eitaa logo
قرارگاه فرهنگی مه شکن
616 دنبال‌کننده
25.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
212 فایل
امام خامنه ای حفظه الله: "در فضای مه آلود فتنه چراغ #مه_شکن لازم است که همان بصیرت است." ارتباط با مدیر: @M_khaadem
مشاهده در ایتا
دانلود
Didar dar meh .mp3
12.31M
🎧🎧 ✨بسیار زیبا👌 ✨حتما گوش دهید 👥نمایش صوتی "دیدار در مه" داستان تشرف به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف @Gharargah_mehshekan
قرارگاه فرهنگی مه شکن
📝گزارش 💢حلقۀ شهید موحدی 🔸متوسطۀ مرحلۀ دوم 🗓چهارشنبه 10دی 🌷پایگاه شهید چمران 🌲حوزۀ شهید ورزنده @Ghara
🖊 📚 ✍️مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می کردند برای صرف شام دعوت کرد. و جلوی آن ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است. اول از *نگهبان* شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید؟ نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فائده آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد. بعداً از *کشاورزی* که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن!؟ کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعا قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلا مال را انتخاب می‌کنم. بعد از آن سوال از *آشپز* بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابر این پول را بر می گزینم. و در سری آخر از *پسری* که مسئول حیوانات بود پرسید این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می دانم که تو حتما مال را انتخاب می کنید تا این‌که غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره خود کفش جدیدی بخری. پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می کنم چرا که مادرم گفته است: *یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین تر است* قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو کیسه دید در اولین کیسه مبلغی ده برابری آن مبلغی بود که بر میز غذا بود، وجود داشت و کیسه دوم یک وثیقه بود که در او نوشته بود: *به زودی این مرد غنی را وارث می‌شود* پس آن مرد ثروتمند گفت: *هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند.* •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• @Gharargah_mehshekan
🚩 حسین حسین خونه ما🚩 ✍️ اسمش عبدالله بود... تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه همه میشناختنش! مشکل ذهنی داشت خانمش هم مثل خودش بود .. وضع مالی درست و حسابی نداشت زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد. توشهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود. هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود. نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد! یه شب بعد از هیئت، مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه. 😯 دیدن عبدالله دیوونه، رفت پیش مسئول هیئت، نمیتونست درست صحبت کنه به زبون خودش میگفت: حسین حسین خونه ما! مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن! گفتن آخه عبدالله توخرج خودتو خانمت رو زوری میدی! هیئت توخونه گرفتن کجا بود این وسط.. ! عبدالله دیوونه ناراحت شد😔 به پهنای صورت اشک میریخت میگفت:آقا! حسین حسین خونه ما. *خونه ما* ✨بعد از کلی گریه و اصرار قبول کردن، حسین حسین خونه عبدالله باشه . . اومد خونه.. به خانمش گفت ،خانمش عصبانی شد😠 گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری! خونه هم که اجاره ست ... !! چجوری حسین حسین خونه ما باشه!؟ کتکش زد . .😔 گفت: عبدالله من نمیدونم، تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری.. واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه. 😊 عبدالله قبول کرد. 🔘معروف بود تو شهر، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن..😔 〰️هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه . . ➖ روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر. خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی! ❌تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم.😠 ♦️عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت* *حسین حسین خونه ما* 🔻رفت ؛ از شهر خارج شد... بیرون از شهر یه آقایی رو دید؛ ❇️ آقا سلام کرد گفت: عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟! ➖عبدالله دیوونه گریش گرفت😭 *تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . . ❇️ آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده! 😍عبدالله خندش گرفت! دوید به سمت بازار فرش فروشا.. به هر کی میرسید، می خندید می گفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما. 🔻رسید به مغازه حاج اکبر گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده ! 🔅 حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت! گریه اش گرفت، چشمای عبدالله رو بوسید.. عبدالله ... ! 👈امانتی یابن الحسن رو داد بهش. ✨ رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد.. . *با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه می کرد ، می خندید.. میگفت حسین حسین خونه ما* رسید به خونه شب شده بود . . دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن. خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت* 👌چه هیئتی شد اون شب! ✅ آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد *عبدالله خودش که متوجه نشد* *ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد* آخه یابن الحسن رو دیده بود.😍 📌میخوام بگم حسین تو حواست به عبدالله بود 🔺حواست بود خرج هیئت رو نداره اینجوری هواشو داشتی آقا حتما حواست هست نوکرات دلشون برات تنگه ... میشه یه شب حسین حسین بین الحرمین باشه؟! میشه درد ما را دوا کنی بیاییم حرم 🚩یا اباعبدالله خیلیا دلشون میخواد بیان کربلا اما... 🚩صلی الله علیک یا اباعبدالله✋ *السلام علیک یا حجت ابن الحسن العسکری الامام المهدی✋ @Gharargah_mehshekan
✍️ تو زندگی‌ات دنبال نباش، 🔹پیرزنی در خانه‌ خود نشسته بود که دزدی از بالای درب به درون خانه پایین پرید. به ناگاه میخِ پشتِ در به چشمش خورد و چشمش درآمد. 🔸پیرزن گفت: برخیز نزد قاضی برویم. 🔹دزد گفت: دست مرا رها کن، من از تو شاکی هستم. 🔸هر دو نزد قاضی رفتند. قاضی تا چشمِ خون‌آلود و کورِ دزد را دید، تکانی خورد. 🔹پیرزن گفت: من از این دزد شاکی هستم، برای دزدی به خانه من آمده است. 🔸قاضی گفت: مگر چیزی هم دزدیده؟ 🔹پیرزن گفت: نمی‌توانست؛ چون هم کور شد و هم من دستگیرش کردم. 🔸قاضی گفت: ای پیرزن تو ساکت باش. 🔹پس رو به دزد کرده و پرسید: چشم تو کجا کور شد؟ 🔸دزد گفت: میخ پشت درِ خانه‌ این پیرزن کورم کرد. 🔹قاضی رو به پیرزن گفت: حال می‌دهم چشم تو را کور کنند. 🔸پیرزن باهوش وقتی فهمید قاضی چیزی از قضاوت نمی‌داند و فقط دنبال کور کردن چشم کسی است، سریع لحن کلام خود را عوض کرد. 🔹وی گفت: آقای قاضی اکنون فهمیدم من مقصرم. اما گناه من نبود، گناه آهنگر است که این میخ را پشت درب خانه‌ من گذاشت. من که از آهنگری چیزی نمی‌دانم. 🔸قاضی گفت: آفرین ای پیرزن. 🔹دستور داد رهایش کنند و سراغ آهنگر بروند. آهنگر را آوردند. 🔸آهنگر گفت: آقای قاضی اگر یک چشم مرا کور کنید، چه کسی است که بر لشگریان امیر شمشیر و زره بسازد؟ 🔹قاضی گفت: پس کسی را معرفی کن و خود را نجات بده. 🔸آهنگر گفت: شاه یک شکارچی دارد که موقع شکار یکی از چشمانش را لازم دارد و دیگری را می‌بندد. اگر یک چشم او را درآورید مشکلی برای شاه پیش نمی‌آید. 🔹قاضی گفت: آهنگر را رها کنید و شکارچی را بیاورید. 🔸شکارچی را آوردند و گفتند: چشمی درآمده، باید چشم تو را درآوریم چون نیاز نداری. 🔹شکارچی گفت: آقای قاضی، من در زمان کشیدن کمان یک چشم خود را می‌بندم و برای جست‌وجوی شکار باید دو چشمم باز باشد. 🔸قاضی گفت: کسی را می‌توانی معرفی کنی؟ 🔹گفت: بلی. شاه یک نی‌زن دارد که وقتی نی می‌زند دو چشم خود را می‌بندد و هر دو چشمش اضافه است و یکی نباشد چیزی نمی‌شود. 🔸شکارچی را رها کردند. نی‌زنِ شاه را آوردند و گفتند: دراز بکش که چشمی درآمده و چشم تو را باید درآوریم و از تو واجدِ شرایط‌تر نیافتیم. 🔹ما نیز گاهی وقتی خسارتی می‌بینیم، به هر عنوان هر کسی جلویمان بیاید از او تقاص می‌کشیم. کاری نداریم که در بسیاری از خطاهایمان، مسبب خودمان هستیم و نباید دنبال یافتن متّهم و مجازات احدی باشیم. ┄┅┅❅🌸🍃🌹🍃🌸❅┅┅┄ @Gharargah_mehshekan