#داستان_کودکانه
🍃سرنوشت دانه
سالها پیش، کشاورزی، یک کیسه ی بزرگ بذر را برای فروش به شهر می برد.
ناگهان چرخ گاری به یک سنگ بزرگ برخورد کرد
و یکی از دانه های توی کیسه روی زمین خشک و گرم افتاد.
دانه ترسید و پیش خودش گفت: من فقط زیر خاک در امان هستم.
گاوی که از آنجا عبور می کرد پایش را روی دانه گذاشت و آن را به داخل خاک فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به کمی آب برای رشد و بزرگ شدن احتیاج دارم. کم کم باران شروع به باریدن کرد.
صبح روز بعد دانه یک جوانه کوچولوی سبز درآورد. جوانه تمام روز زیر نور خورشید نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولین برگش درآمد. این برگ کمک کرد تا نور خورشید بیشتری را بگیرد و بزرگتر شود.
یک روز غروب، پرنده ای گرسنه خواست آن را بخورد . اما ریشه های دانه آن را محکم در خاک نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زیادی خورد و مدتهای زیادی در زیر نور خورشید نشست تا اینکه در ابتدا تبدیل به یک درخت کوچک شد و بعد به درخت بزرگی تبدیل شد.
حالا وقتی شما به کوه و دشت می روید. درخت قوی و بزرگی را می بینید که خودش دانه های بسیاری دارد.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
🐐🐕کله پا🐕🐐
بزغاله کوچولو تو صحرا بود. تنهای تنها بود. داشت علف می خورد.
يک دفعه آقا گرگه او را ديد. رفت جلو و گفت: «چی می خوری؟ »
بزغاله گفت: «دارم علف می خورم. توچی می خوری؟ »
گرگه گفت: «من می خواهم بزغاله بخورم! » بزغاله گفت: «تو که بزغاله نداری بخوری! »
گرگه گفت: «دارم، خوبش هم دارم. بزغاله ی من تويی! »
و رفت جلو که بزغاله را بگيرد و بخورد. بزغاله گفت: «چی کار می کنی؟
صبر کن! من مريضم، ويروس کله پا دارم! اگر دست به من بزنی، می ميری. »
گرگه گفت: «تو نيم وجبی می خواهی من را گول بزنی! »
بزغاله گفت: «خودت خواستی! » و رفت به طرف گرگه.
گرگه ترسيد و رفت عقب. فکر کرد نکند حرفش راست باشد.
آقا گرگه فرار کرد. رفت بالای کوه. بزغاله هم به دنبالش.
بزغاله داد می زد : «چرا فرار می کنی؟
مگر نمی خواستی بزغاله بخوری؟ »
گرگه که خيلی ترسيده بود، در حال فرار،
هی پشت سرش را نگاه می کرد. يک دفعه جلوی پايش را نديد.
از روی کوه افتاد و کله پا شد. دست و پايش شکست.
بزغاله رفت بالای سرش و گفت:
« من که گفتم ويروس کله پا دارم!
ديدی چه جوری کله پات کردم؟
خوبت شد. حالا يادت باشد
هيچ وقت بزغاله ها را
اذيت نکنی! »
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
🌳🐿«مهربانی و دوستی»🐿🌳
شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است. روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.»
سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند:« خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لانه درست کنیم».
کمی بعد دارکوب آمد تا با نوک درازش در تنه ی یک درخت برای شانه به سر لانه درست کند. لانه که آماده شد، سنجاب ها برای لانه ی شانه به سر شاخه های نرم درختان را آوردند تا در لانه اش قرار دهد.
لانه آماده شد و شانه به سر با خوشحالی به درون آن رفت و با شادی از محبت های دارکوب و سنجاب ها تشکر کرد و گفت:« من شما را برای فردابه مهمانی در لانه ام دعوت می کنم». سنجاب ها و دارکوب دعوت او را قبول کردند. روز بعد آنها دور یکدیگر جمع شده بودند و شانه به سر از میهمانهایش پذیرایی می کرد و همگی از این دوستی و مهربانی لذت می بردند.
#داستان_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🌸فرستـاده مـاه
روزی روزگاری در دشتی سرسبز فیلها و حیوانات دیگر با هم زندگی میکردند. فیلهایی که در آن سبزهزار زندگی میکردند از بقیه حیوانات آنجا پرزورتر بودندو چشمه را به تصرف خود در آورده بودند و حیوانات دیگر اگر میخواستند از آب چشمه بنوشند باید صبر میکردند که فیلها از آب چشمه بنوشند و تن و بدن خود را بشویند و بروند و تازه مدتی هم صبر کنند تا آب زلال شود بعد از آب چشمه بخورند. حیوانات از دست این فیلها در رنج و عذاب بودند ولی کاری از دستشان نمیآمد زیرا فیلها بسیار زورمند و قوی بودند و حیوانات دیگر نمیتوانستند با آنها بجنگند.
در میان حیواناتی که در ظلم فیلها بودند خرگوشی بود که همه او را به دانایی و زرنگی میشناختند. روزی خرگوش به حیوانات دیگر گفت:
«دوستان من نقشهای کشیدهام که فیلها با پای خودشان اینجا را برای همیشه ترک کنند ولی برای این که نقشهام به گوش فیلها نرسد به شما نمیگویم صبر کنید تا شب فرا برسد آن وقت خودتان خواهید فهمید.»
شب فرا رسید.خرگوش بالای کوه رفت آن شب هوا صاف بود و هلال ماه تمام دشت را روشن کرده بود. خرگوش طوری ایستاده بود که سایهاش که از خود او بزرگتر بود بر روی کوه مقابل او افتاده بود و با صدایی که در کوه میپیچید خطاب به فرمانده فیلها گفت:
«ای فرمانده فیلها من از طرف ماه فرستاده شدهام که به شما بگویم به چه حقی چشمه ماه را به تصرف خود در آوردهاید. شما فقط تا زمانی که هلال ماه کامل شود فرصت دارید که اینجا را برای همیشه ترک کنید وگرنه ماه چشمهای شما را کور و سر از تنتان جدا خواهد کرد. شبی که هلال ماه کامل شد فیلی که میخواهد آب بنوشد خشم ماه را در آب خواهد دید. دیگر خود دانید.»
هفت شب از این ماجرا گذشت و هلال ماه کامل شد. آن شب فیلها مانند همیشه به کنار چشمه آمده بودند. هوا صاف بود و قرص ماه درون آب افتاده بود. فرمانده فیلها تا خرطومش را درون آب زد تا آب بنوشد آب موج برداشت و عکس ماه نیز مواج شد که ناگهان فرمانده فیلها به یاد حرف فرستاده ماه افتاد و فکر کرد ماه خشمش را به او نشان داده است. فرمانده فیلها پا به فرار گذاشت و فیلهای دیگر نیز به دنبال او حرکت کردند و از سبزهزار رفتند و دیگر برنگشتند. حیوانات از خرگوش تشکر کردند و از آن به بعد با خیال آسوده از آب چشمه استفاده میکردند و همه این خوشبختی خود را مدیون هوش و ترفند خرگوش بودند.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
🐾🌳دوستی گوزن و زرافه🌳🐾
سر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند. فیل گفت این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه . چون قفسش از قفس من بزرگتره.
خرس گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می زنید. ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم. از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند.
ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن. اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن. زرافه وارد قفس خالی شد. نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت.
فیل از دیدن زرافه خوشحال شد. چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره. شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.
اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.
گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد. اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد...
گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید با زرافه دوست شده. اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه. حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
🦋فلوت زن و پروانه ها
روزی روزگاری در یک سرزمین خیلی دور، یک روستا در لبهی یک جنگل قرار داشت به نام هملین. هملین یک روستای عادی بود! اونجا مادرها و پدرها زندگی میکردن! مادربزرگها و پدربزرگها! بچهها! و حتی حیوانات اهلی!
ولی این روستا فقط یک چیز نداشت و آن هم پروانه بود!
تا روزی رسید که بالاخره هملین پروانه هم داشت!
دستههای بزرگی از پروانهها از کوهها پایین اومدن و توی خیابونها پرواز کردن. پروانهها اونقدر زیاد بودن که خورشید پشت بالهای اونا پنهان شده بود.
یک فرش از پروانهها،کل خیابونها، سقفها و شیروونیها رو پوشوند!
بچههای توی روستا عاشق پروانهها شده بودن!اونا توی خیابونهاوپارکها دنبال پروانههامیکردن وسعی میکردن که اونارو بگیرن!اما پروانهها خیلی باهوش بودن و بالاترپروازمیکردن ازدست بچههافرار میکردن وبه بچههامیخندیدن!
مردم هملین،یک روزتوی شورای روستا دور هم جمع شدن تاتصمیم بگیرن که چه کار بایدبکنن!
شهردارگفت:
این پروانهها حسابی شهر رو شلوغ و نامرتب کردن!همه جای شهرآبی وقرمز و زردشده!
آقای شهردارانگشتش روبالا آورد!انگشت آقای شهردارمثل رنگین کمون شده بود!
خانم مدیر گفت:
بچهها اصلا توی مدرسه حواسشون به درس نیست!اوناهمش ازپنجرهها به پروانههانگاه میکنن.
یکی ازپدرهاگفت:
شایدبایدیک عالمه تورپروانه بخریم و همهی اوناروبندازیم توی تله!
پس به همهی افراد روستا،یک تورپروانه دادن!
همهی مردم تلاش کردن که پروانههاروبا تور بگیرن!
اما اون پروانههای باهوش بالاتر و بالاتر پرواز کردن وبال زدن وبه اوناخندیدن!
بعدازچندروز که همه ناامیدشدن،آقای نانوا گفت:
من یک پسر رو میشناسم که به گرفتن پروانههامعروفه!
پس مردم هملین یک نامه برای اون پسر فرستادن وفردای اون روز،اون پسربه شورای هملین اومد!
پسر گفت:
من میتونم شماروازدست این پروانهها خلاص کنم!اما به جای دست مزد باید به مردم فقیر روستای بغلی غذابدید!سیب و پرتقال کافی برای یک سال!فقط بااین شرط من شمارو از شر این پروانهها خلاص میکنم!
مردم هملین گفتن:
ماهرکاری حاضریم بکنیم!تو ازشر پروانهها خلاص شو و ما به مردم فقیر غذا میدیم!
صبح روزبعد،پسرک با یک فلوت جادویی برگشت!لحظهای که شروع به نواحتن آهنگ گوش نوازش کرد،تمام پروانهها شیفتهی آهنگ اون شدن وبه دنبالش پرواز کردن!اونهادنبال پسرک پروازکردندتا پسرک از روستا خارج شد!انگارکه یک رنگین کمان زیباپشت پسرک درحال حرکت بود.
مردم هملین به روستاشون نگاه کردن! اونهاروستاشون رو پس گرفته بودن! درختها شبیه درخت بودن و دیگه زیر پروانهها قایم نشده بودن!
باد،گرد جادویی پروانهها رو هم با خودش برد.حالا دیگه بچهها هیچ چیزی نداشتن که از پشت پنجره بهش نگاه کنن!برای همین سرشون رو برگردوندن و دوباره حواسشون رو به درس جمع کردن!
شایدبچهها کمی کمتر خوشحال بودن!اما اونا مدت خیلی کمی پروانهها رو میشناختن!برای همین خیلی زود اونا رو فراموش کردن!
ولی مردم روستا انگار یک چیز دیگه رو هم فراموش کرده بودن!اونا سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر روستای بغلی ندادن و وقتی که پسرفلوت زن بهشون یادآوری کرد،اونا گفتن:
اینا همش چرته!اون پروانههاخودشون پروازکردن و رفتن!تو که کاری نکردی!
پس سحرگاه فرداصبح،پسرک روی تپهی روستاایستاد و شروع کرد به فلوت زدن! این بارپسرک یک آهنگی رو نواخت که بچهها رو شیفتهی خودش کرد.اون آهنگ باعث شد که بچهها رو به یاد جشن تولد و حبابها و ایستادن بالای کوه میانداخت.
همهی بچههای هملین با صدای موسیقی جادویی از خواب بیدار شدن و به دنبالش رفتن.همهی اونا خوشحال و خندان از داخل خیابونها دنبال پسرک از روستا خارج شدن و دیگه هیچکس اونا رو ندید!
وقتی مردم هملین بیدار شدن و فهمیدن که چه اتفاقی افتاده،حسابی ناراحت و شرمنده شدن!اونا به پسرک گفتن:
ما سیبها و پرتقالها رو به مردم فقیر میدیم! فقط بچههای ما رو به ما برگردون.
ولی مشکل اینجا بود که بچهها به یک سرزمین دور جادویی پر از موسیقی رفته بودن و هر روز با پروانهها اونجا میخوندن و شادی میکردن.
بچهها فهمیده بودن که عاشق بازی با پروانهها هستن و پروانهها هم فهمیده بودن که بچهها رو خیلی دوست دارن.
پسرک گفت:
بچهها حاضر نیستن که بدون پروانهها به خونه برگردن!
مردم روستا گفتن:
اشکالی نداره! فقط بچهها رو برگردون! پروانهها هم میتونن که برگردن!
و پسرک برای آخرین بار موسیقی جادویی رو نواخت و بچهها و پروانهها با هم به روستا برگشتن!و از اون روزه که روستای هملین همیشه پر از پروانهها و گردهای جادویی اون هاست!
مردم روستا برای برگشتن بچهها، یک جشن بزرگ گرفتن و به مردم فقیر روستای کناری،سیب و پرتقال دادن!
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌🙌
داستان زیبای
👐دست چپ و دست راست
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
سارا دخترکوچولویی بود که هنوز نمی تونست فرق بین دست راست و دست چپ را متوجه بشه. مادرش به دست چپ او یک النگوی پلاستیکی قرمز رنگ انداخته بود تا به وسیله ی اون النگو یادش بده که چپ کدوم طرفه و به دست راستش هم یه النگوی سبز انداخته بود.
وقتی مامانش می گفت عزیزم برو توی آشَپزخونه، نمکدون را از کشوی سمت چپ بردار و بیار، به دستاش نگاه می کرد و می پرسید: کدوم سمت؟ این دستم یا اون دستم؟
مامانش می خندید و می گفت: سمت النگو قرمزه سمت چپه. اونوقت سارا کوچولو می رفت و از کشوی سمت چپ واسه مامانش نمکدون می آورد.
سارا کوچولو خیلی چیزهارو بلد نبود ولی مامان و باباش بهش یاد میدادن.
اونها یادش میدادن که هردست 5 تا انگشت داره و دوتا دست روی هم ده تا انگشت دارند.
یادش میدادند که برف سفیده، آرد و ماست و شیر هم سفید هستند. برگ درختا سبزهستند، شبا همه جا تاریکه و روزها خورشید همه جا را روشن می کنه و با نور طلاییش به زمین می تابه و زمین را گرم می کنه.
یادش میدادند که گربه میومیو می کنه، کلاغ قارقار می کنه، کبوتر بغ بغو می کنه، سگ هاپ هاپ می کنه، گنجشکه جیک جیک جیک صدا می کنه، وقتی کتری آب رو روی گاز بذاریم آب جوش میاد و قل قل صدا می کنه ودست زدن به کتری آب جوش خطرناکه و بچه ها نباید با کبریت بازی کنن،
یادش می دادن که به بزرگترها سلام کنه و بهشون احترام بذاره، دست و روشو بشوره و تمیز باشه.
خلاصه بچه های گلم، سارا کوچولو خیلی چیزا بلد بود اما همیشه بین چپ و راست اشتباه می کرد.
مامان سارا یادش می داد که پای چپ کدومه و پای راست کدومه می گفت: دست راستت رو روی پایی بذار که سمت دست راستته همون پای راسته.
سارا دستی رو که النگوی سبز داشت روی پایی می ذاشت که طرف دست راستش بود و می فهمید که پای راست کدومه. دستی رو هم که النگوی قرمز داشت روی پای همون طرف می ذاشت و می فهمید که پای چپ کدومه.
اما بچه ها می دونید سارا کوچولو از کجا می فهمید دست چپ و دست راست مامانش کدومه؟
اون می دونست که مامانش ساعتش رو روی دست چپش می بنده. برای همین وقتی به دست مامانش که ساعت داشت نگاه می کرد می فهمید که دست چپ ساعت داره و دست راستش ساعت نداره. یه روز مامان سارا داشت توی آشپزخونه غذا درست می کرد که بخار آب به دست چپش خورد و مچ دستش کمی سوخت و پوستش تاول زد.
مامان سارا کمی پماد روی جای سوختگی مالید و ساعتش رو هم روی مچ دست راستش بست. وقتی سارا کوچولو به دست های مامانش نگاه می کرد، متوجه شد که مامانش ساعتش رو به دست راستش بسته اما شک داشت که درست فهمیده باشه. اون مدتی به دستای مامانش نگاه کرد و بعد با تعجب گفت: مامان جون، چرا دست چپت اومده این طرف؟
مامان سارا تا این حرفو شنید زد زیر خنده.
سارا گفت: مامان چرا می خندی؟ مامان گفت: آخه عزیز دلم، من امروز ساعتمو به دست راستم بستم ببین مچ دست چپم سوخته. سارا به دستای مامانش نگاه کرد و اونم خندید.
حالا دیگه سارا بدون اینکه بخواد به ساعت مامان توجه کنه، می دونه کدوم دست راسته و کدوم دست چپه. همین طور بدون توجه به النگوهای قرمز و سبز هم می دونه دست چپ کدومه و دست راست کدوم.
راستی بچه ها شما تا حالا به چپ و راست توجه کردید؟
می دونید کدوم دست راستتونه و کدوم دست چپ؟
آفرین به شما بچه های باهوشم.😘
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
قصه_آزادی_پروانه_ها
آموزش دوستی و مهربانی با حیوانات
بهار بود ، پروانه های قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز می کردند.
حسام ، پسر کوچولوی قصه ما توی این باغ ، لابه لای گلها می دوید وپروانه ها را دنبال می کرد . هر وقت پروانه زیبایی می دید و خوشش می آمد آرام به طرف او می رفت تا شکارش کند . بعضی ازپروانه ها که سریعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار می کردند، اما بعضی از آنها که نمی توانستند فرار کنند ، به چنگش می افتادند . حسام ، وقتی پروانه ها را می گرفت، آنها را در یک قوطی شیشه ای زندانی می کرد .
یک روز چند پروانه زیبا گرفته بود و داخل قوطی انداخته بود ، قصد داشت که پروانه ها را خشک کند و لای کتابش بگذارد و به همکلاسی هایش نشان بدهد.
پروانه ها ترسیده بودند ، خود را به در و دیوار قوطی شیشه ای می زدند تا شاید راه فراری پیدا کنند . حسام همین طور که قوطی شیشه ای را در دست گرفته بود و به پروانه ها نگاه می کرد خوابش برد .
در خواب دید که خودش هم یک پروانه شده است و پسر بچه ای او را به دست گرفته و اذیت می کند . تمام بدنش درد می کرد و هر چه فریاد و التماس می کرد کسی صدایش را نمی شنید . بعد پسر بچه ، حسام را ما بین ورقهای کتابش گذاشت و کتاب را محکم بست و فشار داد . دست و پای حسام که حالا تبدیل به یک پروانه نازک و ظریف شده بود ، ترق ترق صدا می داد و می شکست و حسام هم همین طور پشت سر هم جیغ بلند می کشید ....
حسام آنقدر جيغ کشيد که از صدای فریاد خودش از خواب پرید و تا متوجه شد که تمام این ها خواب بوده است دست به آسمان بلند کرد و از خدا تشکر کرد .
ناگهان به یاد پروانه هایی افتاد که در داخل قوطی شیشه ای، زندانی شده بودند..!
او به سرعت قوطی پروانه ها را به باغ برد ، در قوطی را باز کرد و پروانه ها را آزاد کرد . پروانه ها خیلی خوشحال شدند و از قوطی بیرون پریدند و شروع به پرواز کردند .
حسام فریاد زد : پروانه های قشنگ مرا ببخشید که شما را اذیت می کردم. قول می دهم این کار زشت را هرگز تکرار نکنم.
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_متنی
#داستان_کودکانه
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧
یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن🐧 کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی🐠🐟 می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.
پدر و مادر پنگوئن کوچولو🐧 که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟
می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی🐟🐠 بگیرم.
مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.
پنگوئن🐧 کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.
هر چی بابا و مامان پنگوئن🐧 کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.
یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن🐧🐧🐧 به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.
پنگوئن 🐧کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد.
اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه.
پنگوئن🐧 کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن 🐧کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود.
پنگوئن 🐧کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.
#قصه_متنی
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#داستان_کودکانه
#قصه_متنی
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
یکی بود یکی نبود
یک روز موش کوچولویی در میان باغ بزرگی می گشت و بازی می کرد که صدایی شنید:میو میو.موش کوچولو خیلی ترسید.پشت بوته ای پنهان شد و خوب گوش کرد.
صدای بچه گربه ای بود که تنها و سرگردان میان گل ها می گشت و میومیو می کرد.
موش کوچولو که خیلی از گربه ها می ترسید، از پشت بوته ها به بچه گربه نگاه می کرد و از ترس می لرزید.بچه گربه که مادرش را گم کرده بود، خیلی ناراحت بود.
موش کوچولو می ترسید اگر از پشت بوته خارج شود، بچه گربه او را ببیند و به سراغش بیاید و او را بخورد؛ اما بچه گربه آن قدر نگران و ناراحت بود که موش کوچولو را پشت بوته ی گل سرخ نمی دید.
او فقط می خواست که مادرش را پیدا کند.
با صدای بلند می گفت:«میومیو مامان جون من اینجام، تو کجایی؟»
او آنقدر این جمله را تکرار کرد تا مادرش صدای او را شنید و به طرفش آمد و او را با خود از باغ بیرون برد.
موش کوچولو نفس راحتی کشید و دوباره مشغول بازی شد.همین طور که زیر بوته ها می دوید و ورجه ورجه می کرد، چشمش به چیزی افتاد که زیر بوته ها برق می زد.
به طرف آن رفت، یک آینه کوچک با قاب طلایی بود.
موش کوچولو توی آینه نگاه کرد و خودش را دید.
خیال کرد یک موش دیگر را می بیند.
خوشحال شد و شروع کرد با عکس خودش حرف زدن.
می گفت:«سلام، میای با من بازی کنی؟»
دهان موش کوچولوی توی آینه تکان می خورد ولی صدایی به گوش موش کوچولو نمی رسید.
موش کوچولو آنقدر با موش توی آینه حرف زد که حوصله اش سر رفت و ساکت شد.
بلبل که روی درختی نشسته بود و او را تماشا می کرد خنده اش گرفت و صدا زد:«آهای موش کوچولو، اون آینه است.
تو داشتی با عکس خودت توی آینه حرف می زدی.»
موش کوچولو سرش را بلند کرد.بلبل را دید.
پرسید:«یعنی این خودِ من هستم؟من این شکلی هستم؟»
بلبل جواب داد:« بله، تو این شکلی هستی.آینه تصویر تو را نشان می دهد.»
موش کوچولو بازهم به عکس خودش نگاه کرد و از خودش خوشش آمد.
او با خوشحالی خندید.بلبل هم خندید.
چندتا پروانه که روی گلها پرواز می کردند هم خندیدند.
گل های توی باغ هم خنده شان گرفت. صدای خنده ها به گوش غنچه ها رسید.
غنچه ها بیدار شدند و آنها هم خندیدند و بوی عطرشان در هوا پیچید.بلبل شروع کرد به خواندن:
من بلبلم تو موشی
تو موش بازیگوشی
ما توی باغ هستیم
خوشحال و شاد هستیم
گل ها که ما را دیدند
به روی ما خندیدند
آن روزموش کوچولو دوستان زیادی پیدا کرد و حسابی سرگرم شد. وقتی حسابی خسته شد و خوابش گرفت، دوید و به لانه اش برگشت و خوابید.
قصه ی ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید.
#قصه_متنی
📒 قصه های خوب 🌸👇
🆔 @GhesehayeKhoob