eitaa logo
قرارگاه منتظران
480 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
69 فایل
موکب قرارگاه منتظران (جمعی از خادمان صحن حضرت زهرا سلام الله علیها) که هرساله اربعین در نجف اشرف خدمت می‌کنند.😍 شمارا باحال وهوای آن بهشت برین وفعالیت هاو خدماتشان در ایران آشنا می‌کنند. ارتباط با ما جهت شنیدن نظرات شما 😇 @fadaye_hosein
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حضرت پدر 😍 السَّلامُ عَلَى الشَّجَرَةِ النَّبَوِيَّةِ، وَالدَّوْحَةِ الْهَاشِمِيَّةِ،  سلام حضرت. مادر 😍 السَّلامُ عَلَيْكِ يَا مُمْتَحَنَةُ، امْتَحَنَكِ الَّذِى خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ @Gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما بیشتر از شکست می آموزید تا موفقیت نگذارید شکست جلوی شما را بگیرد عدم موفقیت باعث ساختن شخصیت شما می‌شود. https://eitaa.com/joinchat/2108620998C93025cb80f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚨 خواب عجیب در جوانی 💠 مادر رهبر انقلاب بانو خدیجه میردامادی نقل می‌کنند آقا سید علی یه روز اومد اینجا گفت یه خوابی دیدم خواب دیدم مرحوم شده‌اند و تشییع جنازه بزرگی است و داریم ایشون رو از شهر بیرون می‌بریم. رفتیم کم کم جمعیت کم شد و جنازه را روی یک بلندی بردیم مردم ساکت بودند امّا من از شدت علاقه به امام خودمو می‌زدم! روی بلندی که رسیدیم خواستم چهره امام رو ببینم تا صورت امام رو کنار زدم امام سرشان را بلند کردند و با به من اشاره کردند و دوبار این جمله‌ی عجیب رو گفتند: تو میشی! تو میشی! وقتی خواب رو برای من نقل کرد گفتم بله دیگه تو هم مثل حضرت یوسف زندان بودی و عاقبتت مثل حضرت یوسف میشه! گذشت تا موقعی که انتخابات ریاست جمهوری شد و ایشون رئیس جمهور شد یکی از علمای تهران خواب سید علی رو به یادش آمده بود و به سید علی گفته بود خوابت تعبیر شد و مثل حضرت یوسف که عزیز مصر شد شما هم چنین چیزی در انتظارت بود. 🌹قرارگاه منتظران @gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مکالمه شنیدنی بین و سید حسن نصرالله! ⭕️ تو که هنوز جوانی و محاسنت سیاه من از خستگی‌ها چه بگویم با این محاسن سفید! 🌹قرارگاه منتظران @Gharargahemontazeran
پیشنهاد میکنم مکالمه بالا رو حتما ببینید خیلی زیباست.... از دست نده‼️‼️ است ❤️ 👆👆👆👆 فوروارد یادت نره ☝️😇
🌷۱۶مهر سالگرد شهادت 🔹آخرین عکس 🌷لحظه آخر خیلی بشاش بود و با خنده به من گفت«بیا یک عکس بگیریم شاید آخرین عکس من باشد!» وقتی این حرف را زد یک شعر به ذهنم آمد: رقص و جولان بر سر میدان کنند/ رقص اندر خون خود، مردان کنند/ چون رهند از دست خود دستی زنند/ چون جهند از نقص خود رقصی کنند تکان خوردم. احساس کردم او از شهادت خود مطلع است. بعداً وقتی با خانواده‌اش صحبت کردم، یقین پیدا کردم که واقعاً از شهادت خود مطلع بوده... راوی: 🌹قرارگاه منتظران @gharargahemontazeran
خاکی که به قیمت جان به دست آمد‼️ ✫⇠ ✍نویسنده:آزاده قهرمان،رحمان سلطانی 💢قسمت دهم: دوازده ساعت مُردم تا زنده بمونم ! 💎نگاهی به پشت سر کردم دیدم قشنگ کانال و خاکریز پیداست و تموم اون ساعات رو فقط حدود صد و پنجا،دویس متری بیشتر فاصله نگرفته بودم و با روشن شدن هوا و طلوع آفتاب براحتی در دید و تیرس دشمن بودم. فهمیدم با هر حرکت جزيی مثل دیشب گلوله بارونم می کنن و همینجا ابدیم میشه. لذا در تصمیمی سخت و برای حفظ جونم از طلوع تا غروب آفتاب بیحرکت موندم و پیش خودم می گفتم اونا که منو می بینن، بزار فک کُنن کشته شدمو و دیگه بسمتم شلیک نکنن. امروز که هفتم بهمن سال ۱۳۹۷ است. دقیقا در سالروز آن روز طولانی، پشت لپ تابم دارم این خاطره رو می نویسم و چه تصادف عجیبی که بدون برنامه ریزی قبلی این اتفاق افتاد و الان و در حالیکه در کمال و ارامش هستم، با همون حس و حال هفتم بهمن ۱۳۶۵ دارم خاطره اون روز رو برای شما روایت می کنم. 💎گاهی بیاد اون ساعات طولانیِ سکونِ مطلق ،لحظاتی انگشتم رو از روی صفحه کلید برمی دارم و به فِکر فرو میرم که عجب دنیایی داریم و آیا این منم. همونیکه برای حفظ جونش ، تنها و بی کس مجبور بود دوازده ساعت خودشو به حالت مرگ بزنه و جلو چشم بعثیا دراز بکشه؟ این منم که از یکسو در هوای آزاد وطنم نفس می کشم و لذت میبرم و از سوئی دیگر، شاهد انواع بی عدالتی و تبعیضی هستم که از طرف غرب پرستان و مرفهین بی درد بر مردم رنج کشیده ی وطنم تحمیل شده ؟ 💎بگذریم که درد بسیار است و من امروز بعد از گذشت ۳۲ سال از اون روزِ طاقت فرسا و طولانی و دقیقا همانند اون روز فقط و فقط باید مثل یه مُرده شاهد این وقایع تلخ باشم و کاری از دستم برنیاد. اون روز اگر کوچکترین حرکتی می کردم توسط دشمن آبکش میشدم و امروز اگر صِدام به مخالفت با اشرافیگری دولتی و تبعیض ناروا و تشدید روزافزون فاصله طبقاتی بلند بشه ،آبروم آماجِ تیرای زهرآگین تهمتای رنگارنگ و انگ افراطی گری ؛ بیسوادی و دلواپسی احمقانه میشه. برگردم به روایتگری اون روزا که خودِ شما روایتگر امروزتان هستید و وارد شدن من به این فاز، تنها ناخنک زدن به زخمی است که در قلبتون وجود داره و من اونا تازه می کنم. 🔻دوازده ساعت مرگ🔻 💎بسختی خودمو کشوندم داخل نیزارِ کم پشتی که نزدیکم بود و فقط نصف بدنمو میپوشوند و در حالیکه بخشی از بدنم کاملا پیدا بود ، به حالتی که عراقی  ها تصور کنند من یکی از شهدا هستم ، یه روز تموم صورتم رو روی زمین مرطوب و نمناک شلمچه گذاشتمو منتظر فرا رسیدن شب شدم. دشمن هم با این تصور که جنازه ای اونجا افتاده دیگه به سمتم شلیک نکرد. گر چه گلوله های توپ و خمپاره همچنان در اطرافم منفجر می شدن و ترکشا از هر سو بِسمتم روونه میشدن.با رسیدن آفتاب بالای سرم احساس کردم وقت شده. وقتی مطمئن شدم وقت نمازه ، با همون حالت و بی وضو و تیمم نمازمو خوندم. حرکات رکوع و سجده رو با اشاره ی چشمام انجام میدادم و می دونستم همیجوریم خدا قبول می کنه. خدایی که از رگ گردن به من نزدیکتر است و تا همین جاشم منو از میون هزاران گلوله ی ریز و درشت بسلامت به اینجا رسونده بود. خدایی که یه بار دیگه به من فرصت داده بودم تا در خلوتی دو نفره با او حرف بزنم. نمازمو که خوندم ملتماسه برای رهایی  از این وضع کردم. 💎هر آن منتظر بودم بچه بسیجیا سر برسن و با عقب روندن دشمن منو با خودشون ببرن. تمامی این افکار ناخوداگاه تو ذهنم خلق میشد و با اونا دقایق و ساعات طولانی بین مرگ و زندگی رو می گذروندم. اینکه در آن روز چه بر من گذشت و چه افکاری تو ذهنم مرور میشد و چگونه درد و سوزشِ زخمایی که با ورود نمک شوره زار به داخلشون چه حالی به من می داد و بیحسی نیمه زیرین بدن و سوز سرما و تنهایی رو با چه زبونی براتون توصیف و روایت کنم ، از عهده خودمم خارجه و نمیدونم با چه واژه هایی اونارو بیان کنم. اما همینقدر میتونم بگم چیزی مافوق توانایی و تحمل بشر در شرایط عادی بود و شاید تنها دست تقدیر و مشیت الهی بر این بود که بتونم تحمل کنم و بمونم و روزای سختی باشم که بر فرزندان خمینی گذشت... 🌹قرارگاه منتظران @Gharargahemontazeran
