eitaa logo
دانلود
🌼حضرت یوسف یعنی خدای تو به ما توجه کرده و پیامبرش را فرستاده تا در زندان راهنما و کمک حال ما باشد؟ حضرت یوسف گفت: -بله همین طوره و این خدای یگانه شایسته ی پرستش است. حضرت یوسف با زندانی‌ها در مورد خدای یگانه صحبت کرد و به آن‌ها خبر داد که غذای ظهر چه چیزی است. وقتی آن‌ها دیدند که حضرت یوسف راست می‌گوید به حرف‌های او بیشتر اعتماد کردند. آن دو مردی که خواب دیدند کنار حضرت یوسف نشستند و یکی از آن‌ها گفت: -پس تعبیر خواب ما چه شد؟ حضرت یوسف با مهربانی گفت: -من برای شما می‌گم که هر کدوم چه خوابی دیدین و شما هم اینو بدونین که هر چه می‌گم از علم و دانایی است که خدای یگانه به من داده. حالا شما حاضر می‌شین که به جای بت‌های بی ارزشی که هیچ توجهی به شما ندارن خدای یگانه را پرستش کنین؟ همه جمع شده بودند  و هر کدام گفتند: -ما حاضریم به جای بت‌هایی که هیچ کاری نمی تونن انجام بدن و حال و احوال ما براشون مهم نیست خدای یگانه و مهربان را بپرستیم. حضرت یوسف گفت: -تو که خواب انگور را دیده بودی چند روز دیگر آزاد می‌شی و دوباره مسئول غذای پادشاه می‌شی. تو که خواب دیده بودی سبد نان بر سر داری، اعدام می‌شی. آن زندانی از اعدام ترسید و ناراحت شد. حضرت یوسف که قلب مهربانی داشت دستش را روی شانه ی او گذاشت و گفت: -می دونم حق داری ناراحت باشی اما هر چیزی که من برای شما گفتم؛ حقیقت داره و اتفاق می‌افته و خدا این علم را به من داده. اما حالا که این خبر ناراحت کننده را به تو گفتم، می‌خوام چیزی بگم که تو را خوشحال می‌کنه. خدای یگانه ای که این علم و دانایی را به من داد. خدایی که همه چیز را آفریده و مهربان است بهشت را برای بنده‌های مومن گذاشته تا بعد از مرگ به بهشت برن و در آن جا از باغ‌ها، آب‌ها و نعمت‌های زیادش استفاده کنن من به تو خبر می‌دم که بعد از مرگ، به بهشت خواهی رفت. آن زندانی اگر چه می‌ترسید و ناراحت بود اما در این مدت آن قدر به حرف‌ها و کارهای حضرت یوسف اطمینان کرده بود که می‌دانست هر چه می‌گوید درست است و اتفاق می‌افتد. نگاهی به حضرت یوسف کرد و گفت: - یعنی من که سال‌هاست در این زندان تاریک و نمور با مریضی و بدبختی و کثیفی زندگی کردم بعد از مرگ به جایی که تو می‌گی می‌رم؟به راستی من به بهشت می‌رم و صاحب نعمت‌های زیادی می‌شم؟! حضرت یوسف گفت: -همین طوره، تو به خدای یگانه ایمان آوردی و اگه ایمانت رو به خدا تا آخرین لحظه ای که زنده هستی نگه داری حتماً جای خوبی در بهشت داری. حضرت یوسف برای آن زندانی دعا کرد تا صبور باشد و بتواند این مشکل بزرگ را تحمل کند. چند روز بعد که نگهبان‌ها برای آزادی و اعدام آن دو زندانی آمدند همه با تعجب به هم نگاه کردند و به خدا و حضرت یوسف ایمان بیشتری پیدا کردند. آن دو زندانی برای رفتن آماده شدند. حضرت یوسف دستش را روی شانه ی زندانی ناراحت گذاشت و گفت: ناراحت نباش تو به زودی بهترین زندگی را خواهی داشت. آن زندانی که حالا دیگر به خدا و حضرت یوسف ایمان کامل پیدا کرده بود گفت: -من همه اش منتظر بودم ببینم آن چه که گفتی کی اتفاق می‌افتد حالا که امروز این اتفاق داره می‌افته من قسم می‌خورم که از این که به خدای یگانه و تو ایمان آوردم خوشحالم و پشیمان نیستم. حضرت یوسف از او خداحافظی کرد و ازش خواست صبور باشد. بعد دستش را روی شانه ی زندانی خوشحال گذاشت و گفت:... ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف وقتی رفتی به پادشاه بگو که من را بی گناه به زندان انداختند. آن دو زندانی رفتند و حضرت یوسف گوشه ای نشست و تازه یادش آمد که چه حرفی زده،از دست خودش ناراحت و عصبانی شد و به شدت گریه کرد. در همین لحظه بود که جبرئیل از طرف خدا آمد و به حضرت یوسف گفت: -یوسف چه کسی به تو زیبایی و بزرگی داد؟ حضرت یوسف با گریه گفت:خدای بزرگ. جبرئیل گفت: چه کسی تو را از چاه نجات داد؟ حضرت یوسف با گریه گفت: خدای بزرگ جبرئیل گفت: چه کسی تو را از نقشه‌های بد زن‌ها نجات داد؟ حضرت یوسف باز هم با گریه جواب داد: -خدای بزرگ و یگانه. -پس چرا به جای این که از خدای بزرگ بخواهی تا تو را از زندان نجات بده به آن مرد گفتی تا به پادشاه بگوید. حضرت یوسف به شدت گریه کرد و گفت: -خدای بزرگم از تو می‌خوام تا اشتباه من را ببخشی و من توبه می‌کنم. خدایا تو که این قدر به من عزت دادی در همه چیز به من کمک کردی گناه من رو ببخش تو که بخشنده و مهربانی. حضرت یوسف به شدت گریه و ناله می‌کرد و از خدا می‌خواست تا اشتباه و گناهش را ببخشد. جبرئیل گفت: -یوسف دیگه آرام باش که خدا توبه ی تو را پذیرفت. اما تو باید سال‌های دیگری را در زندان بمانی و اگر توبه نمی کردی خدا مقام پیامبری را از تو می‌گرفت. حضرت