#قصه_شب
🍒🌳قصه ی دو درخت همسایه🌳🍒
در یک باغچه کوچک ، دو درخت زندگی می کردند . یکی درخت آلبالو و دیگری درخت گیلاس .
این دو تا همسایه با هم مهربان نبودند و قدر هم را نمی دانستند، بهار که می رسید شاخه های این دو تا همسایه پر از شکوفه های قشنگ می شد ولی به جای این که با رسیدن بهار این دو هم مهربانتر و با صفاتر بشوند بر سر شکوفه هایشان و این که کدامیک زیباتر است ، بحث می کردند. در فصل تابستان هم بحث آنها بر سر این بود که میوه های کدامیک از آنها بهتر و خوشمزه تر است .
درخت آلبالو می گفت : آلبالو های من نقلی و کوچولو و قشنگ هستند ، اما گیلاس های تو سیاه و بزرگ و زشتند.
درخت گیلاس هم می گفت : گیلاس های من شیرین و خوشمزه است ، اما آلبالوهای تو ترش و بدمزه است.
سالها گذشت ، تا این که دو تا درخت پیر و کهنسال شدند اما عجیب بود که آنها هنوز هم با هم مهربان نبودند.
در یکی از روزهای پاییزی که طوفان شدیدی هم می وزید ناگهان یکی از شاخه های درخت گیلاس، شکست ، بعد هم شروع کرد به ناله و فریاد .
درخت آلبالو که تا آن روز هیچ وقت دلش برای درخت گیلاس نسوخته بود و اصلاً به او اهمیتی نداده بود یکدفعه دلش نرم شد و به درد آمد و گفت همسایه عزیز نگران نباش اگر در برابر باد قدرت ایستادگی نداری می توانی به من تکیه کنی، من کنار تو هستم و تا جایی که بتوانم کمکت می کنم ،آخر من و تو که به جز همدیگر کسی را نداریم .
درخت گیلاس از محبت و مهربانی درخت آلبالو کمی آرامش پیدا کرد و گفت : آلبالو جان از لطف تو متشکرم می بینی دوست عزیز دوستی و مهربانی خیلی زیباست !
حیف شد که ما این چند سال گذشته را صرف کینه و بد اخلاقی خودمان کردیم .
بعد هر دو تصمیم گرفتند که خود خواهی را کنار بگذارند و زیبایی های دیگران را هم ببینند . فصل بهار که از راه رسید درخت گیلاس رو کرد به آلبالو و گفت : «به به چه شکوفه های قشنگی چه قدر خوشبو و خوشرنگ، اینطوری خیلی زیبا شده ای !»
و درخت آلبالو جواب داد « دوست نازنینم ، این زیبایی وجود توست که من را زیبا می بیند . به خودت نگاهی بینداز که چه قدر زیبا و دلنشین شده ای !»
