eitaa logo
دانلود
🌼آرش کمانگیر ((سلام ای آرش می دانم برای چه به اینجا آمده ای من همیشه نیاز تو و مردم ایران را از آهن برطرف کرده ام؛ ای کاش می توانستم این بار چیزی با ارزش تر به تو بدهم تا در کارت موفق شوی اما نمی توانم، پس داخل بیا و از بهترین آهن من استفاده کن)) پس به درون معدن رفت و آهنی محکم از درون آن بیرون آورد و با آن تکه آهن پیکان تیر ی ساخت بسیار تیز وبران و آن را بسیار صیقل داد. پس از آن از کوه بالا رفت تا به آشیانه سیمرغ رسید آرش به سیمرغ سلام کردو گفت: ((ای سیمرغ تو پرنده مهربانی هستی که همیشه به ایرانیان کمک کرده ای من برای کمک گرفتن نزد توآمده ام غمی بزرگ برمن سنگینی می کند)) سیمرغ گفت: ((ای آرش می دانم که مسئولیت بزرگی را بر عهده گرفته ای زیرا نمی توانی شکست و ناتوانی ایران را ببینی تو درتمام نبردها فداکارانه برای ایران جنگیده ای و جانت را برای مردم کشورت به خطر انداخته ای و هیچ ترسی به دل راه نداده ای)) بعداز آن سیمرغ پری ازپرهای خودرا به آرش داد و گفت: ((ای آرش این پر به تو کمک خواهد کرد آن را بگیر و در انتهای تیرت قرار بده تا با سرعت زیادی حرکت کند. اما بدان که برای پرتاب تیر باید از نیروی فراوانی استفاده کنی)) آرش پر را از سیمرغ گرفت و تشکر کرد و آن را درانتهای تیر قرار دادو پس از آن به خانه باز گشت آن شب را آرش چشم برهم نگذاشت، صبح هنگام به لشگر توران خبر رسید که آرش قبول کرده است تیر را رها کند و هرکجا تیر به زمین نشست آنجا مرز ایران و توران باشد، افراسیاب با شنیدن این خبر به هومان رو کرد و گفت : ((ای هومان آنها شرط مارا پذیرفتند)) هومان خنده ای کرد و گفت: ((ای شاه این نیکبختی برتو مبارک باد))افراسیاب ادامه داد: ((تو از کجا آگاهی که آرش موفق نخواهد شد؟)) هومان در جواب افراسیاب گفت:((اگر آرش موفق شدجان مرا بگیر)) آرش به سمت کوه بلند دماوند رهسپار شد تا آنجا تیر را رها کند در راه گذشتن از شهر، در هر کوچه و بازار مردان و زنان را می دید، دختران و پسران و پیران و جوانان و کودکان در مقابل خانه هایشان نشسته بودند و رفتن او را نگاه می نمودند، آرش با خود گفت: (( چگونه می توانم چشمان منتظر آنها را بی پاسخ بگذارم؟)) او دیگر به بالای کوه دماوند رسیده بود، با خود گفت: (( این سرزمین برای ایرانیان است )) و بعد رو به آسمان کرد و گفت: (( خداوندا نیرو و توانم را افزون کن تا ایران نجات یابد.)) آن وقت تیری را که ساخته بود درون کمان گذاشت و با تمام قدرت آن را کشید، کمان از زور بازوی آرش خم شد چشمان آرش به دور دست ها می نگریست جایی که باید تیرش آنجا می نشست. همه ایرانیان و تورانیان در انتظار بودند، که ناگهان تیری در آسمان پیدا شد که با سرعت می رفت، تیراز فراز خیمه های لشکریان توران به سرعت گذشت و به راهش ادامه داد؛ تعدادی از اسب سواران توران به دنبال پیدا کردن تیر و معین شدن مرز ایران حرکت کردند، اما سرعت تیر از اسب سواران بسیار بیشتر بود، تیر می رفت و می رفت، بعد از گذشتن از چندین کوه و دریا به درخت تنومند گردویی اثابت کرد و مرز ایران شناخته شد. اسب سواران توران دوازده روز تاختند تا توانستند تیر را بیابند، افراسیاب دستور داد تا سپاهیانش با اسب بر روی هومان بتازند و او را بکشند و بعد از ایران خارج شدند، مردم ایران که از این اتفاق خوشحال بودند در شهر جشن به پا کردند و در انتظار آرش بودند تا از او برای نجات ایران زمین سپاسگزاری کنند. اما هر قدر منتظر ماندند آرش از کوه باز نگشت تعدادی از مردم برای یافتن آرش به کوه رفتند و درآنجا جسد بی جان آرش را در کنار کمان خالی از تیر پیدا کردند. آری؛ آرش نه تنها نیروی بازوانش را بلکه؛ تمام جانش را برای رها کردن تیر در کمان گذاشت. ایرانیان پیکر بی جان آرش را با احترام از کوه پایین آوردند و او را گلباران کرده و به خاک سپردند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یونس علیه السلام اسم‌های همه را روی یک تکه چوب نوشتند و کف کشتی انداختند و ناخدا یکی از آن را برداشت و اسم حضرت یونس قرعه افتاد هر سه بار که این کار را تکرار کردند اسم