شعر
﴿ دخترِنقاش ﴾
🌸🌼🍃🌼🌸
🌸من میکشم یه نقاشی
🌱برای بابا
🌸نقاشی رو رنگ میزنم
🌱رنگایِ زیبا
🌸قناری و گل میکشم
🌱هر دو تو باغچه
🌸یه گلدونِ گل میکشم
🌱به رویِ طاقچه
🌸قناری رو رنگ میزنم
🌱پهلویِ گلها
🌸با آوازش به من میگه
🌱زردم و زیبا
🌸نقاشیام رو میدهم
🌱به دستِ بابا
🌸اونم تماشا میکنه
🌱نقاشیام را
🌸میگه صد آفرین بهتو
🌱عزیزِ بابا
🌸حالابه دیوار میزنم
🌱نقاشیت را
🌸خدا خودش یه نقاشه
🌱نقاشِ دانا
🌸خداست که یادمون میده
🌱علم و هنر را
.
#کودک #قصه #بازی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🖐✊پنج انگشت✊🖐
دستم داره پنج انگشت
میبندمش میشه مشت
وا میکنم پا میشه
میچرخه و تا میشه
انگشتا بچه هاشن
هر جا بره باهاشن
قشنگ و زیبا هستند
یه خانواده هستند
#شعر
✊
🖐✊
✊🖐✊
🖐✊🖐✊
✊🖐✊🖐✊
.
#کودک #قصه #بازی
#کودک #قصه #داستان
#کودک #قصه
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💕💕
#قصه_متن
قصهی مهتاب و ستاره
مهتاب کوچولو دخترکوچولوی نازیه که در یک خانه ی کوچک با مامان وباباش زندگی میکند. او آسمان را خیلی دوست دارد.شبها قبل ازخواب به ستاره های آسمان نگاه می کند و با آنها حرف می زند. اودختر خیلی مرتب و منظمی است و کارهایش را خوب انجام می دهد.مامان و باباش خیلی دوستش دارند و از او راضی هستند .
قصه مهتاب و ستاره.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
قصه مهتاب و ستاره.نویسنده:مهری طهماسبی دهکردی
شبها که مهتاب کوچولو به رختخوابش می رود تا بخوابد، همین که چشمهایش را می بندد، فرشته ی مهربان از پنجره وارد اتاقش می شود وکارهای خوب مهتاب را می شمارد و به تعداد کارهای خوبی که مهتاب در آن روز انجام داده ،برایش از آسمان ستاره می چیند و می گذارد روی سقف اتاق.سقف اتاق مهتاب به خاطر کارهای خوبش، پر از ستاره های کوچولوشده است. اگر روزی اشتباه کند وحواسش هم نباشد، فوری معذرت خواهی میکند.
یک روز که مهتاب رفته بود کودکستان،دوستش ستاره،خیلی دیر آمد.مهتاب ازاو پرسید:«ستاره چرا دیر اومدی؟ »ستاره گفت:« آخه مامانم مریض بود نتونست منو به موقع بیاره .» مهتاب متوجه شد که لباس ستاره اتو ندارد و موهایش هم به هم ریخته است.مهتاب نگاهی به سرتاپای ستاره انداخت و به او گفت:«ستاره خیلی خنده دار شدی لباسات ، موهات… وای چقدر امروز خنده دار شدی!» بعد هم به ستاره خندید.
ستاره خیلی ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد و چیزی نگفت.آن روزوقتی مهتاب به خانه رفت ،ناهارش را خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهایش را هم خوب انجام داد تا شب .آن شب موقع خواب چشمهایش را که بست، منتظر فرشته ماند اما هرچه صبر کرد فرشته نیامد.دوباره چشمهایش را بست اما فرشته مهربان نیامد که نیامد. مهتاب با خودش فکر کرد؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بیدار شدم رفتم دست وصورتم رو شستم ،به مامان و بابا سلام کردم. صبحانه رو کامل خوردم،مامان لباس تنم کرد.وسایلمو برداشتم رفتم کودکستان،برگشتم خونه تلویزیون دیدم، تمرینهامو انجام دادم خوراکی خوردم با دوستم بازی کردم بعد از شام هم که مسواک زدم… او هرچه فکرکرد، نفهمید چه کار کرده که فرشته مهربان به سراغش نیامده.
مهتاب آنقدر با خودش فکر کرد که خوابش برد.صبح که از خواب بیدار شد دید هیج ستاره ای روی سقف اتاقش نیست. خیلی ناراحت شد.می خواست گریه کند که مامانش آمد و گفت: مهتاب جان سلام چرا نمیای دست وصورتت رو بشوری؟ مهتاب چیزی نگفت.سلام کرد و رفت کارهایش را انجام داد و با مامان رفتند کودکستان .ستاره هم آمده بود .
