#کوچه_پس_کوچه_عشق❤️
#پارت7
داشتم توی بازاردورمیزدم که یهو یک ست روسری و ساق دست نظرمو جلب کرد.
بدون معطلی واردمغازه شدم وخریدمش خیلی قشنگ بود
ازفروشنده خواستم برام داخل باکس هدیه بزارش
ازمغازه که بیرون اومدم یادم اومدکه طهورا عااااشق بدلیجات هستش رفتم دنبال ست گیره روسری گردنبد و انگشتر
طهورا هم مثل خودم هرچقدرهم که ازاینامیگرفت کم بودبراش
تقریبادوساعت بازارو کامل گشتم تاچیزی که میخواستم روپیداکردم
کلاخیلییی کادوهاش شیک شد
زنگ زدم به مامان که ببینم برنامه شون چیه آخه من معمولا مناسبت هارو چون یادم میره یکم دیر یادهدیه ومراسم هامیفتم
زنگ زدم به مامان:
_الو
_سلام مامانی
_سلام دورت بگردم کجایی دیرکردی
_مامان من اومدم بازاربرای طهورا کادو بخرم شما برنامه تون چیه کیک وچه کردین
_منم همه چیز رو آماده کردم
فهمیدم که انگارطهورا کنار مامانه ونمیتونه راحت حرف بزنه سریع خداحافظی کردم وقطع کردم
وقتی رسیدم خونه دیدم مامان طهورا رو فرستاده بادوستاش بره کلاس حفظ وداره به خونه میرسه
منم سریع رفتم توی اتاقم لباس هاموعوض کردم ورفتم کمک مامان
کارهامون که تموم شدرفتم داخل اتاقم تالباس هایی که مامان قشنگم برام دوخته بود رو تنم کنم
یک مانتو صورتی بلند که سرآستین هاش کلی مروارید کار شده و همینطور جلوش
یک روسری هم بامانتوم ست کردم و سرم کردم بعد هم چادررنگی قشنگم که بابای گلم برام ازمشهدخریده بودروبرداشتم که سرم کنم
رفتم جلوی عکس بابایی و با چشمهام باهاش دردودل کردم و کلی نصیحت شنیدم ازش
باصدای زنگ خونه به خودم اومدم
دیدم تمام صورتم خیس شده
(عشق بین یک پدرودخترهیچ وقت ازبین نمیره حتی فکرکردن به باباهم میتونه سیل اشک روروی صورت آدم روانه کنه)
#نویسنده
(بانوزینب)
#roman
@GeneralSoeimanii