قصه_کودکانه
🌼آرش کمانگیر
#قسمت_دوم
در میان این سخن ها ناگهان صدایی بلند شد: من این تیر را خواهم انداخت.
سکوتی سنگین بر دربار حاکم شد، پهلوانان همگی کنار رفتند و از میان آنها آرش پهلوان دلیر ایران زمین نمایان شد.
آرش که پهلوانی کهنسال بود گفت: ای شهریار،من سالها ی زیادی برای افتخار و سربلندی کشورم جنگیده ام اما اینک طاقت ندارم تا خواری و زبونی ایران را ببینم من این تیر را خواهم انداخت.
همه پهلوانان و بزرگان با یکدیگر آرام صحبت کردند.
بعد از مدتی منوچهر لب به سخن گشود و به آرش گفت: ای آرش تو از بزرگترین پهلوانان ایران هستی، از بین پهلوانان دیگر کسی جرات پذیرفتن این کار را نداشت.
بعد با غمگینی و نا امیدی گفت: همگی شاهد باشید که من سرنوشت کشورمان را بدست آرش پهلوان می سپارم با شنیدن این سخن دوباره همهمه در بار را پرکرد.
آرش با شنیدن این حرف در فکر فرو رفت؛ آخر تیر او تا کجا خواهد رفت؟ آرش با این فکر به خانه رفت، او باید کمان خودرا آماده می کرد، آرش ابتدا کمانش را به زه کرد به تیردان نگاه کرد تیری درون آن نبود.
او به جنگل رفت تا تیری مناسب و محکم برای پرتاب تهیه کند، او درخت گردوی کهنسالی را در میان جنگل می شناخت که چوب بسیار محکمی داشت، سواربر اسب و در هنگام شب به میان جنگل رفت و درخت گردوی کهنسال را پیدا کرد.
نور مهتاب همه جارا پرکرده بود آرش نزدیک درخت از اسب پیاده شد و با درخت سخن گفت: ای درخت پیر من تو را از کودکی می شناسم و تو را بسیار دوست دارم اما اینک می خواهم به من اجازه دهی تا از یکی از شاخه هایت تیری بلند و محکم بسازم تا با آن به عهدی که بسته ام وفا کنم.
درخت به آرش گفت: ای آرش من سالهای زیادی در خاک ریشه داشته ام تو در کودکی از شاخه های من بالا می رفتی و من میوه هایم را به تو ارزانی می داشتم، اینک شاخه هایم را در اختیارت قرار می دهم اما بدان، اگر می توانستم جانم را در اختیارت می گذاشتم تا آن را در کمان قرار دهی.
آرش شاخه ای از شاخه های درخت را برید و شروع به ساختن تیری محکم کرد، آرش سپس به دل رشته کوه البرز رفت در آنجا معدنی بودکه آهن مورد نیاز مردم را تامین می کرد، او درمقابل معدن ایستاد، مشعلی روشن کرد و نزدیک شد، پیش از آنکه او سخن بگوید ندایی از درون معدن به آرش گفت:...
#این_قصه_ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یونس
#قسمت_دوم
ارزش پرستیدن ندارد.
حضرت یونس داشت حرف میزد که مردی به طرفش حمله کرد و او را از روی سنگ پایین انداخت و گفت:
-مگه نگفتم از این جا برو و حرف نزن.
او داشت حضرت یونس را با عصای چوبی اش میزد که روبین که از بچگی با حضرت یونس دوست بود آمد و دست آن مرد را گرفت و نگذاشت او بیشتر از این حضرت یونس را اذیت کند. روبین حضرت یونس را بلند کرد و سر و صورت حضرت را که زخمی و خاکی شده بود را پاک کرد و در حالی که حضرت یونس را از آن جا میبرد گفت:
-خیلی دردت میکنه؟
حضرت یونس گفت:
-سرم خیلی درد میکنه.
روبین با دل سوزی گفت:
-اگه من نمی اومدم، کشته میشدی.
حضرت یونس گفت:
-اشکالی نداره.
