eitaa logo
دانلود
مورچه بی دقت - @mer30tv.mp3
4.87M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 ذکر روز چهارشنبه توی تموم روزها مانند چهارشنبه ها میشه خدا رو یاد کرد شادی ها رو زیاد کرد ذکر خدا معلومه یا حی و یا قیومه 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💕💕 رز صورتی کوچک 🌸 یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید. دانه رز گفت: کیه؟ صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می خواهم داخل خانه تو بیایم! دانه کوچولو جواب داد: نه، تو نمی توانی. کمی بعد دوباره دانه کوچولو صدای تق و تق را از سمت شیشه پنجره شنید. دانه رز صورتی گفت: کیه؟ همان صدای قبلی بود، جواب داد: باران، لطفا در را باز کن. دانه کوچولو جواب داد: نه، تو نمی توانی به خانه من بیایی. برای یک مدت طولانی، همه جا آرام و ساکت بود. بعد صدای پچ پچی از طرف پنجره آمد. دانه رز صورتی پرسید: کیه؟ صدای خوشحال و شادی جواب داد: من نور آفتابم و می خواهم داخل خانه تو بیایم! باز هم دانه رز جواب داد: نه، امکان ندارد. دانه کوچولو غمگین در خانه خود نشست. کمی بعد دانه رز صدای شیرین نور آفتاب را از سوراخ قفل در شنید. نور آفتاب دلش می خواست وارد خانه دانه رز شود، اما دانه کوچولو باز هم به او اجازه نداد. کمی بعد دانه کوچولو صدای باران و نور آفتاب را از همه جا، پشت در، پشت پنجره و سوراخ قفل در شنید. دوباره پرسید: کی آنجاست؟ هر دو صدا با هم جواب دادند: باران و آفتاب. ما می خواهیم به خانه تو بیایم! ما می خواهیم به خانه تو بیاییم! ما می خواهیم به خانه تو بیاییم! دانه رز جواب داد: حالا که شما هر دو با هم آمدید، اجازه می دهم به خانه من بیایید. بعد دانه کوچولو در را کمی باز کرد و نور آفتاب و باران با هم وارد خانه اش شدند. نور آفتاب یک دست دانه کوچولو و باران دست دیگرش را گرفت و آنها با هم دویدند و دویدند تا با هم دانه رز را به سمت بالا یعنی بیرون زمین بردند. سپس آنها به دانه کوچولو گفتند: با سرت به زمین ضربه بزن و دانه کوچولو به زمین ضربه زد و از زمین بیرون آمد. او حالا وسط یک باغ زیبا بود. فصل بهار بود و همه گل های دیگر از زمین بیرون آمدند. حالا او زیباترین رز صورتی کوچولو در باغ بود! 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
غرور ثروت-@GhesehayeKhoob.mp3
5.66M
۳_غرور ثروت گوینده: مینا اسدزاده منبع: خاطرات خورشید هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 قصه های خوب🌸 👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 ذکر روز پنج شنبه هست ذکر پنج شنبه ها شکوه و لطف خدا لا اله الا الله خدایی نیست جز الله ملک الحق المبین لطف خدا رو ببین 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
❤️ پرستار مهربون تمام شب بیداره مواظب بیماره مثل ماه آسمون هیچ موقع خواب نداره با یک لباس سفید اون شبیه دکتراس تو جیبای سفیدش همیشه قرص و دواس شبا تو بیمارستان سر می‌زنه به مریض پیش خدای دانا رو سفیده و عزیز هر موقع لازم باشه خودش رو می‌رسونه بی خوابی سخت شب‌ها برای اون آسونه پرستار مهربون ممنون که بیدار هستی ممنون که با بی خوابیت به فکر بیمار هستی پاداش بی خوابی هات زیاده تا آسمان 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
43.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ورو جک های بامزه🐥 این قسمت مامان ها همه چیز رو میدونن 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بره ی آواز خوان - @mer30tv.mp3
4.64M
هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸 ذکر روز جمعه جمعه ها با صلوات تو می رسی به حاجات دعا دعا، دعا کن خدا رو تو صدا کن خدا ظهور آقا نزدیکتر بفرما 🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌹به نام خدای قصه های قشنگ🌹 یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربون، زیر این سقف کبود، هیچکس نبود. خدا بود و خدا بود و خدا بود. یک روز قشنگ دیگر از راه رسید و خورشید زیبا با نورهای طلایی و قشنگش صورت اندی را نوازش داد.☀️ اندی از خواب بیدار شد و توی رختخواب نشست. امروز، روز تولدش بود. با یادآوری این موضوع لبخند قشنگی روی لبهایش نشست.😊 به هدیه ی تولدش فکر کرد، و اینکه مامان همیشه هدیه اش را پنهان می کرد، تا غافلگیرش کند. به سرعت از رختخواب بیرون آمد و همه ی اتاقها را برای پیدا کردن هدیه گشت. اما هیچ جا هدیه ای پیدا نکرد. یک دفعه از پشت در خانه، صدایی شنید. آرام در را باز کرد. یک بزغاله ی کوچولو، پشت در خانه نشسته بود و تا اندی را دید به طرفش رفت و خودش را به اندی چسباند.🐐 اندی آرام و با احتیاط بزغاله کوچولو را بغل کرد و بزغاله کوچولو با خوشحالی سرش را توی بغل اندی فرو برد. اندی خیلی خوشحال و هیجان زده شد و اشک شوق در چشمانش حلقه زد. با خوشحالی به سمت پدر و مادرش دوید و گفت: ممنونم، خیلی ممنونم، این بهترین هدیه ای است که توی عمرم گرفتم. پدر و مادر اندی حسابی تعجب کردند، چون بزغاله کوچولو هدیه ی آنها نبود. آنها اسکوتری که اندی مدتها بود میخواست را برایش خریده بودند؛ و آن را توی باغ زیر درخت سیب پنهان کرده بودند. اندی وقتی موضوع را فهمید، بیشتر خوشحال و هیجان زده شد؛ چون هم میتوانست بزغاله کوچولو را نگه دارد و هم اسکوتری که مدتها منتظرش بود، را هدیه میگرفت. این بهترین تولد برای اندی بود. اما بزغاله کوچولو از کجا آمد؟ شاید بزغاله کوچولو میدانست که تولد اندی است و بعنوان هدیه جلوی در خانه نشسته بود. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6