🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
عکسها را ببینید و متن زیر را بخوانید 👇👇
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز کلمهای در غـزه شـهید شد.
شما دارید به عکس #رفعت_العریر نگاه میکنید. او نـظامی نبود. اگر بخواهم کامل صدایش کنم، باید بگویم استاد دکتر رفعت العریر.
رفعت در دانشگاه ادبیات درس میداد. شعر میگفت. داستان مینوشت. رفعت کلمات را میفهمید. وزن واژهها را حس میکرد.
در صفحهاش به میوهها و گلها دقیق میشد. ظرافتشان را ادراک میکرد.
رفعت زبان میدانست. به شاگردانش انگلیسی درس میداد. داستان نوشتن یادشان میداد.
رفعت، شصت روز مداوم، پشت یک صفحه ایستاده بود [که نزدیک به ۹۰ هزار نفر عضو داشت]
این ایدهٔ او بود: «ما عدد نیستیم.»
او شصت روز، لاینقطع، قصهٔ شـهدای غـزه را برای دنیا تعریف میکرد. با چشم خیس مینوشت و مینوشت و مینوشت تا دنیا بداند بیست هزار نفر شـهید طی دو ماه، یک گزارش آماری از غـزه نیست، بیستهزار زندگی، بیستهزار روایت، بیستهزار داستان است که در گور دستهجمعی زیر خاک رفته.
امروز، دکتر رفعت العریر، تبدیل شد به شـهید رفعت العریر. امروز اسـرائیل خانهٔ او را بمــباران کرد و رفعت و هر شش نفر عضو خانوادهاش با هم شـهید شدند.
امروز، تمام شاعران آزادهٔ جهان، تمام نویسندگان روشنضمیر جهان در غـزه شهید شدند. امروز کلمهای در غـزه زیر آوار ماند که مثلش نبود و نیست. واژهای به آسمان رفت که بلند بود، خیلی بلند، آنقدر که به سرانگشت آرزو، دستم به بلندای قامت نستوهش نرسد؛ رفیع، درست مثل اسمش.
رفعت العریر، اسطورهٔ من بود. تقلا میکردم بین او و خودم قرابتی پیدا کنم از جنس ادبیات و کلمات و زبان. آرزوبهدل بودم مثل او مؤثر باشم. او نظامی نبود، اما کلمه را مثل سـلاحی بیمانند میان انگشتانش میچرخاند و سمت ظالمان جهان شـلیک میکرد. رفعت، حاشیهنگار رنج فلـسطین بود.
عکسش را ورق بزنید. به کلماتش برسید. این شعر اوست. رفعت نوشته «اگر من باید بمیرم، پس تو باید زنده بمانی تا داستانم را برای بقیه تعریف کنی. تا خرتوپرتهایم را بفروشی… و از لباسهایم، از بند کفنم، نخ بلند بادبادکی بسازی تا بچهای در غـزه که بهشت در نگاهش خانه کرده در جستوجوی پدری که در چشمبههمزدنی شـهید شده، این بادبادک را، بادبادکی را که تو از من ساختی، ببیند و شده برای لحظهای تصور کند فرشتهایست که عشق را به او بازگردانده. اگر من باید بمیرم، بگذار این مرگ امیدی بیافریند، بگذار این مرگ افسانهای باشد.»
کلمهٔ عزیز من که امروز شـهید شدی
تو کلمهای. عدد نیستی.
دنیا شاید اعداد را فراموش کند، اما کلمات را هرگز از یاد نخواهد برد؛ بهخصوص اگر این کلمات، حماسهای باشند، چنان که تو بودی.
نوشتهی: پرستو علیعسگرنژاد
18.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از فلسطینی دفاع میکنین که مجسمه صدام رو تو خیابونشون گذاشتن؟!
یکبار برای همیشه به این شبهه پاسخ دادم .
بفرستین برای اونایی که دائما تکرارش میکنن.
#غزه
#فلسطین
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
26.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بچه ام مریض بود
رفتم پیش شیخ نخودکی درحرم
امام رضا(ع)
قول دادم اگر #امام_رضا(ع)بچه امو شفا
بده،نمازم را اول وقت بخونم....