روبین گفت:
-این خدایی که تو میگی چه طوری است؟
حضرت یونس گفت:
-خدای یگانه که مهربان است و مومنها رو دوست داره. خدایی که چوب و سنگ نیست.
روبین گفت:
-من میخوام این خدایی را که تو میگی بپرستم، دیگه از بتها که سنگ و چوب هستن خوشم نمی یاد. حضرت یونس خوشحال شد. او سالها مردم شهر نینوا را به خدا دعوت میکرد اما فقط دو نفر از دوستهایش به خدا ایمان آورده بودند. مردم شهر نینوا از دست حضرت یونس خسته شده بودند و هر وقت او حرف میزد عصبانی میشدند و حضرت یونس را با چوب یا سنگ میزدند.
یک روز وقتی بت پرستها داشتند برای بتهای خود پول و طلا میآوردند.
حضرت یونس کنارشان ایستاد و گفت:
-خدای یگانه، خدایی است که هیچ احتیاجی به پولها و طلاهای شما نداره چون خودش همه چیز
داره و هر چیزی هم که در جهان وجود داره مال خدای مهربونه.
#این_قصه_ادامه_دارد...
🌸🍂🍃🌸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نهایی قسمت ۲.mp3
8.08M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹پیامبر مهربانی ها می فرمودند: هیچ پیامبری به اندازه من اذیت نشد
🔸ماجرای جالب نازل شدن
❤️سوره کوثر❤️
🔺رده سنی ۹ سال به بالا
#قسمت_دوم
#حضرت_فاطمه_زهرا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت ایوب علیه السلام
#قسمت_دوم
دوستش تعجب کرد و گفت:
-چرا این حرف را میزنی؟
آن مرد جواب داد:
-به خاطر این که ایوب خیلی پولداره، من هم اگه این قدر گله ی گوسفند و گاو و شتر و این قدر باغ و میوه داشتم همیشه خدا را شکر میکردم. ایوب به همه ی ما دروغ میگه.
شیطان آن مرد را فریب داده بود و حالا او داشت دوستش را فریب میداد. دوستش فکر کرد و گفت:
-همین طوره. ایوب خیلی پولداره و همیشه همه ی نعمتها رو داشته و هیچ مشکلی توی زندگیش نداره برای همین همیشه خدا رو عبادت میکنه.
فردای همان روز پیرمردی مریض کنار خانه ی حضرت ایوب نشسته بود. حضرت ایوب که داشت از مزرعه اش به خانه بر میگشت پیرمرد را دید و به او سلام کرد. پیرمرد با دیدن حضرت ایوب خوشحال شد و گفت:
-سلام ای پیامبر خدا. من مدتهاست که مریضم و نمی تونم دیگه کار کنم. الان هم به سختی اومدم این جا و پام خیلی درد میکنه و زن و بچه ام چیزی برای خوردن ندارن.
حضرت ایوب خیلی ناراحت شد و گفت:
-بلندشو...بلند شو و بیا داخل خانه...
حضرت ایوب به پیرمرد کمک کرد تا به داخل خانه اش بیاید.
پیرمرد وارد خانه ی حضرت ایوب شد و گوشه ای نشست. حضرت ایوب کنار پیرمرد نشست و در حالی که پاهای پیرمرد را مالش میداد گفت:
-پس چرا زودتر نیمدی؟
پیرمرد سر پایین انداخت و چیزی نگفت. حضرت ایوب، پسرش را صدا زد و به او گفت:
-هر چه نیاز این پیرمرد هست، همراه خودش به خانه اش ببر.
پیرمرد خوشحال شد و گفت:
-خیلی ممنون، ای پیامبر خدا.
وقتی پیرمرد با آن حال مریضش از خانه ی حضرت ایوب رفت. حضرت ایوب از بس ناراحت شده بود گریه کرد و گوشه ای نشست.
#این_قصه_ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دوران کودکی محسن.mp3
10.59M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟠ماجرای بازیگوشی و شیطنت های محسن حججی در کودکی👦🏻
🔴 محسن با انگشتری💍 که داشت یکهو آب ریخت روی صورت خواهراش👧🏻 اما اونها نفهمیدن چجوری محسن با یک انگشتر آب ریخت😂
#شهید_محسن_حججی
#قسمت_دوم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نارنجک سازی.mp3
10.4M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 ماجرای جالب نارنجک💣 ساختن حسن در راهپیمایی ها
🔵 حسن آقا وارد انبار مهمات مأموران شاه شد و یک میله رو به جای تفنگ برداشت😳
دوستانش که این رو فهمیدن کلللیییی خندیدن😂😂😂
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_دوم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_دوم
تنها کسانی که از این اوضاع خوشحال بودند، برف بودند و سرما. آنها با هم میگفتند: «بهار این باغ را فراموش کرده! حالا ما تمام سال اینجا میمانیم.». برف چمن ها را با ردای سفید و بلندش پوشاند و سرما همه درختان را با یخ، نقرهای رنگ نگاشت. آنها باد شمالی را هم دعوت کردند که بیاید و پیششان بماند و او آمد، پوشیده در کت خزش. او هر روز در باغ میغرید و کلاهک های دودکش ها را میانداخت. «اینجا چه جای خوبی است!» او به برف و سرما گفت. «ما حتماً باید طوفان را هم دعوت کنیم!»
پس طوفان هم آمد، با نفسی به سرمای یخ و پوشیده از لباسی به تیرگی ابرهای طوفانی. او هر روز به مدت سه ساعت بر سقف قلعه میکوفت و تلق و تلوق میکرد تا اینکه تقریباً همهی کاشی های سقف را شکست و بعد با نهایت سرعت دور باغ میدوید.
«چرا بهار اینقدر دیر کرده؟» غول میگفت، در حالی که کنار پنجره نشسته بود و به باغ سرد و سفیدش خیره شده بود. «امیدوارم آب و هوا هرچه زودتر تغییر کند!»
امّا دیگر نه بهار و نه تابستان پا به باغ غول نمیگذاشتند. پاییز که به هر باغی میوه های طلایی میداد، به باغ غول چیزی نداد. او میگفت که غول بیش از حد خودخواه است! پس در باغ غول همیشه زمستان بود و باد شمالی و برف و طوفان و سرما از میان درختان باغ میرقصیدند.
آمّا یک روز که غول بیدار در تخت خود دراز کشیده بود، صدایی خوش نواخت به گوشش رسید. چنان صدای زیبایی که گمان کرد لابد نوازندگان دربار داشتند از کنار باغش عبور میکردند. امّا در حقیقت، آن فقط آواز سرهای بود در باغش، ولی همان نیز به گوش او خوش ترین آواز تمام دنیا بود.
طوفان دیگر بالای سرش نمی رقصید. باد شمالی دست از غرش خود برداشته بود. خوش ترین عطر از میان درز های پنجره اش به مشام میآمد. غول با خوشحالی گفت:«بالاخره بهار آمده!» و از تخت خود بیرون پرید و از پنجره به بیرون نگرید:
حالا ممکن است بپرسید که چه چیز حیرت آوری در باغ بوده که این برف و بوران و زمستان بیانتها را به پایان رسانده بود؟
وقتی که دیو به باغ نگاه کرد، زیبا ترین صحنه تمام عمرش را دید. از حفره کوچکی در کنار دیوار، کودکان به درون باغ سرازیر شده بودند! آنها روی شاخههای درختان نشسته بودند.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بازی با پیامبر.mp3
11.82M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🟢ماجراهایی از بازی کردن و محبت پیامبر مهربانی ها به امام حسن(ع)
🔵هنوز امام حسن مجتبی(ع) یک ساله نشده بودن که خدا یک داداش👶🏻 خوشگل و مهربون به ایشون هدیه داد😍😍😍
#امام_حسن_مجتبی
#قسمت_دوم
🔹قصه قهرمان ها🔸
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_دوم
حالا برو بخواب، برو پسرم.
حضرت یوسف دوباره خوابید. این در حالی بود که یکی از برادرهای حضرت یوسف، همه ی حرفهای آنها را شنیده بود.
او از شدت ناراحتی و عصبانیت دندانهایش را به هم فشار میداد و آن قدر منتظر شد تا صبح شد.
وقتی همراه دیگر برادرهایش گوسفندها را برای چرا به صحرا برد،با ناراحتی گفت:
-صبر کنین با همه تون کار دارم.
برادرها ایستادند و یکی از آنها که یهودا نام داشت گفت:
-شمعون تو امروز چته؟
شمعون رفت گوشه ای نشست و با ناراحتی چند تکه از علفها را با دستش کند و گفت:
-از دیشب تا حالا خوابم نبرده.
همه کنارش نشستند و یکی از آنها گفت:
-خب حرف بزن بگو ببینم چی شده.
شمعون گفت:
-دیشب یوسف از خواب بیدار شد و خوابش را برای پدر تعریف کرد، اونا نمی دونستن که من بیدارم و حرفاشونو میشنوم.
یهوادا گفت:
-یوسف چه خوابی دیده؟ آنها چه گفتن؟
شمعون گفت:
-یوسف در خواب دیده که یازده ستاره و ماه و خورشید به او سجده کردن و پدر به او گفت، او در سالهای آینده به مقام بزرگی میرسه که همه بهش باید احترام بذارن حتی ما.
برادرها با تعجب به هم نگاه کردند. شمعون گفت:
-خودم با همین گوشهای خودم شنیدم که پدر به او گفت، او به مقام پیامبری میرسه.
همه عصبانی شده بودند.
یهودا گفت:
-این امکان نداره. فکرش هم عذاب آوره.
یکی دیگر گفت:
-من هیچ وقت به او احترام نمی ذارم. او از همه ی ما کوچکتر است.
برادر دیگر گفت:
-چرا او باید پیامبر ما باشه. من که قبول ندارم. به جای این که یکی از ما پیامبر بشیم و جانشین پدر باشیم یوسف پیامبر باشه.
شمعون گفت:
-پدر همین طوری هم ما رو دوست نداره و یوسف رو بیشتر از همه مون دوست داره. دیگه وای به حال این که یوسف به مقام برسه.من که خیلی از این موضوع ناراحتم و بدم اومده.
شمعون گفت:
-یوسف برادر ما نیست. وقتی پدر بیش از حد به او توجه میکنه. دلم میخواد بگیرم بزنمش.
آنها به شدت عصبانی و ناراحت بودند و به حضرت یوسف حسودی میکردند.
آنها از یوسف بدشان میآمد و سعی میکردند او را اذیت کنند.
یک روز عصر وقتی از چراگاه به خانه برگشتند، حضرت یوسف داشت با پیراهن نو خود بازی میکرد. شمعون در گوش یهودا گفت:
-این پیراهن را میبینی؟
یهودا گفت:
-خیلی آشناست.
یکی از برادرها گفت:
-حواستون کجاست این همان پیراهن پیامبری است که پدر داشت.
شمعون گفت:
-پس چرا اونو به یوسف داده؟
یهودا گفت:
-دیگه خسته شدم. اصلا حوصله ی یوسف را ندارم.
آنها از دیدن آن پیراهن که تن حضرت یوسف رفته بود آن قدر ناراحت شده بودند که دیگر تحمل هیچ چیز را نداشتند و دیگر نمی توانستند حتی یک لحظه هم حضرت یوسف را ببینند.
حضرت یوسف، مهربان بود و همه ی برادرهایش را دوست داشت و دل پاکی داشت اما برادرهایش تحمل نداشتند و قلبهایشان از حسادت سیاه شده بود.
آنها هر وقت با هم تنها میشدند از حضرت یوسف بد میگفتند.
شمعون لگدی به یک سنگ زد و گفت:
-من دیگه تحملشو ندارم
باید کاری کنیم. اگه همین طوری پیش بره. این خواب و حرفهای پدر واقعیت پیدا میکنه.
یهودا گفت:
-اگه یوسف نباشه، برای ما بهتره، پدر دیگه یوسف رو فراموش میکنه.
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_کودکانه
#قسمت_دوم
با کلاه یا بی کلاه
کلاغ با تعجب گفت:«برای چه کلاهت را از من میخواهی؟ اصلا بگو چرا امروز
بی کلاهی؟»
خرس تمام ماجرا را برای آنها تعریف کرد. کلاغ فکری کرد و گفت: «پس این حرفها را روباه به تو گفته است؟»
خرس گفت: «بله، من هم کلاهم را به او داده ام.»
کلاغ با ناراحتی گفت: «ای خرس
بی کلاه! روباه تو را گول زده است. آخر تو فکر نکردی که کلاه تو به چه درد من میخورد؟
کلاه تو برای سر من خیلی گشاد است. من اگر آن را بر سرم بگذارم، زیرش گم میشوم.»
لاکپشت سرش را از لاکش درآورد و گفت: «آخر کسی دیده که لاکپشت عسل بخورد؟ تو خیلی خیلی ساده ای.»
کلاغ گفت: «آخر چرا کلاهت را به روباه دادی؟»
خرس فکر کرد و فکر کرد. فهمید که روباه گولش زده است. کنار لاکپشت و کلاغ نشست و گفت: «حالا چه کار کنم؟ چه طور میتوانم کلاهم را از روباه بد جنس بگیرم؟ اگر کلاهم را نگیرم، از غصه میمیرم.»
کلاغ فکری کرد و گفت: «غصه نخور این کار ساده است.» بعد هم نقشه ای کشید و آن را برای خرس و لاکپشت تعریف کرد.
خرس پشت درختی پنهان شد. لاکپشت و کلاغ با هم به خانه ی روباه رفتند. روباه با دیدن آنها گفت «چی شده است؟ اینجا چه کار دارید؟»
لاکپشت گفت: «مگر خبر نداری؟ خرس، سرت کلاه گذاشته.»
روباه تعجب کرد، پرسید: «خرس؟ سر من؟ سر من کلاه گذاشته؟»
کلاغ گفت: «بله، خرس تو را گول زده. او مخصوصاً کلاهش را به تو داده. او سرت کلاه گذاشته.»
روباه با تعجب به کلاغ و لاکپشت نگاه کرد. پرسید: «چه میگویید؟»
لاکپشت گفت: «تو می دانی که خرس، آن کلاه را از رودخانه پیدا کرده بود. حالا صاحب کلاه به جنگل آمده و دارد به دنبال کلاهش میگردد.»
کلاغ گفت: «صاحب کلاه خیلی عصبانی است. خیلی هم زور دارد. اگر کلاه را سر تو ببیند، حتما تو را میکشد!»
روباه ترسید و گفت: «راست میگویید؟ حالا من چه کار کنم؟ به کجا فرار کنم؟»
کلاغ گفت: «هیچ جا! کلاهت را دور بینداز. آن وقت صاحب کلاه، آن را پیدا میکند و میرود.»
لاکپشت گفت: «من فکر بهتری دارم. بهتر است کلاه را به ما بدهی تا آن را روی سرخرس بگذاریم. آن وقت صاحب کلاه، خرس را می بیند و او را مجازات میکند.»
کلاغ با این نقشه کلاه را از روباه گرفت و به خرس داد. خرس بی کلاه دوباره خرس با کلاه شد.
پشیمانی و ناراحتی هم نصیب روباه شد.
#پایان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
👆👆👆👆👆👆👆
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_دوم
حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خستهاش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند.
بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسهها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغنهای داخل آن روی زمین ریخت.
طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد که
چرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست.
ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها
ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر و
کله بقال پیدا
شد.
جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد که
چرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها
ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر و
کله بقال پیدا
شد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریاد
کشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرنده
بیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش
شکسته بود.
بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که
گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی
،طوطی هم کچل شد و هم لال...
#ادامه_دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6