eitaa logo
دانلود
:سنجاب بازیگوش یکی بود یکی نبود .توی یک جنگل بزرگ ,قسمتی که سنجاب ها زندگی می کردن یک سنجاب کوچولویی بود که خیلی بازیگوش بود. سنجاب کوچولو با بازیگوشی هاش دل اهالی جنگل را می شکست و هرچی مادرش می گفت این کارهارا نکن گوش نمی کرد. سنجاب قصه ی ما به سنجاب های جنگل فندق پرت می کرد و اونا را مسخره میکرد و می خندید . یک روز سنجا ب که میخواست از درخت بالا برودو به بچه ها فندق پرت کند پاش لیز خورد و افتاد پایین و پاش شکست. سنجا ب دیگه باید تو رختخواب استراحت می کرد و ازخانه بیرون نمی رفت . یعداز ظهر همون روز سنجا ب های جنگل با کلی فندق به دیدن سنجاب کوچولو آمدن . سنجاب از کاری که کرده بود پشیمان شد و خیلی خجالت کشید و از همه‌ی سنجاب ها معذرت خواهی کرد.اون فهمید که نباید دیگران را اذیت کند . سنجاب از دوستاش یاد گرفت که باید تو دلهای همه مهربونی باشه تا تو مشکلات به هم کمک کنیم و در کنار هم باشیم. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
: درخت علـم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. شخص دانایی عده‌ای را دور خود جمع کرده بود و برای آنها داستان تعریف می‌کرد و می‌گفت: «دوستان در کشور هندوستان درختی است که هر کس از میوه‌اش بخورد نه پیر می‌شود و نه می‌میرد.» یکی از اشخاص مورد اعتماد پادشاه آن سرزمین در جمع آنها حضور داشت تا از موضوع اطلاع یافت زود رفت و خبر را به پادشاه گفت. پادشاه شخصی را مأمور کرد که به هندوستان برود و هر طور شده آن میوه را به دست آورد و به خدمت پادشاه بیاورد. مأمور پادشاه سال‌های سال تمام شهرها، کوه‌ها، جزایر و دشت‌های هندوستان را یک به یک به دنبال میوه گشت و خلاصه جایی نمانده بود که او نگشته باشد. مأمور پادشاه از هرکس سراغ آن میوه را می‌گرفت به او می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «کسی جز دیوانه وقت و عمرش را برای پیدا کردن چیزی که وجود ندارد، صرف نمی‌کند.» یا به مسخره به او می‌گفتند: «ای بزرگوار در فلان جا درخت بزرگی است که تنه تنومندی و برگ‌های پهنی دارد. میوه آن درخت همان است که تو می‌خواهی.» مأمور که می‌خواست حتماً میوه را پیدا کند کمترین احتمالی را از دست نمی‌داد و به هرجایی که مردم به او نشانی می‌دادند می‌رفت ولی وقتی آنجا می‌رسید می‌فهمید که او را دست انداخته‌اند. به این ترتیب سال‌ها از پی هم می‌گذشت و پادشاه همیشه برای مأمور پول می‌فرستاد و او مشکلی از نظر مالی نداشت تا این که مأمور از پیدا کردن میوه ناامید شد و عزم برگشتن به سرزمین خود کرد. مأمور به این فکر می‌کرد که به محض این که به قصر برسد و پادشاه بفهمد که او میوه را پیدا نکرده سر از تن او جدا خواهد کرد. مأمور پادشاه از این و آن شنیده بود که در سرزمین‌شان شخص عالمی زندگی می‌کند که برای هر مشکلی راه حلی دارد. برای همین تصمیم گرفت پیش آن شخص برود تا او راه حل مشکلش را به او بگوید. مأمور با چشمانی گریان که مانند ابر بهار می‌بارید نزد عالم رفت و به او گفت: «ای شیخ بر من محبت کن و راه حل مشکلم را به من بگو.» عالم گفت: «چرا این‌قدر ناراحت و ناامیدی و از من چه می‌خواهی و مشکلت چیست؟» مأمور گفت: «شاه مرا برای پیدا کردن درختی که میوه‌اش باعث می‌شود آدم پیر نشود و نمیرد به سرزمین هندوستان فرستاد من سال‌ها گشتم و سختی‌های زیادی در این راه کشیدم و بسیار مورد طعنه و تمسخر مردم قرار گرفتم ولی میوه را پیدا نکردم و الآن می‌ترسم به قصر برگردم.» عالم خندید و گفت: «ای آدم عاقل این درختی که تو دنبالش می‌گردی جز درخت علم نیست که در شهر علم واقع است. این درخت بسیار بزرگ و دارای ریشه‌های بلندی است که به اعماق زمین فرو رفته است و دارای تنه تنومند و بزرگی می‌باشد. علم نام‌های زیادی دارد از آن به نام درخت، آفتاب، دریا و گاهی ابر نام برده می‌شود. تو اگر واقعاً مفهوم درخت را می‌فهمیدی این همه سال گم گشته و حیران نمی‌شدی. بعضی از انسان‌ها دارای هزاران آثار علمی هستند که کوچکترین آنها که در کتاب‌ها آورده می‌شود باعث پیشرفت انسان‌ها و حتی نجات جان آنها می‌شود و این آثار باعث جاودانگی آن عالم می‌شود که تا ابد او با آثارش زنده است. ولی بعضی از انسان‌ها به جای علم صفات و اوصاف زیادی دارند که هیچ کدام از آنها واقعی نیست و باعث رستگاری آنها نمی‌شود. هر کس به جای علم دنبال اوصاف و القاب برود مانند تو گم گشته و حیران می‌شود. تو به دنبال اسم ومیوه درخت رفتی و از حقیقت آن غافل شدی و عاقبت به ناکامی و بدبختی افتادی از نام‌ها و القاب دروغین دنیا چشم‌پوشی کن و رو به حقایق و علم و صفات خوب انسانی بیاور تا صفات نیکو تو را به سوی حقیقت راهنمایی کند. وقتی انسانها دنبال ظواهر دنیا نروند و در پی کسب علم و دانش و معرفت باشند هیچ جنگی روی نمی‌دهد و هیچ اختلافی پیش نمی‌آید.» مأمور وقتی پی به حقیقت ماجرا برد و منظور از آن میوه را فهمید از عالم خداحافظی کرد و به او گفت: «سعی می‌کنم از نصیحت‌های شما پند بگیرم و همیشه در پی کسب علم که همانا آب حیات و باعث طول عمر می‌شود بروم.» این را گفت و به سوی کشورش بازگشت. مأمور وقتی به قصر رسید به خدمت پادشاه رفت و تمام وقایع را از ابتدا تا انتها تعریف کرد و گفت: «منظور از آن درخت، درخت علم است که باعث جاودانه شدن انسان می‌شود.» پادشاه مأمور را از مال دنیا بی‌نیاز کرد و مأمور به دنبال علم رفت و از علمای آن عصر شد و پادشاه هم برای جاوید ماندن اسمش علما و شعرا و حکمای زیادی را تربیت کرد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
: موش🐀شتـر دزد🐪 روزی روزگاری موش کوچکی مهار شتری را به دهان گرفت و شتر را ربود و شتر نیز چست و چالاک همراه او می‌آمد. موش به خود مغرور شد و با خود گفت: «من مانند یک پهلوان قوی هستم زیرا می‌توانم یک شتر به این بزرگی را همراه خود بِکِشم.» شتر هم با خود می‌گفت: «موش بخند به زودی درسی به تو می‌دهم که از کرده خود پشیمان شوی.» موش و شتر رفتند و رفتند تا به یک رودخانه رسیدند که ناگهان موش از حرکت ایستاد و از ترس خشکش زد. شتر که دید موش حرکت نمی‌کند گفت: «رفیق چرا ایستاده‌ای؟ مانند یک مرد پا درآب بگذار و از آن رد شو تا من هم از آب رد شوم.» موش گفت: «دوست من این آب خیلی عمیق است و من از غرق شدن می‌ترسم.» شتر گفت: «بگذار ببینم عمق آب چقدر است.» و پایش را درون آب گذاشت. شتر به موش گفت: «ای موش نادان چرا از ترس رنگت پریده است؟ این آب که عمقی ندارد و تا زانو بیشتر نیست.» موش گفت: «زانوی من کجا زانوی تو کجا. اگر این آب برای تو تا زانو است برای من چند متر از سر هم می‌گذرد.» شتر گفت: «وقتی موجودی به بزرگی مرا می‌دزدیدی باید فکر این روزها را هم می‌کردی.» موش گفت: «از کار خود توبه کردم. به خاطر خدا مرا از این آب مهلک بگذران.» شتر دلش برای موش سوخت و گفت: «بپر و بر کوهان من سوار شو. این ماجرا باعث شد بفهمم شتری مانند من قادر است هزار موش مانند تو را از آب رد کند ولی هزاران موش مانند تو نمی‌توانند شتری مانند مرا از آب رد کنند.» شتر این را گفت و موش را بر پشت خود سوار کرد و سلامت از رودخانه گذشتند و به راه خود ادامه دادند و رفتند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قصه شب یلدا.mp3
25.23M
: 🌼 🌼 🌸شب یلدا🌸 : از قصه های قدیمی مامان بزرگ ها 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
: مرد مغرور و کشتی‌بان   روزی، روزگاری، کشتی‌بانی بود پیر و باتجربه. سال‌های سال با کشتی‌اش روی دریاها کار کرده و مسافرهای زیادی را به این طرف و آن طرف برده بود. بارها و بارها در توفان گیر کرده؛ امّا با تجربه‌ای که به دست آورده بود، کشتی را از دل موج‌ها به سلامت بیرون برده بود. مردمی که این کشتی‌بان را می‌شناختند، هر وقت سوار کشتی او می‌شدند، با خیال راحت به سفر می‌رفتند و از توفان و موج‌ها ترسی نداشتند. روزگار گذشت. تا این‌که روزی از روزها، مسافری وارد کشتی شد؛ مسافری که با همۀ مسافرهای دیگر فرق داشت مردی بود چاق، با شکمی بزرگ و برآمده و لباس‌های نو و گران‌بها. دست‌های چاق و تمیزش نشان می‌داد که در تمام عمرش کار نکرده و فقط یک جا نشسته و کتاب خوانده است؛ چون حتّی وقتی وارد کشتی هم شد، کتاب بزرگ و قطورش را همراه خود داشت. گه‌گاهی هم آن را ورق می‌زد و می‌خواند. این مسافر مغرور و از خود راضی، وقتی از کنار کشتی‌بان رد می‌شد، رو به او کرد و پرسید: «ای کشتی‌بان، شنیده‌ام ناخدای خیلی واردی هستی. آیا از صرف و نحو و لغت چیزی نمی‌دانی؟» کشتی‌بان گفت: «نه،‌ من از صرف و نحو و کلمه‌ها و لغت‌ها چیزی نمی‌دانم.» مسافر پوزخندی زد و گفت: «اگر چیزی از صرف و نحو نمی‌دانی، نصف عمرت را فنا کرده‌ای! کسی که این علم را بلد نباشد، انگار هیچ چیز نمی‌داند.» کشتی‌بان که جلو دیگران تحقیر شده بود، حرفی نزد و رفت دنبال کار خودش؛ چون می‌بایست کشتی را به حرکت در می‌آورد. کشتی حرکت کرد و هر کس سرگرم کار خود بود. وقتی به وسط دریا رسیدند، کم‌کم هوا ابری شد و ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند. بعد باد هم شروع به وزیدن کرد و موج یکی بعد از دیگر خود را به کشتی می‌کوبیدند. در مدّت کوتاهی، باد شدیدتر شد و باران تندتر. رعد و برق، همۀ مسافرها را ترسانده بود. توفان آن قدر شدید شد که کشتی بالا و پایین می‌رفت. این بالا و پایین رفتن‌ها، شدید و شدیدتر شد.موج‌های بلند به بدنۀ کشتی می‌خوردند و آب را داخل کشتی می‌ریختند؛ طوری که کف کشتی پر از آب شد. کشتی که سنگین شده بود، در آب فرو رفت و خطر غرق شدن آن نزدیک شده بود. در این زمان، کشتی‌بان، به فکر نجات جان مسافرها افتاد. به همه هشدار داد که آماده باشند؛ چون کشتی در حال غرق شدن بود. کشتی‌بان به همه سفارش می‌کرد که هر طور شده، شنا کنند و جان خود را نجات دهند. او به مرد مغرور که رسید، از او پرسید: «ای مرد، می‌بینی که توفان شده و ممکن است کشتی ما غرق شود. آیا شنا بلد هستی که خودت را نجات بدهی؟» مرد گفت: «نه، من اصلاً شنا بلد نیستم.» کشتی‌بان گفت: «حالا که شنا بلد نیستی، همۀ عمرت بر باد می‌رود؛ چرا که کشتی در حال غرق شدن است و تو هم غرق می‌شوی!» مرد مغرور، از حرفی که زده بود، پشیمان شد و از کشتی‌بان عذرخواهی کرد؛ امّا عذرخواهی فایده‌ای نداشت. مرد مغرور به فکر فرو رفت... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6