‼️رمانی بر اساس واقعیت 📌گوشه ای از آنچه بر فرزندان خمینی گذشت تا این آب و خاک بماند 🔥با نوشته: آزاده قهرمان رحمان سلطانی این خاطرات مهیج و قابل تامل و از دست ندید👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوشنبه من حسيني شده دست امام حسنم😍🍎 السلام علیک یا حسن بن علی ايها المجتبی علیه السلام 🌸 السلام علیک یا اباعبدلله الحسین علیه السلام 🌸 @Gharargahemontazeran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااااااااام امام زمانم✋🌸🍎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 استاد پناهیان: ❇️ خانم ها نه نیاز به "جهاد" دارند و نه به "شهادت" که به مقامات عالیه برسند بلکه با همان "نقش پنهان در دین" به همه مقامات می رسند در قیامت معلوم می شود که یک خانم خانه دار که به ظاهر هیچ کاری نکرده چه مقامی دارد. 💕 در قیامت معلوم می شود که عالم را خانم های خانه دار می چرخاندند... 🌺 @gharargahemontazeran
🌱 🔴 یکی از آیت الله مجتهدی تعریف می‌کند که یک روز با بعد از کلاس درس استاد را برای ناهار به منزل خودمون بردم، بعد از یک بار کشیدن از من خواست دوباره برایشان غذا بکشم، خیلی تعجب کردم اما چیزی نگفتم، بعد از جمع کردن طاقت نیاوردم از ایشان پرسیدم حضرت استاد ببخشید که ازتون این سوال رو میپرسم، آخه شما اهل غذا نیستید چطور دوبار غذا کشیدید؟ البته برای من باعث و خوشحالیست... استاد فرمودند سوال رو از من کردی برو جوابشو از خانومت بگیر. رفتم از پرسیدم موقع پختن غذا چه کردی؟ کمی فکر کرد و گفت باوضو بودم. رفتم به ایشان گفتم باوضو بوده. فرمودند اینکه کار شان است، بپرس دیگر چکار کرده؟ رفتم پرسیدم، خانومم کمی فکر کرد و گفت وقتی داشتم میپختم کمی باخودم سیدالشهدا رو زمزمه کردم و قطره اشکی هم ریختم. نزد استاد رفتم و اینرا گفتم. لبخندی زدند و گفتند بله رفتارم این بود. اگر نیت کنید ثواب اين غذاي امروز نذر يكي از ائمه شود، آنوقت هم برايت دلنشين تر است،هم اينكه خانواده هر روز سر يكي از ائمه نشسته اند @Gharargahemontazeran
🚨 دل‌آزرده شدن رهبر انقلاب 💠 یک روز پســرم مصطفی را که دوســاله بود، به زندان آوردند. یکی از ســربازان دوان‌دوان آمد و گفت: پسر شما را آورده‌اند. به در زندان نگاه انداختم، دیدم یکی از افســران مصطفی را بغل گرفته و به سوی من می آید. مصطفی را گرفتم و بوســیدم. کودک، بــه علت اینکه مدتی طولانی از او دور بودم، مرا نشناخت؛ لذا با چهره ای گرفتــه و اخم کرده و حیرت زده به من می‌نگریست!سپس زد زیر گریه. بشدت می گریست. نتوانســتم او را آرام کنم. لذا او را دوباره به افســر دادم تا به همسرم و بقیه - که اجازه دیدار با من را نداشــتند - بازگرداند. این امر به قدری مرا متأثر ســاخت که تا چند روز بعد نیز همچنان دل آزرده بودم. 📙خون دلی که لعل شد 🌹قرارگاه منتظران @Gharargahemontazeran