دیگر هر چه حرف بین آنها رد و بدل می شد از مهربانی بود و همدلی و دوستی !و راستی که دوستی و محبت چقدر زیباست.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هیچ کس من را دوست ندارد_صدای اصلی_443300-mc.mp3
9.16M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸هیچ کس من را دوست ندارد
🍃🌸🌼🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#شعر
🍃🌸 صلوات چهارده معصوم علیهم السلام🌸🍃
اول بخوان خدا را
مقصودِ انبیا را
محبوبِ مصطفی را
صل علی محمد
صلوات برمحمد
صلوات را خدا گفت
جبریل بارها گفت
در شأنِ مصطفی گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
شاهِ نجف علی گفت
آن جان به کف علی گفت
در پیشِ صف علی گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
زهرا که مادر ماست
خیرالنساءِ دنیاست
ازشیعیانِ خود خواست
صل علی محمد
صلوات برمحمد
بعد از علی حسن گفت
برجمله مرد و زن گفت
درجمع و در عَلَن گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
آقای ما حسین است
ما را که نور عین است
مظلوم عالمٓین است
صل علی محمد
صلوات برمحمد
گُل می شکفت و این گفت
خورشید و مَه چنین گفت
با زین العابدین گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
باقر امامِ دین گفت
فرزند عابدین گفت
در علم، برترین گفت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
گوید امامِ صادق
هستی اگر که عاشق
بفرست با خلائق
صل علی محمد
صلوات برمحمد
هفتم گلِ امامت
کاظم به وقتِ حاجت
می گفت در عبادت
صل علی محمد
صلوات برمحمد
آن سبطِ پاکِ محمود
هشتم رضا که فرمود
این ذکرِ ناب پر سود
صل علی محمد
صلوات برمحمد
ما شیعه ی تقی ایم
خاکِ رهِ نقی ایم
صد شکر متقی ایم
صل علی محمد
صلوات برمحمد
گر یارِ عسکری ایم
از دشمنان بری ایم
خواهانِ برتری ایم
صل علی محمد
صلوات برمحمد
مهدی امام غائب
برشیعیانِ تائب
گوید که درمصائب
صل علی محمد
صلوات برمحمد
ما عاشق و دچارش
هر دم به انتظارش
جان ها همه نثارش
صل علی محمد
صلوات بر محمد
🍃🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌸🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستانکودکانه
#ضامنآهو
🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🦌🦌
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
در در یک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچکش زندگی می کردند. مامان آهو همیشه برای پیدا کردن غذا به دشت می رفت و به بچه های خود می گفت که در لانه خود بمانند و بیرون نروند تا او بازگردد.
بچه ها هم همیشه حرف مامان آهوی مهربان خود را گوش می دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می ماندند. روزی از روزها مامان آهوی مهربان برای پیدا کردن غذا به دشت سرسبز رفت اما زمانی که می خواست غذا جمع کند، پایش در دام شکارچی گیر کرد و در دام افتاد.
مامان آهو که خیلی ترسیده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدایا بعد از من چه بلایی بر سر بچّه های کوچکم می آید.
شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و می خواست با خود ببرد اما با دیدن مردی که از آنجا عبور می کرد، آهو را زمین گذاشت.
در همین هنگام مامان آهو به سمت آقای مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :این آهو را به من بفروش و مقدار زیادی پول بگیر.
شکارچی گفت:این آهو برای من هست و آن را نمی فروشم.
ادامه دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🦁شیری که آدم ندیده بود
#قسمت_اول
در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه تا به حال آدم ندیده بود. به همین دلیل خیلی مایل بود آدم ها را ببیند.
او هرجا می رفت صحبت از آدم بود بنابراین تصمیم گرفت تا هرطور شده ببیند آدم چه شکلی است از جنگل بیرون رفت و در صحرا به جستجو پرداخت در حال حرکت شتری را دید نزدیک او رفت و از او پرسید آیا تو آدم هستی؟
شتر درجواب گفت: ای سلطان بزرگ من آدم نیستم آدم کسی است که از من برای باربری استفاده می کند شیر با تعجب نگاهی به او کرد واز کنار شتر گذشت.
چند قدم آن طرف تر گاوی را دید با خود گفت: حتما این همان آدمی است که به دنبالش هستم.
پس نزدیک رفت و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ گاو در جواب او گفت: نه ای سلطان بزرگ من گاو هستم آدم کسی است که با من زمین شخم می زند، شیر با تعجب همانطور که می رفت به الاغی رسید، از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ الاغ گفت: نه ای سلطان بزرگ من کسی هستم که از دست آدم فرار کرده ام، چون هر وقت مرا میگیرد بار پشتم می گذارد و از من کار می کشد و سواری می گیرد.
شیر که از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شده بود با خود گفت: این آدمی عجب موجود عجیبی است همه حیوانات از دستش در عذابند و دوباره به راه افتاد.