مهتاب تا ستاره را دید گفت: ستاره مامانت خوب شده دیگه؟ ستاره گفت:«آره ببین امروز مرتب شدم لباسم موهام …. دیروز آخه مامانم مریض بود،نتونست منو آماده کنه،منم یه خرده نامرتب اومدم.» مهتاب یک دفعه چیزی یادش آمد؛ به ستاره گفت: تو دیروز ناراحت شدی؟ستاره گفت:« آره ناراحت شدم .»مهتاب همان جا از ستاره معذرت خواهی کرد و صورت اورا بوسید و فهمید که به خاطر چی فرشته مهربان نیامده بود.چون از این که مهتاب،دوستش را مسخره کرده بود؛ناراحت شده بود.
ساعتها گذشت و شب از راه رسید. مهتاب بی صبرانه منتظر وقت خواب بود. وقتی خوابید و چشمهایش را بست،فرشته مهربان آمد. مهتاب به او سلام کرد. فرشته مهربان گفت:« سلام دختر مهربونم سلام گلم تو چقدر خوبی .عزیزم مهتاب چشمهاتو ببند.» مهتاب هم چشمهایش را بست یک دفعه سقف اتاقش پر از ستاره های درخشان شد. فرشته گفت:« این ستاره ها برای دختر خوبم که خیلی گله. خودش که خوبه تازه به دوستاش هم خوبی میکنه و کسی رو ناراحت نمی کنه. مهتاب چشمهایش را بست و لالا کرد و تا صبح خوابهای خوب دید.قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
بالا رفتیم آسمون
پایین اومدیم زمین بود
قصه ی ما همین بود
#کودک #قصه #بازی
#کودک #قصه #داستان
#کودک #قصه
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#سوره_فلق
شعر سوره فلق 👇
آهای آهای بچه ها
در این سوره زیبا
پیامبرم یکسره
به اوپناه میبره
از شر تاریکی ها
وقتی میاد به هرجا
از شر هر فتنه گر
جادوگرای کافر
از شر هر حسودی
از هر بود و نبودی
خداست پناه همه
هر چی بگم بازم کمه
#شعر_سوره_مبارکه_فلق
فلق یعنی سپیده
خوندن اون مفیده🧑🏫
تواین سوره زیبا
خدامیگه بچه ها😇
خیلی بده حسودی
نداره هیچ سودی😒
هرکسی که شد حسود
دینشو کرده نابود🤦♂
شکرخدا همیشه
باعث نعمت میشه 🤲
یه بچه مسلمان
همیشه هست مهربان🥰
مراقب خودت باش
نیوفتی دام شیطان 😞
#کودک #قصه #بازی
#کودک #قصه #داستان
#کودک #قصه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#سوره_ماعون
شعر سوره ماعون👇
اول به یاد خدا ❤
خدای خوب و دانا ❤
گفت به پیامبر ما
خدای خوب و دانا
اگر فقیری دیدید
یا صداشو شنیدید
بی اعتنا نباشید
از بدی ها جدا شید
به حرف شیطون گوش نکنید
فقیری رو بیرون نکنید
کمک کنید زود به اون
باشید با اون مهربون
از چیزایی که دارید
به اون فقیر هم بدید
تا نمونه تو دنیا
گرسنه و بی غذا
این کار خوب و زیباست
گفته ی قرآن ماست
#کودک #قصه #بازی
#کودک #قصه #داستان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#سوره_قدر
شعر سوره قدر 👇
بچه های مسلمان
کتاب خوب قرآن
در شب قدر نازل شد
که دین ما کامل شد
شبی به دور از گناه
بهتره از هزار ماه
در شب قدر بچه ها
ثواب داره دعاها
قرآن به سر گرفتن
به سوی توبه رفتن
فرشته های خدا
می نویسند بچه ها
تقدیر آدما رو
بنده های خدا رو
#کودک #قصه #بازی
#کودک #قصه #داستان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#سوره_کوثر
شعر سوره کوثر 👇
یه روزی ، روزگاری
آدم های خیلی بد
رسول رو اذیت کردن
گفتن که ای محمد
بی پسر و بی یاور
تویی تنها و ابتر
خدا جوابشون داد
این سوره رو نشون داد
هرکسی گفته ابتر
خودش شده بی یاور
خدا به او هدیه داد
فاطمه ی زهرا داد
#شعر_سوره_کوثر
این سوره کوثره از همه کوچیکتره
خدا گفته به احمد عزیزم یا محمد
به تو یه کوثر دادیم زهرای اطهر دادیم
تو هم به شکر نعمت خدا رو کن عبادت
قربونی کن حسابی شتر به قدر کافی
طعنه زنهِ تو خواره دیگه نسلی نداره
#کودک #قصه #بازی
#کودک #قصه #داستان
#کودک #قصه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🍑🍃هلوی خوشمزه🍃🍑
در باغچه ی کوچک و قشنگی، روی یک درخت چنار بلند، گنجشک های زیادی لانه داشتند. هر روز صبح وقتی خورشید خانم سرحال و شاداب به آسمان برمی گشت و همه جارا روشن می کرد، گنجشکها با سروصدا از لانه هایشان بیرون می آمدند و برای پیدا کردن غذا به هر طرف می رفتند، و بقیه ی روز را هم به بازی و پرواز و حرف زدن با همدیگر می گذراندند.
یکی از روزهای قشنگ بهار، وقتی گنجشکی که از همه ی گنجشکها کوچکتر بود، از لانه اش بیرون آمد و پر زد و روی زمین نشست تا برای خودش دانه ای پیدا کند، لابه لای علف های بلند، چشمش به هلویی خوش رنگ و آبداری افتاد ، توی باغچه ی آنها هیچ درخت هلویی نبود و گنجشک کوچولو نمی دانست آن هلو از کجا آمده است.
اما خیلی دلش می خواست مزه ی هلو را بچشد، چون هیچ وقت هلو نخورده بود و فقط از دوستانش شنیده بود که چه میوه ی خوشمزه ای است. سپس با خوشحالی جلو رفت و نوک کوچکش را باز کرد ، اما ناگهان فکری به نظرش رسید، با خودش گفت :” درست نیست که من به تنهایی هلو را بخورم، باید به دوستانم هم خبر بدهم تا همه باهم این هلوی خوشمزه را بخوریم .”
بعد، با خوشحالی پرواز کرد و روی شاخه ی درخت چنار نشست و با صدای بلند گفت :” همه گوش کنید! من یک هلوی آبدار و خوشمزه پیدا کردم. بیایید باهم آن را بخوریم .”
طولی نکشید که همه ی گنجشکها پیش گنجشک کوچولو آمدند و با عجله پرسیدند که هلو را از کجا پیدا کرده است . گنجشک کوچولو پر زد و جلو رفت و علفها را کنار زد و گفت :” اینجاست . نمی دانم چطور اینجا افتاده،نگاهش کنید چه قدر قشنگ است .باید خیلی هم خوشمزه باشد .” اما گنجشک ها ، بدون اینکه به حرفهای گنجشک کوچولو گوش بدهند همه باهم به طرف هلو پریدند و جایی برای گنجشک کوچولو باقی نگذاشتند.
طولی نکشید که یکی یکی پرواز کردند و رفتند و گنجشک کوچولو باقی ماند با یک هسته ی هلو ،گنجشکهای دیگر ،تمام قسمت های هلو را خورده بودند و فقط هسته ی آن مانده بود که گنجشک کوچولو نمی توانست آن را بخورد ، چون خیلی محکم بود.
گنجشک کوچولو با دیدن هسته ی هلو ،شروع به گریه کرد و با ناراحتی گفت :” من همه ی شما را خبر کردم و خودم تنهایی هلو را نخوردم، ولی هیچ کدام از شما به فکر من نبودید.”
در همین موقع،درخت چنار پیر که از اول همه ی ماجرا را دیده بود با مهربانی گفت :” گریه نکن گنجشک کوچولو درست است که آنها کار خوبی نکرده اند. ولی دلیلش این بود که ما در این باغچه درخت هلو نداریم . اگر داشتیم هیچ کدام از آنها ، با دیدن یک هلوی خوشرنگ ، دوستانش را از یاد نمی برد. حالا که تو آن قدر مهربان و خوبی و به فکر همه هستی، می توانی باعث شوی ماهم درخت هلویی داشته باشیم .”
گنجشک کوچولو ، با پرهای نرمش ، اشکهایش را پاک کرد و با تعجب گفت :” من ؟ ولی من چطوری می توانم کمک کنم ؟”
درخت چنار گفت :” من راهش را به تو یاد می دهم . تو می توانی این هسته ی هلو را بکاری و هر روز به آن آب بدهی ، این طوری به زودی ما هم یک درخت هلوی قشنگ در این باغچه خواهیم داشت با یک عالمه هلوهای خوشمزه و آبدار .”
گنجشک کوچولو با خوشحالی قبول کرد و همه ی کارهایی را که درخت چنار گفته بود انجام داد .
حالا توی باغچه ی قشنگ آنها ، درخت هلوی بزرگی وجود دارد و هر سال هلوهای زیادی می دهد. آن قدر زیاد که به هر کدام از گنجشکها ، یک هلو می رسد و همه ی آنها می توانند هلوی خوشمزه و آبدار بخورند و همیشه از گنجشک کوچولو و درخت چنار ممنون باشند ، چون یک دانه ی هلو به زودی تمام می شود اما درخت هلو ، همیشه برجا می ماند.
#قصه
🍑
🍃🍑
🍑🍃🍑
🌼🍃🌸🌼🍃🌸
#کودک #قصه #بازی
#کودک #قصه #داستان
#کودک #قصه
#قصه_کودکانه
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترانه ی بازی خاطره انگیز اتل متل توتوله 💗
#بازی #نوستالژی #کودک
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6