eitaa logo
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
170 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما....نمیایی! عیبی ندارد مولایم،هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست...... پاسخگویی: @gomnam_65 تاسیس کانال :۱۴۰۱/۱۱/۲۵ پایان کانال: ظهورآقاامام زمان(عج)ان شاء الله⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ܠَܩحܣ؛
🫀🍃ای اهل حرم میر و علمدار خوش آمد
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
‍ 🌷 #دختر_شینا – قسمت ۶۸ ✅ فصل شانزدهم 💥 خانم‌ها آرام‌آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیش
‍ 🌷 – قسمت ۶۹ ✅ فصل شانزدهم 💥 همان‌جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک‌دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی‌اش می‌دیدم. دست‌هایم را به ضریح قفل کردم و همان‌طور که اشک می‌ریختم، گفتم: « یا امام رضا(ع)، خودت می‌دانی در دلم چه می‌گذرد. زندگی‌ام را به تو می‌سپارم. خودت هر چه صلاح می‌دانی، جلوی پایم بگذار. » 💥 هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک‌دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه‌ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم‌ها بدجوری فشار می‌آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه‌ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. 💥 رفتیم بازار رضا. همین‌طور یک‌دفعه‌ای تصمیم گرفتیم همه‌ی خریدهایمان را بکنیم و سوغات‌ها را هم بخریم. با این‌که سمیه بغلم بود و اذیت می‌کرد؛ اما هر چه می‌خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل. 💥 روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم. داشتیم ناهار می‌خوردیم که یکی از خانم‌هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت:« خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان. » هول برم داشت. سرم گیج رفت. خودم را باختم. فکرم رفت پیش صمد و بچه‌ها. پرسیدم: « چی شده؟! اتفاقی افتاده؟! » زن که فهمید بدجوری حرف زده و مرا حسابی ترسانده، شروع کرد به معذرت‌خواهی. 💥 واقعاً شوکه شده بودم. به پِت‌پِت افتادم و پرسیدم: « مادرم طوری شده؟! بلایی سر بچه‌ها آمده؟! نکند شوهرم... » زن دستم را گرفت و گفت: « نه خانم محمدی! طوری نشده. اتفاقاً حاج‌آقا خودشان تماس گرفتند. گفتند قرار است توی همین هفته مشرّف شوند مکه. خواستند شما زودتر برگردید تا ایشان کارهایشان را انجام دهند. » 💥 زن از پارچ آبی که روی میز بود برایم آب ریخت. آب را که خوردم، کمی حالم جا آمد.  ادامه دارد... 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷ثواب درماه            ده برابراست 🌷در آسمان ، دریایی است که آن را دریای برکات گویند و بر لب آن دریا درختی است که آن را درخت تحیّات نامند 🌷بر آن درخت آشیانة مرغی است به نام مرغ صلوات و وقتی مؤمنی در ماه شعبان بر سیّد پیغمبران صلوات فرستد خدا آن مرغ را امر نماید تا در آن دریا غوطه خورد و پرهای خود را بفشارد و هر قطره ای که از پرهای آن مرغ بریزد 🌷ملکی خلق نماید و جمیع آن فرشتگان به تقدیس و تحمید و مدح و ثنای پروردگار مشغول گردند و ثواب آنها در دیوان اعمال صلوات فرستنده ثبت گردد 🌷درروایت آمده یک 💕اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🍃 📕وسائل الشیعه ، ج ۱۰
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#تقوا_طرح_زیبای_زندگی 80 ❇️ تقوا خوش فهمی میاره. کسی که اهل تقوا بشه تا یه اتفاقی براش پیش میاد
81 ✅ آدمی که اهل تقوا باشه خیلی از مشکلات زندگیش رو با فکر خودش حل میکنه. هی دم به دقیقه دچار ابهام نمیشه! هی دم به دقیقا از دیگران سوال نمیکنه! آدم با تقوا در برخورد با دیگران دچار کج فهمی نیست. دقیقا بلده با همسرش باید چطور برخورد کنه. با فرزندانش چطور رفتار کنه. 🌺 آدم با تقوا در هر شغل و رشته ای که بره خیلی تیز و باهوش هست. حتما همه جا نفر اول میشه. حتما در هر هنری وارد بشه سرامد میشه چون آدم دقیقی هست. 🔺 اگه دیدید توی زندگیتون خیلی اشتباهات دارید احتمالا باید خیلی بیشتر روی تقوای خودتون کار کنید. 👈 آدم متقی که نباید انقدر اشتباه کنه که عزیزم!!😊 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🌸فــرزنـــد دلیــر حیــــدر آمـــــد 🌸عبــاس امیــــر لشکـــر آمـــد... 🌸می خواست نشان دهد ادب را 🌸یـــک روز پـس از بـرادر آمــد... 🌱عباس آمد تا برادری را معنا کند، وفا را شرح دهد...ایثار را الگو باشد، شجاعت را تفسیر کند و دلاوری را مصداقی والا گردد. ✨ولادت با سعادت العباس، قمر منیر بنی هاشم را به محضر مولایمان و منتظران حضرتش تبریک و تهنیت می گوییم.✨ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
- ارواحنا فداه - متوجه و ناظر بر رفتار و عمل ماست ؛ اعمال ِ ما بر او عرضه می‌شود . - | 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
عید که نزدیک می‌شود، همه از خانواده گرفته تا دوستان، دست به دست هم می‌دهند و خانه‌ها را با عشق و محبت آماده می‌کنند. 💪🌸 🔹 وقتی همه اعضای خانواده با هم کار می‌کنند، فضای خانه پر از انرژی مثبت و همدلی می‌شود. هر کسی گوشه‌ای از کار را به عهده می‌گیرد، یکی گردگیری می‌کند، دیگری شیشه‌ها را پاک می‌کند و یکی هم آشپزخانه را سر و سامان می‌دهد. 🧹🪟 🔹 لحظاتی که با هم می‌گذرانید، از تمیزی خانه ارزشمندتر است. وقتی با خنده و شادی کارها را انجام می‌دهید، خاطراتی ایجاد می‌کنید که همیشه در قلب‌تان خواهد ماند. 💖😂 🔹 در حین خانه تکانی، اگر یکی از اعضای خانواده خسته شد، دیگری با یک لیوان چای داغ یا یک کلمه محبت‌آمیز او را تشویق می‌کند. ☕️🌟 این خانه تکانی نه فقط برای تمیزی است، بلکه فرصتی برای نزدیک‌تر شدن به یکدیگر و ایجاد لحظات پر از عشق و محبت است. 🎉🏡 🆔 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ا
✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا