eitaa logo
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
174 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
9 فایل
تمام روزها چشمم به پنجره‌ست، عطرت می‌پیچد اما....نمیایی! عیبی ندارد مولایم،هنوز چشم دارم، هنوز پنجره هست، نور هست، امید هست، خدا هست...... پاسخگویی: @gomnam_65 تاسیس کانال :۱۴۰۱/۱۱/۲۵ پایان کانال: ظهورآقاامام زمان(عج)ان شاء الله⚘️
مشاهده در ایتا
دانلود
اضطراب در کودکان در دوره ­هایی در طی رشد قابل انتظار هستند و این حالتها طبیعی در نظر گرفته می­ شوند. (برای مثال روز اول مدرسه). برخی کودکان ممکن است از کمرویی بیش از اندازه و یا دشواری در تطابق با موقعیت جدید در رنج باشند. با رفتار مناسب در مقابل کودکان خود اضطراب را در آن ها ریشه کن کنید. عواملی که در افزایش اضطراب کودکان تاثیر دارد: ۱- اختلافات پدر و مادر ۲- دیدن فیلم‌های ترسناک ۳- تحقیر و سرزنش کودک ۴- تهدید به تنبیه بدنی ۵- بی‌توجهی به کودک به هنگام تولد نوزاد جدید 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🔷🔶🌷🔹 #رمان #دختر_شینا 11 💞 همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداش
12 🌅 صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبالِ ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغِ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» 🔹بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد... به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامتِ تأیید تکان داد. ✅✔️ گفتم: «با اجازه پدرم، بله.» 📝 محضردار دفترِ بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. امّا صمد امضا می کرد. 💍 ⭕️ از محضر که بیرون آمدیم، حالِ دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمامِ مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.... 🔶ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدرِ صمد سفارشِ دیزی داد🍜 💖🌺 من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم.خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنارِ میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.» 🔹عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.» 🍜 دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیشِ صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغولِ غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشتِ خوشمزه ای بود.😋 🚌 بعد از ناهار سوارِ مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.» 🔵 رفتم کنارِ پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیفِ ما نشسته بود، نگاه کنم...🚫 🌷 به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. 🔸صمد و پدرش تا جلوی درِ خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند. 💞 با رفتنِ صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند... تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، امّا نیامد. 😥 فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنارِ او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده.... پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغولِ خوردنِ صبحانه اش بود. کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. ❇️ هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.» 💕 نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم 😇 🌺 صمد لباسِ سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت. گفت: «خوبی؟!»⁉️😊 ➖ خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود...😔❣ 🌹 گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظبِ خودت باش.» 🔹 گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض تهِ گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند...😭 🖋 ادامه دارد... نویسنده؛ 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
دلانه✨ ••• آغوشی امن نگاهِ با صلابت گامِ استـــــــــــــــوار هدفِ مشخص ؛ حاج قاسم را میگویم❤️‍🩹:) 👈🏻من طرفی وایسادم که حاج قاسم وایساده بود .. تو هم بی‌طرف نباش ‌رفیق! ••• ،، 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
❤ 🌼یا رب چه شود زان گل نرگس خبر آید ✨آن یار سفر کردهٔ ما از سفر آید 🌼شام سیه غیبت کبری به سر آید ✨امید همه منتظران،منتظر آید @Ghadami_Bara_Zoohor 🌱⚘️
✍مے بینے؟ شده ایم همان ڪه میخواستی! درست شبیهِ ڪسے ڪه به ستوه آمده است... خیلی وقت است؛ ڪه قحطے به ما زده؛ یوسف قحطے آرامش قحطے عاطفه قحطے لبخـــند قحطے دلِ خـــوش... تازه این حڪایتِ دل ماست؛ از حال زمین و آسمان مپرس، ڪه سنگِ تمام گذاشته اند... قحطی آمده یوسف... و ما همان مصریانِ بے چیزیم؛ ڪه پیمانه ے خالے را به امید ڪرامتِ عزیزِمان، پیش آورده ایم! یوسف اگر نبود... حُڪمِ پایانِ ماجرایِ اهلِ مصر، جز نابودے نبود! از ما نیـــز تا انحطاط، راهـــے نمــــانده است! أیْـــنَ فَرَجُـــــــڪَ الْقَــریـــبْ؟ 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
🌻 بانو.... روزگار عجیبی است! زمانه الک برداشته و سخت در حال الک‌کردن است...! لحظه ای هم صبر نمی کند! یک روز را الک کرد.. و امروز دارد را الک می کند! بانوی دانه های الک زمانه، ریز است.. مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچه ی مشکی..! :)🖤 🔹️@Ghadami_Bara_Zoohor
23.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸بصیرت یعنی اینکه بدونی امام زمانت الان چی میخواد!!؟ 🎙حجت الاسلام راجی ♨️ 📡 @Ghadami_Bara_Zoohor ⚘️🌱
دلانه✨ °°° حاجـــــی یه‌ جـــــا تـــــو وصیت‌ نامه‌اَش میگه خدایا! وحشت همــــــــۀ وجودم را فرا گرفته است من قادر به مهار نفسِ‌خود نیستم ، رسوایم نکن . . 💔 - حقیقتا حاجی که اینجوری میگن آدم خیلی زیاد شرمنده میشه . . 🚶‍♀ °°° ،، 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 🌺 خوش بحال قلب‌هایی، که هر صبح؛ رو به یاد تـــو، باز می‌شوند... طراوت همه عالم...در گروی تکرار یاد تـــوست حضرت صاحب دلم! ❤️ سلام قرار دل بیقرار 🌼 💔 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor
🍃🌸قدمی برای ظهور🌸🍃
🗒‌‌‌‌‌‌‌ #وصیت_نامه ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌‌ #قسمت_دهم‌ » 🌴💫🌴💫🌴 ✍خطا
🗒 ‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌ » 🌴💫🌴💫🌴 📢خطاب به برادران سپاهی و ارتشی... ✍کلامی کوتاه خطاب به برادران سپاهی عزیز و فداکار و ارتشی‌های سپاهی دارم: ✅ملاک مسئولیت‌ها را برای انتخاب فرماندهان،"شجاعت و قدرتِ اداره بحران" قرار دهید. 🌐طبیعی است به ولایت اشاره نمی‌کنم، چون ولایت در نیرو‌های مسلح جز نیست، بلکه اساس 《بقای نیرو‌های مسلح》است. این شرط خلل ناپذیر می‌باشد. 🗞💯💠 نکته دیگر، شناخت به موقع از دشمـــ⚔ـــن و اهداف و سیاست‌های او و اخذ تصمیم به موقع و عمل به موقع؛ 🔴هریک از این‌ها اگر در غیر وقت خود صورت گیرد، بر پیروزی شما اثر جدّی دارد... 🔹 @Ghadami_Bara_Zoohor