حضرت یونس آمد و  آن‌ها حضرت یونس را به آب دریا انداختند. حضرت یونس خیلی ترسیده بود و داشت توی آب خفه می‌شد و به اعماق دریا افتاده بود. حضرت یونس دیگر می‌دانست که می‌میرد. چشمان خود را بست و آماده ی مرگ شده بود. در همین لحظه یک ماهی بزرگ آمد و حضرت یونس را خورد. خدا به ماهی بزرگ دستور داده بود که بدن حضرت یونس را زخمی نکند و استخوان‌هایش را نشکند. فقط او را در شکم خود نگه دارد. حضرت یونس ترسیده بود و از این که هیچ آسیبی ندیده بود تعجب می‌کرد. شکم ماهی تاریک بود و حضرت یونس هیچ جا را نمی دید و از ترس می‌لرزید. آن قدر ناراحت شده بود که با گریه گفت: -خدای بزرگم، من نباید بدون اجازه ی تو از شهر نینوا می‌رفتم و مردمم را تنها می‌ذاشتم، من نبایداین کار را می‌کردم. من به وظیفه ی خودم عمل نکردم و همه چی رو ول کردم باید تا آخرین لحظه ی عذاب در کنار مردمم آن‌ها را نصیحت و راهنمایی می‌کردم. خدایا من رو ببخش. من کار خوبی نکردم. خدایا من را پیامبر خود انتخاب کردی و من صبر نداشتم و وظیفه ام رو ول کردم. توبه می‌کنم... من را ببخش. حضرت یونس سجده کرد و با صدای بلند گریه کرد و از خدا می‌خواست تا او را ببخشد. خدای مهربان حضرت یونس را بخشید و به ماهی دستور داد تا حضرت را به ساحل ببرد و او را از شکم خود بیرون بیندازد. همین که ماهی دستور خدا را شنید با عجله و تند تند به طرف ساحل ببرد و با یک فشار حضرت یونس را به ساحل انداخت. حضرت یونس با خوشحالی به اطراف نگاه کرد و وقتی دید خدای مهربان به دعاهایش گوش کرده خدا را شکر کرد. حضرت یونس با دیدن یک درخت کدو خوشحال شد و از کدوهایش  خورد و زیر سایه ی درخت، خوابید. ساعتی بعد، وقتی از خواب بیدار شد درخت کدو خشک شده بود و دیگر کدو  و سایه نداشت. حضرت یونس عصبانی و ناراحت شد. در همین لحظه بود که خدا به حضرت یونس گفت: -یونس به خاطر خشک شدن یک درخت، این قدر عصبانی و ناراحت شدی، پس من چه طور مردم یک شهر را نابود کنم. به شهر نینوا برگرد و مردم نینوا را به خدای یگانه دعوت کن. خدا به او دستور داد تا بار دیگر به شهر نینوا برود و مردم را راهنمایی کند. مردم شهر نینوا با دیدن حضرت یونس بسیار خوشحال شدند و فهمیدند خدای یگانه مهربان تر از همه است. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای خرگوش با صدای بلند گفت: ای سلطان جنگل گاو آمده است به شما احترام گذاشته امان بخواهد شیر در جواب گفت: از همانجا این کار را انجام بده گاو هم از همانجا به شیر احترا م گذاشت و برای شیر تمام ماجرای گم شدنش را تعریف کرد، شیر از او خوشش آمد و گفت: تاوقتی در این جنگل هستی در امان خواهی بود و تا هرزمان که خواستی می توانی راحت اینجا زندگی کنی به مرور شیر و گاو با هم دوست شدند خرگوش که از نزدیکان شیر بود و دلش نمی خواست کسی جای او را بگیرد ناراحت شد وبه گاو حسادت کرد و به فکر افتاد او را از چشم شیر بیاندازد. یک روز صبح نزد شیر رفت و گفت: شنیده ام با گاو دوست شده اید، ای سلطان بزرگ او حیوان غیر قابل اعتمادی است و شاخ های تیزی دارد اتفاقا چند روز پیش نزد من آمد و گفت شیر آنقدرها هم قوی نیست من هرموقع بخواهم می توانم جای او را درجنگل بگیرم شیر از حرفهای خرگوش ناراحت شد و درفکر فرو رفت. بعد ازآن خرگوش نزد گاو رفت و گفت: تو خیلی ساده ای فکر می کنی شیر واقعا دوست توست او به تو فرصت داده تا خوب بخوری و چاق شوی آن وقت سر فرصت تورا شکار می کند خلاصه مواظب باش، شیر به سراغ گاو آمد هر دو درمقابل هم قرار گرفتند و قصد داشتند به یکدیگر حمله کنند، کلاغ که متوجه حسادت خرگوش شده بود به سرعت خود را به آنها رساند و با صدای بلند گفت صبر کنید خرگوش دروغ میگوید و به خاطر حسادت این حرفها را زده است شیر و گاو هم از اینکه فریب حرفهای خرگوش را خورده بودند ناراحت شدند و از یک دیگر عذرخواهی کردند و به دوستی خود ادامه دادند. از طرف دیگر خرگوش حسود وقتی متوجه شد کلاغ دروغگویی او را ثابت کرده و هر لحظه ممکن است شیر او را شکار کند پا به فرار گذاشت و از جنگل بیرون رفت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6