بچه ام خوب شد...
به عهدم وفا کردم
مسئول قسمتی از تونل کندوان بودم،
یک روز رضاخان برای بازدید آمد
ومن درحال نمازبودم....
...و #نماز نجاتم داد😊
"استاد عزیزی "
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🔰آداب زندگی، همه حقوقی هستند که در رساله امام سجاد علیه السلام آمده است .✔️ ♻️آداب برای سخت شدن زند
✍تمرین ادب؛ اولین مرحلۀ فراگیری مهارت مبارزه با نفس در کودکان
💥«مبارزه با نفس» به معنای پاسخ منفی به برخی دلبخواهیها و خواستههای نابجای نفس است
🔸 که ما آن را تنها راه اصلاح نفس یا «تنها مسیر» برای رسیدن به زندگی و بندگی بهتر میدانیم.
#معجزه_ادب
#تربیت_فرزند
#ادب_فردی
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍂🍃
🌱 عارف بالله آقا سید هاشم حداد:
🍂 بیداری بین الطلوعین، نور است و فیض بسیار بزرگی می باشد و اگر سالک قبل از اذان صبح بیدار باشد و نماز شب نیز بخواند، نور علیٰ نور است.
[به فاصله زمان اذان صبح تا طلوع آفتاب، بین الطلوعین می گویند.]
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#رمان #دختر_شینا 1 🔷 پدرم مریض بود... می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است... 💝 من که به
#رمان
#دختر_شینا 2
🔹من گریه نمی کردم؛ امّا برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم...😔
از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهلِ روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. 💞
🔶گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است!»😳
⭕️ تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید....
🔹 مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.😩
بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.»
🌷 مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
🔻دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ امّا انگار کارِ دیگری نداشتم.
خواهرهایم به صدا درآمده بودند...
می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»😒
💢 با تمامِ توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به دردِ دخترها نمی خورد.»
👨🏫 معلمِ مدرسه مردِ جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند....⚠️
🔹 مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنارِ پسرها بنشینی و مردِ نامحرم به تو درس بدهد.»
امّا من عاشق مدرسه بودم... می دانستم پدرم طاقتِ گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»😭
پدرم طاقتِ دیدنِ گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.»
من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید.
🌃 آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛
🌅 امّا همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد،
⭕️ پدرم می آمد و با هزار دوز و کَلَک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛امّا فردا حتماً می رویم مدرسه!
آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم......
🔶 نُه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اوّل برایم خیلی سخت بود، امّا روزه گرفتن را دوست داشتم.
🌺 با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم.
❇️ بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا بُرد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت.
بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، "قدم" امسال نُه ساله شده و تمامِ روزه هایش را گرفته.»
🎁 پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگِ صورتی داشت از لابه لای پارچه های تهِ مغازه بیرون آورد و داد به پدرم.
پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.😊
از خوشحالی می خواستم پرواز کنم
پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم، چادر سرت کنی، باشد باباجان.»😊
🏡آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی مَحرم و نامَحرم را از مادرم پرسیدم.
همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!»
🔵 بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم.
دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.☺️
#نویسنده_بهناز_ضرابی_زاده
ادامه دارد..
🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
سلام مولای من ، مهدی جان
صبحم بخیر می شود با سلام بر آستان معطرتان و روزم روشن میشود در تابش نگاه کریمانه تان و هفته ام پربرکت می شود در سایه سار یاد پدرانه تان ...
چه خوشبختم که شما را دارم ...
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
اَزخاطِرهیچادُریشُدنش
تعریفمیکرد ...
مےگُفت🧕🏻↶
فاطِمیهنزدیڪبود؛
خواستَمبَرایِروضہمادَر
بِهترینلباسرابِپوشَم ؛
وابَستہشُدم(:🖤
#فاطمیه
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
مقایسه یک عکاس فلسطینی از عکس هایی که در جام جهانی قطر و جنگ غزه گرفته است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor