eitaa logo
دانلود
‍ 🌿🐮فایده های گاو🐮🌿 توی کوچه ای در یک روستا گردش می کردیم. گاوی ایستاده بود و با چشم های درشتش به ما نگاه می کرد. من از گاو می ترسیدم. مامان گفت: « گاو که ترس ندارد.» بعد شروع کرد به ناز کردن گاو. گاو ما را نگاه می کرد و همین طور یک چیزی می جوید. گفتم : « مامان دارد آدامس می خورد؟» مامان خندید و گفت : « نه دارد نشخوار می کند.» گاو که فهمیده بود ما داریم از او حرف می زنیم، خوشحال شده بود و مرتب دمش را تکان می داد. مامان از فایده های شیر و گوشت و پوست گاو تعریف می کرد. من کم کم ترسم ریخت. نمی دانم چطور شد که یک مرتبه هوس کردم ، دم گاو را بکشم. گاو هم که دردش گرفته بود ، با لگد محکم به من زد و من به هوا پرتاب شدم! مامان نگران به طرفم آمد و گفت : « تا تو باشی حیوان های بی آزار را اذیت نکنی.» گفتم : « غیر از فایده هائی که گفتی ، بازی فوتبال هم بلد است.» 🐮 🌿🐮 🐮🌿🐮 🌸🍂🍃🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔅💕داستان نشانه ی (پ) 💕🔅 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یک روز پرستو کوچولو با پدرش رفت پارک و توپ قشنگش وهم باخودش بردتا بازی کنه، توپارک یک پروانه ی زیبارو دیدکه روی گل های پونه نشسته بود، یکم انطرفتر روی پله های پارک یک پرنده رو دید که بالا وپایین می پرید، به پدرش گفت پدر این پرنده اسمش چیه؟پدرش گفت اسمش مثل اسم قشنگه توهست .پرستو درحال بازی کردن با توپش بود که دوستش پریسا رو دید باهم کمی بازی کردند مادرپریسا که پیتزا خریده بود به پرستو پیتزا تعارف کرد پریسا از پرستو خداحافظی کرد ورفت پدرپرستو چون ازاداره پرونده اورده بود باید زودتر بر می گشت خونه. تو راه برای منزل پرتقال خریدن وبه فروشنده پول دادند. پرستو وقتی خونه رسید پولیور شو درا اورد وگذاشت توکمد بد نشست خاطره ی یک روز در پارک رو برای خودش تعریف کرد،دید چقدر امروزچیزهای رو دیده که حرف (پ) داره اون کلمات رو تویک کاغذ جدا نوشت دید توبعضی کلمات حرف(پ) دراول کلمه دربعضی ها وسط وبعضی ها اخر اخه ما دوتا پ داریم پ غیر اخر پ اخر .بچه های خوبم شما هم میتونید با پرستو همراه بشین وکلماتی که (پ) دارند رو بگید بنویسید. 👆👆👆 💕 🔆💕 💕🔆💕 🔆💕🔆💕 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ 🐿🍰 کیک امانتی 🍰🐿 یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دم‌قرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه می‌داری؟ می‌ترسم مورچه‌ها بخورندش. آن بالا جایش امن‌تر است.» دم‌قرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر می‌آیم می‌برمش.» خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک ‌دفعه، چیزی از شاخه‌ی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دم‌قرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خواب‌آلود‌ بال‌هایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانه‌اش برگشت. دم‌قرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟» آن ‌وقت از لانه‌اش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خواب‌آلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما می‌توانید درستش کنید؟» خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّه‌هایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت می‌پزم.» دم‌قرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّه‌خرس‌ها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوش‌حال به لانه‌اش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچه‌ها گذاشت و گفت: «بفرمایید.» مورچه‌ها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند. کمی بعد خرگوشک برگشت. دم‌قرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یک‌ذرّه خراب شده، عصبانی نمی‌شوی؟» خرگوشک گفت: «خب... خب... یک‌ذرّه عیبی ندارد.» دم‌قرمز گفت: «حالا اگر همه‌اش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمی‌شوی؟» خرگوشک با تعجّب توی چشم دم‌قرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟» دم‌قرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.» خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوش‌حالی گفت: «این که بزرگ‌تر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو می‌توانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!» دم‌قرمز خنده‌اش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشم‌هایش را بست تا خستگی در کند. امّا یک‌دفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت می‌گیری و بهترش را پس می‌دهی. حالا کیک ما را نگه می‌داری؟» دم‌قرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!» خرگوش‌ها که رفتند، دم‌قرمز روی تکه چوبی نوشت: «این‌جا کیک امانتی پذیرفته نمی‌شود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا... امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دم‌قرمز، کجایی؟» پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دم‌قرمز نشان داد و گفت: «برایم نگه‌اش می‌داری؟» 🍰 🐿🍰 🍰🐿 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6