داستان #مورچه
قسمت اول
مجید زنگ تفریح گوشه حیاط نشسته بود و با یه قلوه سنگ توی دستش بازی می کرد. به زمین خیره شده بود و معلوم بود حسابی ناراحته. علی دوست صمیمیش کنارش نشست. علی رو از همون اول ابتدایی می شناخت. از همون موقع با هم رفیق شده بودن و در تمام این سال ها رفاقتشون ادامه پیدا کرده بود.
علی کیکی که برای زنگ تفریح آورده بود رو باز کرد و نصف کیک رو به سمت مجید گرفت.
بیا مجید! بیا اینو بگیر بخور.
مجید زیر چشمی به علی نگاهی انداخت و دوباره به زمین خیره شد. چند لحظه ای گذشت و علی چیزی نگفت.
میدونم چرا ناراحتی ولی خب از دفعه قبلی خیلی بهتر بودی.
مجید بازم چیزی نگفت.
بالاخره داری تمام تلاشتو میکنی. مطمئنم دفعه دیگه بهتر میشی. منم کمکت می کنم.
مجید بدون اینکه صحبت کنه نفس عمیقی کشید. علی نصف کیکش رو خورده بود و نصف دیگرو از بسته بندیش درآورد. چند ریزه کیک کوچیک از داخل بستهبندی روی لباسش ریخت. علی با دست، ریزهها رو از روی لباسش روی زمین ریخت.
ادامه دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6