eitaa logo
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
175 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما....نمیایی! عیبی ندارد مولایم،هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست...... پاسخگویی: @gomnam_65 تاسیس کانال :۱۴۰۱/۱۱/۲۵ پایان کانال: ظهورآقاامام زمان(عج)ان شاء الله⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
#رمان #دختر_شینا 1 🔷 پدرم مریض بود... می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است... 💝 من که به
2 🔹من گریه نمی کردم؛ امّا برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم...😔 از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهلِ روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. 💞 🔶گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!» می گفتم: «به حاج آقایم.» می گفتند: «حاج آقا که پدرت است!»😳 ⭕️ تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید.... 🔹 مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت.😩 بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» 🌷 مادرم همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.» 🔻دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ امّا انگار کارِ دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند... می گفتند: «مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کرده ای. چقدر پیِ دل او بالا می روی. چرا ما که بچه بودیم، با ما این طور رفتار نمی کردید؟!»😒 💢 با تمامِ توجه ای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آن ها را راضی کنم تا به مدرسه بروم. پدرم می گفت: «مدرسه به دردِ دخترها نمی خورد.» 👨🏫 معلمِ مدرسه مردِ جوانی بود. کلاس ها هم مختلط بودند....⚠️ 🔹 مادرم می گفت: «همین مانده که بروی مدرسه، کنارِ پسرها بنشینی و مردِ نامحرم به تو درس بدهد.» امّا من عاشق مدرسه بودم... می دانستم پدرم طاقتِ گریه مرا ندارد. به همین خاطر، صبح تا شب گریه می کردم و به التماس می گفتم: «حاج آقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه.»😭 پدرم طاقتِ دیدنِ گریه ی مرا نداشت، می گفت: «باشد. تو گریه نکن، من فردا می فرستم با مادرت به مدرسه بروی.» من هم همیشه فکر می کردم پدرم راست می گوید. 🌃 آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب می رفتم. تا صبح خوابم نمی برد؛ 🌅 امّا همین که صبح می شد و از مادرم می خواستم مرا به مدرسه ببرد، ⭕️ پدرم می آمد و با هزار دوز و کَلَک سرم را شیره می مالید و باز وعده و وعید می داد که امروز کار داریم؛امّا فردا حتماً می رویم مدرسه! آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم...... 🔶 نُه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اوّل برایم خیلی سخت بود، امّا روزه گرفتن را دوست داشتم. 🌺 با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار می شدم، سحری می خوردم و روزه می گرفتم. ❇️ بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا بُرد به مغازه پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «آمده ام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، "قدم" امسال نُه ساله شده و تمامِ روزه هایش را گرفته.» 🎁 پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گل های ریز و قشنگِ صورتی داشت از لابه لای پارچه های تهِ مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت. چادر درست اندازه ام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند.😊 از خوشحالی می خواستم پرواز کنم پدرم خندید و گفت: «قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم، چادر سرت کنی، باشد باباجان.»😊 🏡آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی مَحرم و نامَحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانه مان می آمد، می دویدم و از مادرم می پرسیدم: «این آقا محرم است یا نامحرم؟!» 🔵 بعضی وقت ها مادرم از دستم کلافه می شد. به خاطر همین، هر مردی به خانه مان می آمد، می دویدم و چادرم را سر می کردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر می کردم.☺️ ادامه دارد.. 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
سلام مولای من ، مهدی جان صبحم بخیر می شود با سلام بر آستان معطرتان و روزم روشن می‌شود در تابش نگاه کریمانه تان و هفته ام پربرکت می شود در سایه سار یاد پدرانه تان ... چه خوشبختم که شما را دارم ... 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
اَزخاطِره‌ی‌چادُری‌شُدنش‌ تعریف‌میکرد ... مےگُفت🧕🏻↶ فاطِمیه‌نزدیڪ‌بود؛ خواستَم‌بَرایِ‌روضہ‌مادَر بِهترین‌لباس‌رابِپوشَم ؛ وابَستہ‌شُدم(:🖤 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
مقایسه یک عکاس فلسطینی از عکس هایی که در جام جهانی قطر و جنگ غزه گرفته است 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor