eitaa logo
دانلود
577_42272285570481.mp3
4.35M
خرگوش باهوش و هدیه تولد🎁 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🤲 🌸خدایا به من کمک کن امروز و هر روز زندگی ام به خیر و خوشی بگذرد، و بدانم تو همیشه مراقب من هستی.🌸 🌸خدایا از تو ممنونم به خاطر چیزهای جالب و زیبایی که آفریدی. به من یاد بده که چگونه با حیوانات، گیاهان و محیط اطرافم مهربان و خوش رفتار باشم.🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
ماهی و رودخانه🐠 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند. به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت. ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو." ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید. بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت.😃 کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند. رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد. صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد. رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود. اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد. حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد.🥰  📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
کودکی حسن.mp3
8.85M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجراهایی جالب و شنیدنی از دوران کودکی حسن طهرانی مقدم 🔵 حسن آقا بعد از اینکه به همراه برادراش عضو مسجد حضرت زینب کبری(س) شد، تیم فوتبال⚽️ راه انداختن و... 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
مرد آتش نشانم👨‍🚒 وقت نبرد با آتش خودم یک قهرمانم کارم را دوست دارم من ناجی انسانم بی احتیاطی نکن با آتش بازی نکن🔥 تا در امان بمونی خودت رو نسوزونی حادثه های ناجور همیشه در کمینه نجات جان انسان کارم همش همینه ماشین آتش نشان🚒 وقتی آژیر می کشه🚨 کنار برید زود زود باید زودتر رد بشه خاموش کنه آتیش رو💦 خیلی فوری خیلی زود این آتیش خطرناک💥 هم شعله داره هم دود🔥 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌺به نام خدای قصه‌های قشنگ🌺 وقتی نگاهمان به گنبد قشنگ حضرت شاهچراغ(ع) افتاد، مادر که زهرا را بغل کرده بود، به او گفت: «سلام بدیم؟»🧕 زهرا هم با آن زبان شیرینش گفت: “سلام آقاجون”👶 بابام میگه هر وقت ما به حضرت سلام میکنیم در واقع اول حضرت به ما سلام کرده که دل ما متوجه ایشان شده و سلام ما جواب سلام آقاست!🧔‍♂ وارد صحن حرم شدیم. من محو تماشای گنبد و صحن زیبای حضرت احمدبن‌موسی (علیه السلام) بودم، حس خوبی داشتم که نگفتنی بود.👧 از بابا پرسیدم:«بابا! چرا حرمها را اینقدر قشنگ می کنند؟»☺️ بابا جواب داد:«زینب جان دیدی عکس شما را تو چه قاب قشنگی گذاشتم؟ فکر میکنی برای چی؟»😍 در حالیکه خجالت میکشیدم گفتم:«خوب چون خیلی دوستم دارید.»🤩 بابا دستی به سرم کشید و گفت««خوب بابا جون خودت جوابو گفتی . ما هم چون پیامبر و امامان و فرزندان خوبشونو دوست داریم، هر یادگاری که از اونها مونده رو سعی می کنیم خیلی قشنگ کنیم. یکی از نشانه های دوست داشتن هم ساختن حرم برای آنهاست.🕌 همین‌طور اگر کسی رو واقعا دوست داشته باشی سعی می کنی کارهایی که ناراحتش می کنه انجام ندی. خودت بگو مثل چه کارهایی؟🧐 گفتم:«مثلاََ اینکه نماز نخونیم، به پدر و مادرمون بی احترامی بکنیم، دروغ بگیم،…»☺️ بابا گفت:«آفرین، از طرف دیگه هر کار خوبی که ما انجام بدیم باعث خوشحالی حضرت میشه مثل نماز خوندن، قرآن خوندن، احترام به پدر و مادر، راستگویی‌ و کلی کار خوب دیگه .»😇 از بابا جدا شدیم و من و مادر و زهرا وارد حرم شدیم. زیارتنامه خواندیم بعد به سوی ضریح حضرت رفتیم و ضریح را بوسیدیم.😌 گوشه ای کنار مادر نشستم. مادر مشغول نماز خواندن شد. من هم یکی از قرآنهای داخل قفسه را برداشتم تا برای هدیه به حضرت قرآن بخوانم . زهرا هم سر از پا نمی شناخت و مرتب دور و برمان می چرخید.👶👧🧕 داخل حیاط بابا منتظرمان بود. زهرا چشمش افتاده بود به فواره های آب درون حوض وسط حیاط و همگی کنار حوض رفتیم تا آب بازی زهرا تمام شود.👶 این بار بابا شروع به صحبت کرد و گفت: «حضرت احمد بن موسی (ع) برادر بزرگ امام رضا (ع) است و رابطه اش با امام رضا (ع) خیلی شبیه رابطه و احترام گذاشتن حضرت اباالفضل (ع) با امام حسین (ع) است. از طرفی حضرت احمد بن موسی (ع) بسیار نزد پدر گرامیشان حضرت امام موسی کاظم (ع) محبوب و مورد احترام بودند، به دلیل همین محبت زیادی که امام نسبت به حضرت احمدبن موسی (ع) داشتند، بعد از شهادت امام موسی کاظم (ع) اکثر مردم خیال می کردند امام بعدی حضرت احمد بن موسی (ع) است.👨👨‍🦰🧑‍🦳👱‍♂👱🧑‍🦳 ولی حضرت همه مردمی را که برای بیعت با ایشان آمده بودند، جمع کرد و نزد حضرت امام رضا (ع) برد و به آنها فرمود:«ای مردم، من در بیعت برادرم علی بن موسی (ع) هستم. او پس از پدرم، امام و خليفه به حق و ولی خداست، از طرف خدا و رسولش بر من و شما واجب است که از او اطاعت کنیم.» همه مردم با حضرت امام رضا (ع) بیعت کردند. امام رضا (ع) هم برادرشان را دعا کردند و فرمودند: «هم چنان که حق را پنهان و ضایع نگذاشتی، خداوند در دنیا و آخرت تو را ضایع نگذارد.» بابا گفت: زینب جون اگه خسته نشدی ماجرای شهادت حضرت احمد بن موسی (ع) را هم برات بگم؟😊 گفتم:«نه بابا جون خسته نیستم.»☺️ بابا گفت:«مأمون خليفه ستمگر عباسی، امام رضا (ع) را به اجبار از مدینه به خراسان آورد. البته برای فریب دادن مردم گفت که می‌خواهد امام رضا (ع) را ولیعهد کند. اما امام هنگام خداحافظی به اهل بیتش فرمود برایش عزاداری کنند و اینطور به آنها فهماند که این سفر را باز گشتی نیست. به همین دلیل حضرت احمد بن موسی (ع) پس از مدتی با جمعی از یاران خویش برای یاری امام رضا (ع) از مدینه به سمت خراسان حرکت کردند ولی در نزدیکی شیراز با سپاه حاکم شیراز، قتلغ خان که از طرف خلیفه دستور داشت آنها را به شهید کنه، روبرو شدند و در همانجا هم از شهادت امام رضا (ع) با خبر شدند. با اینکه تعدادشان کمتر از دشمن بود با شجاعت جنگیدند و سپاه قتلغ خان را مجبور به عقب نشینی کردند. ولی پس از ورود حضرت احمدبن موسی (ع) و یارانش به شهر ناجوانمردانه از بالای پشت بامها و کمینگاه‌ها با تیر و آتش و سنگ به آنها حمله کردند و آنان را به شهادت رساندند.😔 بیشتر از ۴۰۰سال هم محل دفن حضرت مشخص نبود، تا اینکه بدن حضرت را در حالیکه بعد از این همه سال سالم مانده بود پیدا شد. پرسیدم:«بابا از کجا فهمیدند که این بدن حضرت احمد بن موسی (ع) است؟»🧐 بابا گفت:«از انگشتری که به دست حضرت بود. آخر روی انگشتر نوشته شده بود (العزة لله احمد بن موسی یعنی عزت سربلندی برای خداست. احمد بن موسی)»😇 یک نگاه به این همه زائری که به زیارت آقا احمد بن موسی آمده بودند کافی بود تا بفهمی خدایی که عزت برای اوست چقدر حضرت را عزیز کرده 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
از اين شعر جهت تشويق به نماز استفاده كنيد👇 اتل متل پروانه💕 نشسته رویِ شانه💕 صدا مياد چه نازه 💕 ميگه وقتِ نمازه💕 به اين صدا چی ميگن💕 میگن اذان اقامه💕 شيطونه ناراحته 💕 دنبال يه فرصته💕 ميگه آهای مسلمون 💕 نماز رو بعدا بخون💕 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نارنجک سازی.mp3
10.4M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🔴 ماجرای جالب نارنجک💣 ساختن حسن در راهپیمایی ها 🔵 حسن آقا وارد انبار مهمات مأموران شاه شد و یک میله رو به جای تفنگ برداشت😳 دوستانش که این رو فهمیدن کلللیییی خندیدن😂😂😂 🔹قصه قهرمان ها🔸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
یک قطرۀ باران روی گُلی افتاد💧 چشمان گُل وا شد، باران سلامش داد در قطرۀ باران گُل عکس خود را دید🌹 بر غنچه زد بوسه، غنچه به او خندید وقتی زمینِ خشک از آب می‌نوشید🌧 پیراهنی زیبا انگار می‌پوشید آن روز خاک خشک مهمان باران شد🌧 هر جا گُلی رویید، آنجا گلستان شد🌺 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6