یوسف با گریه گفت: -خدایا تو را به خاطر مهربانی و این که من را بخشیدی شکر می‌کنم من حاضرم تا آخر عمرم در زندان بمانم اما خدای بزرگ من را بخشیده باشد. حضرت یوسف سال‌های دیگری را در زندان ماند و زندانی‌ها را راهنمایی می‌کرد و از آن‌ها پرستاری می‌کرد. تا این که یک شب پادشاه خواب عجیبی می‌بیند با ترس از خواب پرید و همه را خبر دار کرد و گفت: -من امشب خواب بدی دیدم که در این خواب هفت گاو لاغر به هفت گاو چاق حمله کرده و گاوهای چاق را خوردن و بعد دیدم که هفت خوضه ی خشکیده و زرد بر خوشه‌های سبز و تازه پیچیدند و خوشه‌های سبز را نابود کردند. همه ی جادوگرها و کسانی که می‌تونن خواب منو تعبیر کنن رو خبر کنین. همه ی جادوگرها و خواب گزاران آمدند و پادشاه خوابش را دوباره برای آن‌ها تعریف کرد. هیچ کس نمی توانست بفهد خواب پادشاه چه معنی دارد و هر کاری کردند و هر چه فکر می‌کردند به نتیجه ای نمی رسیدند. پادشاه عصبانی بود و می‌خواست هر چه زودتر بفهمد معنی این خواب عجیب چیست. در همین لحظه بود که آن زندانی که در زندان با حضرت یوسف آشنا شده بود گفت: -من کسی را می‌شناسم که بسیار داناست و از آینده خبر می‌دهد و می‌داند معنی خواب‌ها چیه. او بی گناه به زندان افتاده و چند سال پیش خواب من و دوستم رو به خوبی تعبیر کرده. همه به او نگاه کردند و او ازپادشاه اجازه داد تا آن مرد برای فهمیدن معنی خواب پیش حضرت یوسف برود. آن مرد به زندان رفت و بعد از سلام و احوال پرسی با حضرت یوسف و زندانی‌ها خواب پادشاه را برای حضرت یوسف تعریف کرد و از او خواست تا خواب پادشاه را تعبیر کند. حضرت یوسف گفت: هفت سال نعمت و باران زیادی می‌آید و بعد از آن هفت سال دیگه خشک سالی است و باران نمی بارد. آن مرد بعد از شنیدن حرف‌های حضرت یوسف دست او را گرفت.و گفت: -ای پیامبر خدا، من انسانی بی وفا هستم و پیامبر خودم را فراموش کرده بودم و بعد از سال‌ها یادم آمد که پیامبر مهربان و دانایی در زندان است که باید یادش می‌کردم. حضرت یوسف لخندی زد و گفت: -تو تقصیری نداری من نباید با وجود این که خدای بزرگ و یگانه را داشتم خواسته‌ها و آرزوهایم را به انسان‌ها و پادشاه می‌گفتم. او از حضرت یوسف خداحافظی کرد و به قصر  رفت و هر چه را که حضرت یوسف گفته بود برای پادشاه  تعریف کرد. پادشاه کمی فکر کرد و همه از این دانایی تعجب کردند. پادشاه گفت: -این کسی که خواب را این طور دقیق تعبیر کرده  بدون شک یک دانشمند است او نباید در زندان باشه هر چه زودتر برو و این جوان زندانی را بیرون بیارین او حتماً می‌دونه که راه حل این مشکل چیه. این مرد دانا نباید در زندان باشه. حضرت یوسف در زندان نشسته بود و با زندانی‌ها حرف می‌زد که دوباره دوست زندانیش آمد و گفت: -ای پیامبر خدا، برایت خبر جدیدی دارم. همه منتظر شدند که او خبر جدیدش را بگوید او گفت: -پادشاه دستور داده که حضرت یوسف از زندان بیرون بیان همه خوشحال شدند و به حضرت یوسف نگاه کردند.حضرت یوسف گفت: -من از زندان بیرون نمی یام. مگه این که پادشاه تحقیق کنه که موضوع زن‌های مصر چه بوده و چرا دست‌های خود را بریده اند یوسف که بسیار دانا بود نمی خواست از زندان آزاد شود و همه بگویند که پادشاه او را بخشیده حضرت یوسف می‌خواست به همه بفهماند که بی گناه است و پاک دامن بوده. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
👆 🌼حضرت یوسف وقتی پادشاه حرف حضرت یوسف را شنید کنجکاو شد و دستور داد زن‌های پول دار مصر را به قصر بیاورند. همه جمع شده بودند و پادشاه گفت: -هر چه زودتر یک نفر توضیح بده که موضوع یوسف و زن‌ها چیه؟ همه ساکت بودند و هیچ کس جرات نمی کرد حرف بزند در این حال زلیخا گفت: -یوسف مردی درست کار و پاک دامن و به هیچ کدام از نقشه‌های ما زن‌ها توجهی نمی کرد. یوسف بی گناه و راستگو است. همه ی زن‌ها به بی گناهی حضرت یوسف شهادت دادند. پادشاه که شیفته ی دانایی و اخلاق خوب و درستکاری حضرت یوسف شده بود گفت: -من این مرد خاص و درست کار را تحسین می‌کنم او امین و دانشمند است او را با عزت و احترام به  قصر بیارین. او مشاور، نماینده و مسئول امور خزانه داری مصر می‌شود. حضرت یوسف به خواست خدای بزرگ از زندان آزاد شد. حضرت یوسف خدا را شکر می‌کرد، او صاحب عزت و احترام زیادی شده بود و پاک دامنی و بی گناهی او به همه ثابت شده بود. حضرت یوسف بارها مورد امتحان خدا قرار گرفته بود و سال‌های عمر و جوانی اش را در زندان به سر برده بود. از پدر و برادرش بنیامین جدا افتاده و برادرهایش بدترین ظلم را در حقش کرده بودند اما او صبور بود و همیشه خدا را شکر می‌کرد. در مدتی که باران زیاد می‌بارید با راهنمایی‌های حضرت یوسف مردم برای سال‌های خشک سالی آماده می‌شدند. حضرت یوسف با توجه به علم و دانایی که خدا به او داده بود طبق برنامه ای منظم عمل می‌کردند و مواد غذایی و گندم‌ها را بر طبق دستورهای حضرت یوسف انبار می‌کردند. بعد از هفت سال بارندگی، خشک سالی همه جا را فرا گرفته بود. شهرها و کشورهای دیگر هم گرفتار شده بودند. حضرت یوسف به اندازه ی کافی گندم و غذا داشت و هر کس باید گندم و مواد غذایی خودش را که در دوران خشک سالی که حکومت داده بود حالا از حکومت می‌گرفت، هر کسی هم چیزی ذخیره نداشت به جای طلا، پول، برده‌ها و گوسفند. مواد غذایی و گندم می‌گرفت. حضرت یوسف که دلش خیلی برای برده‌ها می‌سوخت هر برده ای را که از مردم پول دار می‌گرفت آزاد می‌کرد و کاری می‌کرد که فرقی بین برده و مردم عادی و مردم پول دار نباشد. خشک سالی کشورها و شهرهای دیگری را فرا گرفته بود، حضرت یعقوب، خانواده و شهرش هم گرفتار خشک سالی شده بودند. حضرت یعقوب که دلش برای گرسنگی بچه‌ها و مردم شهرش می‌سوخت از همه ی پسرهایش خواست تا به دور درخت بزرگ جمع شوند تا با آن‌ها حرف بزند. وقتی همه به دور درخت جمع شدند حضرت یعقوب زیر سایه ی درخت نشست و گفت: اگه قحطی همین طور ادامه پیدا کنه همه مریض می‌شن و ممکنه بمیرن. بچه‌ها در عذاب هستند و چیزی برای خوردن نداریم. من شنیدم که عزیز مصر گندم زیادی را برای سال‌های قحطی جمع کرده و به مردم می‌ده و اگه کسی از شهر و کشورهای دیگه هم برای گندم به مصر بره عزیز مصر بهش گندم می‌ده. شما هم باید برای اوردن گندم و سیر کردن شکم بچه‌ها و زن‌هاتون به مصر برین و با خودتون گندم بیارین. یکی  از برادرها نگاهی به بنیامین انداخت که کنار حضرت یعقوب نشسته بود و گفت: -پدر، بنیامین هم می‌یاد؟ حضرت یعقوب گفت: -نه بنیامین پیش خودم می‌مونه. حضرت یعقوب، بنیامین را خیلی دوست داشت، همیشه به او نگاه می‌کرد و به یاد یوسف می‌افتاد. بنیامین را بو می‌کرد و به یوسف گم شده اش فکر می‌کرد. حضرت یعقوب غم زیادی را تحمل می‌کرد اشک‌های زیادی را در فراق پسرش ریخته بود. او پدری دلسوخته و مهربان بود که اگر پسرهایش را نفرین می‌کرد و آهش زندگی همه ی آن‌ها را نابود می‌کرد. حضرت یعقوب هیچ وقت به این فکر نمی کرد که پسرش یوسف گمگشته را گرگ‌ها خورده و او مرده باشد. او هیچ وقت یوسفش را مرده تصور نکرد. برادرهای حضرت یوسف به طرف مصر حرکت کردند بدون این که بدانند عزیر مصر همان یوسف، برادر خودشان است. آن‌ها راه زیادی را تا مصر رفتند تا به دروازه ی اصلی مصر رسیدند. مامور دروازه با دیدن آن‌ها طبق وظیفه که باید از هر کسی نام و نشانشان را می‌پرسیدند از آن‌ها نامشان را پرسید. و وقتی حضرت یوسف نام برادرهایش را در میان درخواست کننده‌های گندم دید آن‌ها را شناخت و بدون این که کسی بفهمد که آن‌ها برادرهایش هستند دستور داد که آن‌ها را به قصر خودش بیاورند. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
👆 🌼حضرت یوسف آن‌ها وقتی به قصر حضرت یوسف وارد شدند می‌ترسیدند چون نمی دانستند عزیز مصر چه کارشان دارد. حضرت یوسف همه را شناخت و بدون این که خودشان را معرفی کنند اسمشان را هم می‌دانست اما آن‌ها حضرت یوسف را نشناختند. حضرت یوسف با دیدن آن‌ها یاد بچگی‌هایش افتاد و ناراحت شد اما او صبور و مهربان بود و هیچ وقت با آن‌ها بد رفتاری نکرد. حضرت یوسف که خیلی دوست داشت بداند که پدر در چه حالی است گفت: -شما فرزندهای چه کسی هستین؟ یکی  از آن‌ها گفت: -ما فرزندهای یعقوب نبی هستیم. حضرت یوسف با شنیدن نام یعقوب پیامبر بغض کرد و گفت: -یعقوب پیامبر! شنیدم که او دوازده پسر داشت. پس برادرهای دیگه تون کجان؟ برادرش گفت: بله اما یکی از آن‌ها را گرگ خورده و بنیامین رو هم پدرمون اجازه نداده که با ما بیاد. حضرت یوسف از دست آن‌ها ناراحت شده بود با لحنی خاص که یعنی می‌دانم دروغ می‌گوید گفت: -خب، پس برادرتون رو گرگ خورد! پس شما چه می‌کردین؟ ایستادین و نگاه کردین؟ یکی دیگر از آن‌ها گفت: -بله برادرمون رو گرگ خورده و کاری هم از دست ما بر نمی آمد. پدرمون از وقتی این طور شده از بس گریه کرده کم بینا وضعیف  شده و حالا به جای آن برادر، برادر کوچکتر مون رو خیلی دوست داره. حضرت یوسف وقتی این جمله را شنید به خاطر پدرش اشک‌های زیادی ریخت و خیلی ناراحت شده بود و همه با دیدن گریه ی حضرت یوسف تعجب کرده بودند. یکی از برادرها: شما به خاطر پدر ما گریه می‌کنی؟ حضرت یوسف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: وای بر شما ! که چه بر سر پدرتون اوردین. آیا نباید به خاطر همچین پدر دل سوخته ای گریه کرد؟ من تعجب می‌کنم از شما که غم و اندوه پدرتون رو می‌بینید اما این قدر بی تفاوت هستین. برادرها که می‌ترسیدند،خجالت کشیدند. حضرت یوسف از روی صندلی اش بلند شد و رفت و دستور داد از آن‌ها به خوبی پذیرایی شود و جا و مکان خوبی به آن‌ها داده شود و هر چه می‌خواهند در اختیارشان بگذارند. حضرت یوسف به خاطر غم و اندوه خیلی ناراحت بود و قلبش از شدت ناراحتی درد می‌کرد و همیشه برای پدرش دعا می‌کرد تا غم و اندوهش به پایان برسد. حضرت یوسف  به برادرهایش گندم داد و موقع رفتن یکی از برادرها گفت: -ما پدری داریم که به خاطر ناراحتی و غم و افسردگی نمی توانست سفر کنه و برادرمون بنیامین برای خدمت و همدردی و اطمینان پیش پدرمون مونده اگه می‌شه سهم او رو هم به ما بده. حضرت یوسف هر وقت که آن‌ها در مورد غم و افسردگی پدر حرف می‌زدند ناراحت می‌شد و قلبش آزرده می‌شد اما سعی می‌کرد خودش را کنترل کند به آن‌ها گفت: -من سهم آن‌ها را به شما می‌دم شما افراد مودبی هستین اگه پدرتون این قدر به برادر کوچکتر شما علاقه داره دلم می‌خواد او را ببینم در سفر بعدی که به این جا اومدین حتماً برادر کوچکترتون رو با خودتون بیارین. حضرت یوسف ساکت شد و به آن‌ها نگاه کرد و گفت: -مگه ندیدین که در مصر چه قدر خوب از شما پذیرایی شد و بهترین میزبان هستم و مهمان را دوست دارم. برادرتون رو بیارین و اگه اومدین و او همراهتون نبود از گندم خبری نیست. حضرت یوسف می‌خواست، آن‌ها  به هر طریقی که شده بنیامین را با خود بیاورند. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف برادرها که می‌دانستند حضرت یعقوب به هیچ عنوان راضی به دوری از بنیامین نمی شود نگاهی به همدیگر انداختند و یکی از آن‌ها گفت: -گرچه آوردن بنیامین سخت است اما ما با پدرمون صحبت می‌کنیم و سعی می‌کنیم او را راضی کنیم. حضرت یوسف بدون آن که برادرهایش بفهمند از مامورها خواست تا پولی را که برادرهایش به خاطر گندم‌ها داده اند در گونی‌هایشان بگذارد. حضرت یوسف برای این کارش دلیل‌های زیادی داشت. برادرهای حضرت یوسف به شهر خودشان برگشتند و همه چیز را برای حضرت یعقوب تعریف کردند. یکی از آن‌ها گفت: -عزیز مصر گفته، اگه برادرتون بنیامین هم اومده بود سهم بیشتری داشت. یکی دیگر از آن‌ها گفت: -دفعه ی بعدی هم اگه رفتیم و بنیامین نبود عزیز مصر به ما هیچ سهم گندم نمی دهد. حضرت یعقوب یک دفعه ناراحت شد و گفت: -نه، شاید شما فراموش کرده باشین اما من هیچ وقت مسئله ی یوسف را فراموش نمی کنم. من سال‌ها پیش به شما اطمینان کرده بودم  چه طور انتظار دارین که  بنیامین رو هم به شما بسپارم. حضرت یعقوب آهی کشید و گفت: -به هر حال این خداست که بهترین نگهبان و حافظ است. او مهربان تر از هر کسی است. برادرها وقتی دیدند که حضرت یعقوب به شدت ناراحت شده است. ترجیح دادند فعلا در این مورد صحبتی نکنند. آن‌ها  وقتی بارها را باز کردند و وقتی پول‌های خودشان را دیدند تعجب کردند و کیسه ی سکه‌ها را به دست گرفتند و  با عجله به اتاق پدرشان رفتند. حضرت یعقوب گفت: -باز چه شده؟ برادر بزرگتر گفت: -پدر، عزیز مصر آن قدر بزرگوار است که در این قحطی و خشک سالی هم مواد غذایی به ما داده و هم پولمان را به ما برگردانده. آن هم طوری که نفهمیم و شرمنده نشیم. اجازه بده که دفعه ی بعدی بنیامین هم با ما بیاد. ما مجبوریم ، خانواده‌هامون گرسنه اند. حضرت یعقوب اصلا راضی به این کار نبود. آن‌ها اصرار کردند و حضرت یعقوب گفت: -من هرگز اجازه نمی دم بنیامین با شما بیاد. فقط به یه شرط می‌ذارم بیاد شما باید یک وثیقه ی الهی برای من بذارید چیزی که اعتماد و اطمینان من رو به خودتون جلب کنه. منظور حضرت یعقوب از وثیقه ی الهی عهد و سوگند به نام الله بود. برادرهای حضرت یوسف این شرط را پذیرفتند و دفعه ی بعدی وقتی می‌خواستند با بنیامین بروند وقتی داشتند وثیقه ی الهی را می‌گذاشتند حضرت یعقوب گفت: -خدا نسبت به آن چه می‌گیم آگاه است. ای فرزندانم، از یک در وارد دروازه‌های مصر نشین و از درهای مختلف وارد بشین. حضرت یعقوب می‌خواست توجه مامورهای حکومتی نسبت به برادرها جلب نشود. وقتی برادرهای حضرت یوسف به مصر سفر کردند، بنیامین هم با آن‌ها بود و دربان‌ها هر کدام ورود آن‌ها را جداگانه اطلاع داده بودند. حضرت یوسف دوباره آن‌ها را مهمان خود کرد. وقتی قرار بود هر کدام دور میز بنشینند. حضرت یوسف گفت: -هر کدام از برادرها که از یک مادر هستین کنار هم بشینین. همه کنار هم نشستند اما بنیامین که با حضرت یوسف از یک مادر بود تنها نشست و با ناراحتی گفت: -اگه یوسف برادرم این جا بود. الان کنار من می‌نشست. قلب حضرت یوسف فشرده شد و گفت: -اشکالی نداره برای این که ناراحت  و تنها نباشی بلند شو بیا کنار من بشین. وقتی آن‌ها کنار هم نشستند مدتی نگذشت که حضرت یوسف گفت:... ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف -می خوام چیزی بهت بگم. باید آرام باشی. بنیامین به حضرت یوسف نگاه کرد و گفت: -چه شده؟ حضرت یوسف دست بنیامین را گرفت و گفت: -من برادر تو یوسف هستم. دوران غم و اندوه پایان رسیده و تو نگران هیچ چیز نباش. بنیامین با تعجب به حضرت یوسف نگریست. نتوانست خودش را کنترل کند اشک‌هایش پایین ریخت و گفت: -خدای من، شکر، الحمدالله... آن‌ها کمی با هم صحبت کردند و حضرت یوسف گفت: -می خوایی پیش من بمونی؟ بنیامین با نگرانی گفت: -نه، پدر به زور راضی شده که من با برادرها بیام. آن‌ها قسم خوردند که من را سالم برگردانند. حضرت یوسف گفت: -نگران هیچ چیز نباش. من راه حلی برای نگه داشتن تو دارم. حضرت یوسف به طوری که هیچ کس نفهمد از یکی از مامورهایش که خیلی به او اطمینان داشت خواست تا به طور پنهانی کاسه ای گران قیمت را در کیسه ی بنیامین بگذارند. مامور این کار را کرد و هر کدام از برادرها موقع رفتن کیسه‌هایشان را برداشتند و برای رفتن آماده شده بودند که یک نفر داد زد: -صبر کنین، شما دزد هستین! برادرها وقتی این جمله را شنیدند تمام تنشان به لرزه افتاد چون حتی به ذهنشان هم نمی رسید به دزدی متهم بشوند. مامور گفت: -اما کاسه ی مورد علاقه ی عزیز مصر گم شده. این کاسه بسیار هم گران قیمت بوده. آن‌ها را بگردین هر کس کاسه را پیدا کرد یک بار شتر جایزه داره. برادرها که خیلی ناراحت و عصبانی شده بودند نگاهی به همدیگر انداختند. یکی از آن‌ها خیلی محکم و قاطع گفت: ما دزد نیستیم و این جا برای فساد نیامدیم. مامور گفت: -اگه دروغ بگین و یکی از شما دزد بود مجازات دارین بگو ببینم مجازاتش چیست؟ یکی از برادرها گفت: -کاسه در بار هر کس پیدا شد او را برای خودتون بردارین تا به صورت مجانی برده باشد. برادر دیگر گفت: -بله، ما این طور دزدها و ستم کارها را جریمه می‌کنیم. اول بارهای همه را گشتند و در آخر بار بنیامین را گشتند. کاسه ی مخصوص در بار بنیامین پیدا شد. وقتی برادرها این صحنه را دیدند با تمام وجود احساس بدبختی کردند، هم این که آبرویشان رفته بود هم این که موقعیتشان به خطر می‌افتاد و حالا باید جواب پدرشان را چه می‌دادند! در این لحظه بود که عزیز مصر برای بردن بنیامین آمد. یکی از برادرها گفت: -بدبختی ما را ببین، هر چند که اگه این دزدی کرده تعجبی هم نداره او و برادرش هر دو دزد بودن او و برادرش از یه مادر هستن و از ما‌ها نیستن. قلب حضرت یوسف شکست و فقط گفت: -شما بدترین هستین... بعد آهی کشید و ادامه داد: -خدا به هر چه می‌گوییم آگاه است. حضرت یوسف در کودکی به خاطر این که مادر نداشت در کنار عمه اش زندگی می‌کرد. عمه  خیلی حضرت یوسف را دوست داشت و برای  این که حضرت یوسف بیشتر کنارش بماند، کمربندی مخصوص پیامبر‌ها را  که پیش خودش بود، بدون این که کسی بفهمد به دور کمر حضرت یوسف بسته بود تا طبق قانون حضرت یعقوب مجبور شود حضرت یوسف را به او بدهد. برادرها که به گرفتاری بدی افتاده بودند هر کدام از حضرت یوسف می‌خواستند که از این قانون صرف نظر کند. یکی از آن‌ها گفت: ای عزیز مصر، پدرمان تحمل دوری را نداره. او بسیار پیر شده و غمگین و محزون شده. یکی دیگر گفت: -قیمت این کاسه ی گران بها چیه تا ما هر چه داریم و نداریم تقدیم کنیم. یکی دیگر گفت: -خب حداقل یکی از ما را به عنوان برده نگه دار و بذار او بره. ای عزیز مصر تو مرد درست کاری هستی. حضرت یوسف هیچ کدام از پیشنهاد‌ها را نپذیرفت و گفت: -پناه بر خدا، چه طور کسی دیگه رو به جای کسی که کاسه پیشش پیدا شده نگه دارم! برادرها هر کاری کردند نتوانستند بنیامین را نجات بدهند تا پیش پدر برگردد. بقیه ی کسانی که از شهر کنعان آمده بودند رفتند و برادرها  غمگین گوشه ای نشسته بودند. یکی از آن گفت: -حالا چه طور به پدر بگیم! او باور نمی کنه! ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
👆 🌼حضرت یوسف برادر بزرگتر گفت: -ما پیمان الهی گذاشته بودیم. شما همان کسانی هستین که بر سر یوسف آن بلا را آوردین، برید، برید خانواده‌ها منتظرن و به غذا و گندم احتیاج دارن. من آن قدر این جا می‌مونم تا شاید بنیامین برگرده یا این که پدر اجازه بده من برگردم... یکی از آن‌ها گفت: -حالا به پدر چی بگیم؟ برادر بزرگتر گفت: -برین و به پدر بگین که پسرت دزدی کرد این چیزی است که ما دیدیم، دیدیم که کاسه ی گران قیمت از بار او پیدا شد. این همان چیزی است که با چشم دیدیم و خدا عالم است. آن‌ها شرمنده و سرافکنده به کنعان برگشتند. حضرت یعقوب که برای برگشت آن‌ها نشسته بود از دور آن‌ها را دید که بر می‌گردند اما چهره‌هایی ناراحت و سرافکنده دارند. به دقت نگاه کرد و بنیامین و پسر بزرگش را ندید و نگران شد. آن‌ها آمدند و با شرمندگی سلام کردند. حضرت یعقوب گفت: -سلام بر شما، چه شده؟ برادرها هر کدام به هم نگاه کردند و هیچ کدام نمی توانستند حرفی بزنند. تا این که یک نفر از آن‌ها در حالی که سر به پایین داشت همه چیز را تعریف کرد. حضرت یعقوب گفت: -ای وای بر شما می‌فهمین  دارین چی می‌گین! یکی از برادرها گفت: -اما پدر آن چه گفتیم کل ماجراست نه کمتر و نه بیشتر، اگه به ما اعتماد نداری خب از مردمی که زودتر از  ما برگشتن بپرس، در مصر تحقیق کن. مطمئن باش که جز حقیقت چیز دیگه ای نمی گیم. حضرت یعقوب گفت: -آه خدای من، اما من صبرم را از دست نمی دم. می‌دونم تو از همه چیز آگاه هستی. از جا بلند شد و با حال و احوال بد به اتاقش رفت. در این لحظه بود که غم شدیدی وجودش را فرا گرفت و به شدت گریه کرد و با صدای بلند نام یوسف را صدا می‌زد. برادرها که نام حضرت یوسف را از زبان پدر شنیدند به شدت شرمنده شده بودند و به فکر فرو رفتند. حضرت یعقوب حالا بنیامین را هم از دست داده بود و پسر بزرگش هم در مصر مانده بود و یوسف، پسری که هر لحظه به او  نگاه می‌کرد و آرامش می‌گرفت دیگر نبود! حضرت یعقوب آن قدر گریه می‌کرد تا این که چشم‌هایش نابینا و سفید شده بود. برادرها که عذاب وجدان داشتند به یاد کارهای بد خودشان در حق یوسف افتاده بودند و این که سال‌ها به پدرشان ظلم کرده بودند و حالا بنیامین هم از دست پدر رفته بود. یکی از آن‌ها در اتاق حضرت یعقوب را که صدای گریه ی او شنیده می‌شد زد و گفت: پدر خواهش می‌کنم، به خدا قسمت می‌دهیم این قدر گریه نکن ممکنه بیمار بشی و از دست بری. حضرت یعقوب با ناراحتی گفت: -من گله ای از شما نکردم که این طور می‌گین. من غم و غصه ام را پیش خدا بردم و به او شکایت می‌کنم. خدا لطف بسیار داره و من از رحمت خدا چیزهایی می‌دانم که شما نمی دانید. حضرت یعقوب در تنهایی خودش گریه می‌کرد. قلب حضرت یعقوب دوباره زخم دیگری پیدا کرده بود و می‌گفت: -من هیچ وقت یوسفم را فراموش نمی کنم. چهره ی زیبا و نورانی اش همیشه جلوی رویم است. یوسف من هیچ وقت نمرده. زمانی که بار دیگر گندم‌ها تمام شده بود و برادرها مجبور بودند به مصر بروند. حضرت یعقوب رو به آن‌ها گفت: -وقتی به مصر می‌رسین از یوسف و بنیامین سراغ بگیرین. شما نباید از رحمت خدا غافل بشین چون نا امید شدن از درگاه خدا بدترین گناه‌هاست بعد از دخترش خواست تا برایش کاغذ و قلمی بیاورد تا نامه ای بنویسد. وقتی دخترش کاغذ و قلم را آورد او در نامه این چنین گفت: به نام الله نامه ای از طرف یعقوب پسر اسحاق به عزیز مصر، ای عزیز بدان که ما خاندان ابراهیم هستیم همان کسی که خدای بزرگ او را از آتش سوزان نجات داد و خاندان ما همیشه به بلا و سختی و آزمایش مبتلا می‌شوند و غم و اندوه زیادی به من رسیده. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف من پسری داشتم که اسمش یوسف بود و او نور چشم من بود. روزی برادرهایش از من خواستند تا او را به صحرا ببرند و من هم قبول کردم تا او برای بازی به صحرا برود آن‌ها صبح رفتند و موقع غروب با پیراهن خونی دروغی آمدند و گفتند او را گرگ خورده و نبودن او غم زیادی را به من وارد کرده و فراقش همیشه مرا اذیت می‌کند. او برادر دیگری داشت که از یک مادر بودند که اسمش بنیامین بود، من هر وقت بنیامین را می‌دیدم به یاد یوسف می‌افتادم و کمی از اندوه و غمم برطرف می‌شد. تا این که برادرهایش گفتند، تو دستور دادی همراهشان به مصر برود و اگر نیاید گندمی در کار نیست. من هم او را فرستادم و آن‌ها وقتی برگشتند گفتند،  کاسه ی مخصوص و گران بها را دزدیده و او را بازداشت کردی و مرا به غم فراقش مبتلا کردی. او را آزاد کن و در این کار عجله کن. برادرها  همراه نامه،  به طرف مصر حرکت کردند. آن‌ها عذاب وجدان داشتند و احساس شرمندگی بدی می‌کردند. وقتی به مصر رسیدند وارد قصر شدند با شرمندگی سرهایشان را پایین انداخته بودند. یکی از آن‌ها گفت: -ای عزیز مصر، ما گرفتار قحطی هستیم و فرزندهایمان چیزی برای خوردن ندارن، از تو می‌خواییم بر ما منت بذاری و دوباره به ما بخشش کنی. برادر دیگر نامه ی حضرت یعقوب را از جیب پیراهنش بیرون آورد و با احترام به حضرت یوسف داد و گفت: -پدر ما برای شما نامه ای فرستاده. قلب حضرت یوسف شروع به تپیدن کرد و نامه را با احترام از دست او گرفت و با اشتیاق و هیجان خواند. وقتی نامه تمام شد حضرت یوسف به گریه افتاده بود و نامه را روی چشم‌هایش گذاشت، بویید و بوسید، او آن قدر گریه کرد که قطره‌های اشکش بر روی پیراهنش ریخت و پیراهنش از اشک خیس شد. برادرها با بهت و ناباوری به او خیره شده بودند. حضرت یوسف سر بلند کرد و با ناراحتی گفت: -ای وای بر شما، با نادانی، چه بر سر یوسف و برادرش آورده اید. برادرها با شنیدن این جمله کنجکاوتر شده بودند و به دقت حضرت یوسف را نگاه کردند. آن‌ها به این فکر افتاده بودند که عزیز مصر همان برادرشان یوسف است. اما نمی توانستند باور کنند چه طور برادرشان یوسف عزیز مصر شده و الان بر تخت سلطنت نشسته است. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌼حضرت یوسف یکی از آن‌ها با تعجب پرسید: -آیا یوسف هستی؟ حضرت یوسف اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: -من یوسف هستم. و بنیامین را که در کنارش بود نزدیک خود آورد و دستش را گرفت و گفت: -این برادرم بنیامین است. برادرها به یک باره گریه کردند و اظهار شرمندگی و پشیمانی کردند، حضرت یوسف با لبخندی که صورتش را زیباتر کرده بود آن‌ها را در آغوش کشید و دوست نداشت آن‌ها را شرمنده ببیند و گفت: -نگران نباشین. آرام باشین. من همه ی شما را بخشیده ام و خدا شما را می‌بخشد. خدا مهربان است. حضرت یوسف آن قدر بزرگوار بود که آن‌ها را بخشیده بود و راضی نشد ناراحت و شرمنده باشند و حتی آن‌ها را سرزنش نکرد. آن‌ها کنار حضرت یوسف نشستند و با گریه گفتند: -ما پدر را خیلی اذیت کردیم، او را خیلی زجر دادیم او الان نابینا شده. حضرت یوسف دستور داد پیراهنش را بیاورند و سپس گفت: -این پیراهن را به کنعان ببرین و به صورت پدر بندازید تا چشم‌هایش بینا بشود. بعد با همه ی خانواده به مصر بیاین. آن کسی که پیراهن خونی من را برای پدر برد همان کس هم این پیراهن را ببرد تا دلخوری پدر از شما کمتر شود. آن برادر راه افتاد و در حالی که پیراهن حضرت یوسف را با خود داشت. حضرت یعقوب بی قرار و بی تاب شده بود و بوی پیراهن حضرت یوسف را احساس می‌کرد. او با خوشحالی از اتاق بیرون آمد و گفت: -من بوی یوسفم را می‌فهمم. بوی یوسف می‌آید. بوی یوسفم...البته اگه فکر نکنین که عقلم را از دست داده ام... یکی از آن‌ها گفت: ما الان به فکر گرفتاری خود هستیم. یوسف چهل سال است که گم شده و اصلا مرده و چه چیزهایی می‌گی! حضرت یعقوب از همان روز بوی پیراهن حضرت یوسف را می‌فهمید و وقتی برادر حضرت یوسف با پیراهن آمد با خوشحالی گفت: -پدر، پدر برای تو خبری خوش دارم. شادی همه ی وجود حضرت یعقوب را فراگرفت و گفت: -همیشه خوش خبر باشی پسرم. پسر آمد و دست حضرت یعقوب را بوسید و گفت: -پدر یوسف زنده است او همان عزیز مصر است. قلب رنجور حضرت یعقوب با شنیدن این خبر شاد شد و وقتی پیراهن حضرت یوسف را روی صورتش گرفت، بویید و بوسید و چشم‌هایش دوباره بینا شد. همه از خوشحالی اشک می‌ریختند و حضرت یعقوب را می‌بوسیدند. حضرت یعقوب به خدا سجده کرد و بعد از آن گفت: -من به شما گفته بودم که شما نمی دونید و من در رحمت خدا چیزهایی می‌بینم. برادرها به اشتباه خودشان پی برده بودند و از این که پدرشان را این قدر اذیت کرده بودند پشیمان و سرافکنده بودند دایم از پدرشان می‌خواستند تا آن‌ها را ببخشد. حضرت یعقوب به آن‌ها گفت: -من به زودی از خدا می‌خوام که توبه ی شما را بپذیرد و شما هم باید به خوبی توبه کنین و از خدا استغفار بطلبین. حضرت یعقوب آن قدر بزرگوار بود که برادرهای حضرت یوسف را بخشید و از خدای مهربان هم خواست تا آن‌ها را ببخشد و در سحرگاه جمعه شب، برای همه ی آن‌ها دعا کرد و همه ی آن‌ها جمع شده بودند وهمراه حضرت یعقوب گریه می‌کردند. آن‌ها برای رفتن به مصر آماده شدند. حضرت یعقوب بی قرار بود و دوست داشت هر چه زودتر این فراق به پایان برسد او دایم خدا را شکر می‌کرد. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قصه های کودکانه: با کلاه یا بی کلاه در جنگلی که نه خیلی دور بود و نه خیلی نزدیک، خرسی زندگی می‏کرد. این خرس یک کلاه قشنگ داشت. به همین خاطر به او خرس با کلاه می‏گفتند. کلاه او بافتنی بود. خرس با کلاه آن را از آب رودخانه گرفته بود. وقتی که پاییز می‏ آمد و هوا سرد می‏شد، کلاه بافتنی ‏اش را به سر می‏گذاشت و توی جنگل راه می‏رفت. روباه، همسایه ‏ی خرس با کلاه بود. او کلاه خرس را خیلی دوست داشت. بزرگ‏ترین آرزویش این بود که کلاه او را بگیرد و به سرخودش بگذارد. در یک روز سرد، خرس با کلاه کلاهش را به سر گذاشت. از خانه بیرون آمد و شروع کرد به قدم زدن. روباه او را دید، جلو رفت و سلام کرد. خرس با کلاه با مهربانی جواب سلام او را داد. روباه گفت: «راستی، همسایه‏ ی عزیز! هدیه ‏هایت را گرفته‏ ای؟» خرس با کلاه با تعجب پرسید: «هدیه‏ ها؟ کدام هدیه ‏ها؟» روباه خندید و گفت: «معلوم است، که خبر نداری!» خرس با کلاه گفت: «نه، روباه جان! از چیزی خبر ندارم. روباه گفت: «شنیده‏ ام یکی از دوستانت که در پشت کوه زندگی می کند، برای تو دو هدیه فرستاده است: یک ظرف پر از عسل و یک کلاه قشنگ رنگارنگ.» خرس با کلاه با تعجب پرسید: «دوست من؟! من که پشت کوه دوستی ندارم!» روباه گفت: «چرا داری! حتما فراموش کرده‏ ای!» خرس با کلاه پرسید: «خب، حالا هدیه ‏هایم کو؟ کجاست؟» روباه باز هم خندید و گفت: «می‏گویم، اما به یک شرط! به شرط اینکه کلاهت را به من بدهی. کلاهی که دوستت برایت فرستاده، خیلی قشنگ‏تر از این کلاه است. حالا که دیگر احتیاجی به این کلاه نداری، آن را به من بده!» خرس با کلاه خیلی خوشحال شد، کلاهش را از سرش برداشت و به سر روباه گذاشت. روباه هم خیلی خوشحال شد. دور خرس چرخید و گفت: «هدیه ‏های تو پیش کلاغ و لاک پشت است. آنها نمی‏خواهند هدیه ‏هایت را بدهند.» @Ghesehaye_koodakaneh خرس با کلاه که دیگر بی‏ کلاه شده بود، عصبانی شد و گفت: «چی! آخر برای چی این کار را کرده‏ اند؟ آنها که دوست‏های خوب من بودند!» روباه گفت: «دیدی اشتباه کردی؟ تو فقط دو تا دوست خوب داری. یکی من و یکی هم همان دوستی، که پشت کوه زندگی می‏کند.» خرس بی ‏کلاه با خودش فکر کرد. او اصلاً دوستش را که پشت کوه زندگی می‏کرد به یاد نمی ‏آورد. روباه گفت: «خرس جان» تا دیر نشده، برو و هدیه ‏هایت را بگیر.» خرس بی‏ کلاه هم زود به طرف رودخانه رفت. او می‏خواست دوستانش را پیدا کند. وقتی رسید، لاک‏پشت و کلاغ را دید که نشسته ‏اند و با هم حرف می‏زنند. خرس فریاد زد: «خوب شد پیدای‏تان کردم. زود باشید هدیه ‏هایم را بدهید.» لاک‏پشت از صدای خرس ترسید. زود سرش را توی لاکش برد. کلاغ از ترس جستی زد و روی لاک‏پشت نشست. قار قاری کرد و گفت: «چه شده دوست عزیز، چرا فریاد می‏زنی؟ داد می‏زنی؟» خرس که بیشتر عصبانی شده بود، گفت: «چرا فریاد نزنم؟ زود کلاه را بده!» کلاغ که خنده ‏اش گرفته بود، قارقاری کرد و گفت: «کلاه؟ مگر کلاه تو دست من است؟» لاک پشت آهسته سرش را از توی لاکش بیرون آورد. خرس به او گفت: «ای لاک‏پشت بدجنس! عسلم را چه کار کردی؟ آن را خوردی؟» لاک پشت ناراحت شد و دوباره سرش را توی لاکش کرد. کلاغ گفت: «دوست عزیز! عسل چیست؟ این حرف‏ها دیگر چیست؟» خرس به طرف کلاغ پرید تا او را بگیرد. کلاغ جستی زد و آن طرف‏تر روی سنگی نشست. خرس گفت: «کلاهم را بده!» ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🦜طوطی و بقّال   روزی، روزگاری، در شهری، مرد بقّالی زندگی می‌کرد. بقّال، مغازه‌ای داشت که در آن کار می‌کرد و برای این‌که از صبح تا شب تنها نباشد، یک طوطی سبز و زیبا خریده بود. طوطی سبز، علاوه بر زیبایی، خیلی هم باهوش و زرنگ بود. خیلی زود یاد گرفت که حرف بزند. هر چه بقّال می‌گفت، تکرار می‌کرد و همین باعث شادی و سرگرمی بقّال شده بود. علاوه بر این‌ها، گاهی که کاری پیش می‌آمد و بقّال به خانه یا جای دیگری می‌رفت، طوطی در مغازه می‌ماند، از آن مواظبت می‌کرد و به مشتری‌ها می‌گفت که کمی صبر کنند تا بقّال برگردد و چیزهایی را که لازم دارند، به آن‌ها بفروشد. طوطی قصّۀ ما، آن‌قدر زرنگ و باهوش بود که بعضی از مشتری‌ها را می‌شناخت و با آن‌ها حرف می‌زد. به آن‌ها سلام می‌کرد و احوال‌شان را می‌پرسید. مشتری‌ها هم او را دوست داشتند. این مسأله باعث شده بود که رفت و آمد مردم به مغازۀ بقّال بیشتر شود و کار و کسب او رونق بگیرد. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها گذشت. تا این‌که روزی از روزها، بقّال برای ناهار به خانه‌اش رفت و طوطی در مغازه ماند. ظهر بود و همه جا خلوت. اصلاً کسی به مغازه نیامد تا طوطی با او حرف بزند. ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
👆👆👆👆👆👆👆 🦜طوطی و بقّال  حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خسته‌اش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند. بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسه‌ها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغن‌های داخل آن روی زمین ریخت. طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد که چرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر و کله بقال پیدا شد. جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد که چرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟» طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود. یک ساعتی گذشت تا این که سر و کله بقال پیدا شد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریاد کشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرنده بیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش شکسته بود. بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی ،طوطی هم کچل شد و هم لال... ... 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6