو با دلهره برداشتم. سرم رو پا یین انداختم و محکم چادرم رو گرفتم. با نزدی کتر شدنم سرم باال اومد، صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمیدونستم؛ ولی حاال نگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیرعلی که فقط من میفهمیدمش. حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم . -سالم آقا مرتضی. نگاه امیرعلی هنوز هم روی من بود و جرأت نمیکردم تلخ بود، فقط نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئناا به یه سر تکون دادن براش جای سالم، اکتفا کردم. -سالم محی ا خانوم زحمت کشیدین، میخواستم بی ام بگم کتابها رو بیارن. سر بلند نکردم و همونطور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود»مناجات با خدا« و دلم رو آروم میکرد، دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعد هم با تشکر آرومی دور شد از من و ام یرعلی و من پر از حس شیرین، چه میترس یدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیرعلی رویاهام . -نباید میاومدی توی ح یاط، حاال هم برو دیگه. 💠… حاج‌قاسم‌سلیمانی …💠 →﴾ @generalsoleimanii ﴿