رفت و رفت تا به نزدیکی روستایی رسید چشمش به دو تا موجود افتا د که روی دوپا راه می رفتند آنها نجار و شاگردش بودند که برای نجاری از روستا بیرون آمده بودند تا به روستای دیگر بروند شیر با خود گفت: حتما این باید آدم باشد پس نزدیک نجار شد و پرسید: آیا تو آدم هستی؟
نجار که از دیدن شیر وحشت کرده بود برخود مسلط شد و گفت: بله اتفاقا من دنبال شیرمی گشتم تا او را از نزدیک ببینم و برایش خانه ای بسازم حالا که همدیگر را پیدا کردیم یک لحظه همین جا بنشین تا یک خانه زیبا برایت بسازم.
شیر گفت: اما همه حیوانات می گویند که تو از آنها کار می کشی نجار گفت: دروغ می گویند. اگر چند لحظه صبرکنی می فهمی که چقدر آدم ها خوبند.
بعد رو به شاگردش کردو گفت: زود باش چند تکه چوب بیاور این را گفت و مشغول کار شد خیلی زود یک صندوق چوبی درست کرد و روبه شیر کردو گفت: حالا بیا دراین خانه بنشین ببینم برایت مناسب است یانه؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🍃🌼
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دانه های خوش شانس_صدای اصلی_233605-mc.mp3
11.13M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸دانه های خوش شانس
دانه ها منتظرند تا بهار بیایید و از زیر خاک بیرون بیایند. کلاغه خاک را زیر و رو میکرد و دنبال دانه ها می گشت.
دانه ها دوست داشتند گیر کلاغه نیفتند. آنها دل شان می
خواست از خاک بیرون بیایند رشد کنند و میوه بدهند...
بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید
👆
🍃🌸🌼🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر خدای دوستداشتنی
🌸خدا همیشه زنده است
🌱هیچ کجا هم نمیره
🌸هرجا باشیم خداجون
🌱دستمونو میگیره هم
🌸هم توی آسمونه
🌱هم اینجا روی زمین
🌸حتی از اون بالا هم
🌱نینیها رو میبینه
🌸سرش شلوغه اما
🌱یادش نمیره ما رو
🌸به خاطر همینه
🌱که دوست داریم خدا رو
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌿🌾کشاورز🌾🌿
رفتم به سوی صحرا
دیدم یک باغ زیبا
میوه های خوشمزه
سیب های سرخ و تازه
بستانی پر از خیار
کنار آن گندم زار
دهقان سرگرم کار است
از تنبلی بیزار است
#شعر_آموزشی
🌾
🌿🌾
🌾🌿🌾
🌿🌾🌿🌾
🌾🌿🌾🌿🌾
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🦁شیری که آدم ندیده بود
#قسمت_اول
در روزگاران قدیم درجنگل سرسبزی شیری زندگی میکردکه تا به حال آدم ندیده بود. به همین دلیل خیلی مایل بود آدم ها را ببیند.
او هرجا می رفت صحبت از آدم بود بنابراین تصمیم گرفت تا هرطور شده ببیند آدم چه شکلی است از جنگل بیرون رفت و در صحرا به جستجو پرداخت در حال حرکت شتری را دید نزدیک او رفت و از او پرسید آیا تو آدم هستی؟
شتر درجواب گفت: ای سلطان بزرگ من آدم نیستم آدم کسی است که از من برای باربری استفاده می کند شیر با تعجب نگاهی به او کرد واز کنار شتر گذشت.
چند قدم آن طرف تر گاوی را دید با خود گفت: حتما این همان آدمی است که به دنبالش هستم.
پس نزدیک رفت و پرسید: آیا تو آدم هستی؟ گاو در جواب او گفت: نه ای سلطان بزرگ من گاو هستم آدم کسی است که با من زمین شخم می زند، شیر با تعجب همانطور که می رفت به الاغی رسید، از او پرسید آیا تو آدم هستی؟ الاغ گفت: نه ای سلطان بزرگ من کسی هستم که از دست آدم فرار کرده ام، چون هر وقت مرا میگیرد بار پشتم می گذارد و از من کار می کشد و سواری می گیرد.
شیر که از شنیدن این حرف ها خیلی ناراحت شده بود با خود گفت: این آدمی عجب موجود عجیبی است همه حیوانات از دستش در عذابند و دوباره به راه افتاد.
رفت و رفت تا به نزدیکی روستایی رسید چشمش به دو تا موجود افتا د که روی دوپا راه می رفتند آنها نجار و شاگردش بودند که برای نجاری از روستا بیرون آمده بودند تا به روستای دیگر بروند شیر با خود گفت: حتما این باید آدم باشد پس نزدیک نجار شد و پرسید: آیا تو آدم هستی؟
نجار که از دیدن شیر وحشت کرده بود برخود مسلط شد و گفت: بله اتفاقا من دنبال شیرمی گشتم تا او را از نزدیک ببینم و برایش خانه ای بسازم حالا که همدیگر را پیدا کردیم یک لحظه همین جا بنشین تا یک خانه زیبا برایت بسازم.
شیر گفت: اما همه حیوانات می گویند که تو از آنها کار می کشی نجار گفت: دروغ می گویند. اگر چند لحظه صبرکنی می فهمی که چقدر آدم ها خوبند.
بعد رو به شاگردش کردو گفت: زود باش چند تکه چوب بیاور این را گفت و مشغول کار شد خیلی زود یک صندوق چوبی درست کرد و روبه شیر کردو گفت: حالا بیا دراین خانه بنشین ببینم برایت مناسب است یانه؟
#این_قصه_ادامه_دارد...
🍃🌼🌸🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
می خواهم به مدرسه بروم.MP3
30.37M
#قصه_صوتی
میخواهم به مدرسه برم🌸
🌸🌸🌸🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸️شعر
﴿ امام حسن عسکری ﴾
علیه السلام
🌸🍃🌸🍃🌸
یازدهم امام
نامِ تو حسن
عسکری تویی
پیشوایِ من
🍃
این جهان ندید
مثلِ رویِ تو
از گلاب و گل
اصل و بویِ تو
🍃
ای امامْ حسن
ای ولیِ ما
مثلِ گوهری
پاک و باصفا
🍃
با دعایِ تو
میرسد ظهور
میشود جهان
غرقِ عشق و نور
🍃
این جهانکه در
انتظارِ اوست
یار و یاور و
دوستدارِ اوست
🍃
مهدیِ عزیز
یادگارِ توست
آیدو شود
کارها درست
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر:سلمان آتشی
#امام_حسن_عسکری_ع
#شعر_کودکانه
🍃🌸🌼🍃
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستانکودکانه
#ضامنآهو
🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🌺🦌🦌🦌
مامان آهو که دید شکارچی حاضر به فروش او نیست، رو به آقای مهربان کرد و گفت :من دو تا بچه دارم.
مرد مهربان که زبان حیوانات را می دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو دید که مرد مهربان زبان او را می فهمد، ادامه داد:ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می کنم ضامن من شوید تا به نزد کودکانم بروم و به آنها غذا بدهم و سریع برگردم.
مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت :من ضامن این آهو می شوم و از تو خواهش می کنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّه های کوچکش غذا دهد و برگردد.
شکارچی که تعجّب کرده بود، گفت:مگر می شود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! اما من شما را به عنوان ضامن می پذیرم تا زمانی که آهو برگردد.
مامان آهو با سرعت به لانه اش برگشت و به بچّه هایش غذا داد وبه آنها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آقای مهربان داده بود، سریع برگشت.
وقتی شکارچی دید آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خیلی تعجّب کرد و گفت:آقا من این آهو را آزاد می کنم. اما فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان خودش را معرّفی کرد و گفت:من امام رضا (علیه السّلام) هستم.
ادامه دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6