13.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
ماشا و میشا
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
#قصه_متنی
#داستان_کودکانه
قصه 🐧 شکموترین پنگوئن 🐧
یکی بود یکی نبود، یه پنگوئن🐧 کوچولویی بود که توی یه جزیره ی بزرگ و قشنگ زندگی می کرد. پنگوئن فقط به فکر خوردن بود. اون هی از دریا ماهی🐠🐟 می گرفت و می خورد، نه با دوستاش بازی می کرد و نه با اونا به گردش می رفت. اون تمام وقتشو مشغول خوردن ماهی بود.
پدر و مادر پنگوئن کوچولو🐧 که خیلی از دستش ناراحت بودند، بهش می گفتند: چرا نمی ری با دوستات بازی کنی؟
می گفت: مامان جون وقت ندارم، باید ماهی🐟🐠 بگیرم.
مامانش می گفت: عزیزم تو باید هر کاری رو به وقتش انجام بدی.
پنگوئن🐧 کوچولو جواب می داد: مامانی نگران من نباش، من می دونم چی کار کنم.
هر چی بابا و مامان پنگوئن🐧 کوچولو نصیحتش می کردند، اون گوش نمی کرد و فقط می خورد.
یک روز بهاری قشنگ، چند تا پنگوئن🐧🐧🐧 به جزیره ی پنگوئن کوچولو اومدند. اونا کارای خیلی بامزه ای انجام می دادند، مثلاً طناب رو به دو تا میله می بستند و روش راه می رفتند.
پنگوئن 🐧کوچولو خیلی از کار اونا خوشش اومد. اونا خیلی فرز و چابک بودند. برای همین براشون دست می زد و تشویقشون می کرد.
اون دلش می خواست این بازی رو امتحان کنه، اما همین که رفت روی طناب، تلپی افتاد روی زمین و همه بهش خندیدند. پنگوئن کوچولو یادش رفته بود که خیلی چاقه و نمی تونه از این بازیا بکنه.
پنگوئن🐧 کوچولوی بیچاره که خیلی خجالت کشیده بود، تندی از اون جا دور شد و تا چند روز پیداش نبود. اون انقدر ناراحت بود که حتی نمی تونست غذا بخوره. چند روز بعد پنگوئن 🐧کوچولو به خونه برگشت. اون دیگه به اندازه ی بقیه ی پنگوئن ها شده بود.
پنگوئن 🐧کوچولو قصه ی ما بعد از این قضیه درس خوبی گرفت، اون فهمید که نباید خیلی زیاد غذا بخوره، چون اون می خواد مثل بقیه ی پنگوئنا باشه.
#قصه_متنی
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
هدایت شده از پست موقت
📣 پـاتــوق مامانهـای عاشــق آشپــزی😍
اگه تنوع غذایی میخوای و از غذاهای معمولی زده شدی😋😋🥟🥟🌮🌮🧁🧁
🔥از انواع کبــاب و گوشت گرفته تا غذاهای متنوع و جدید😍
کیــک و دســرهای خوشمزه و خلاصه کلی خوردنــی های ســالم😋
همــه یجــا جمع شده فقــط برای مامانا🥰
💥در کانال پر از ایده های آشپزی خوب🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/3495559879Cd73a8bc8f7
کانالی واسه کدبانوهای ناب ایرانی👆
🌱🖤
#شعر_کودکانه
در وصف حضرت رقیه(س)
🌷آی قصه قصه قصه
ای بچه های قشنگ
برای قصه گفتن
دلم شده خیلی تنگ
🌷من حضرت رقیه
یه دختر سه ساله م
همه میگن شبیه
گلهای سرخ و لاله م
🌷گل های دامن من
سرخ و سفید و زردن
همیشـه پـروانـه ها
دور سـرم مـیـگـردن
🌷از این شهر و ازون شهر
آدمای زیادی
میان به دیدن من
تو گریه و تو شادی
🌷هر کسی مشکل داره
میزنه زیـر گریه
مشکل اون حل میشه
تا میگه یا رقیه
🌷خلاصه ای بچه ها
اسم بابام حسینه
به یادتون میمونه؟
بابام امام حسینه
🌷پدربزرگ خـوبـم
امیر مومنینه
اون اولین امامه
ماه روی زمینه
🌷تـو دخترای بابام
از هـمـشـون ریـزتـرم
خیلی منو دوست داره
از همه عزیزترم
#حضرت_رقیه (س)
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸داستان درختی که خواب مانده بود🌳:
زمستان تمام شده بود و بهار همه جا را سبز و خرم کرده بود. همه ی درختان🌳، برگهای نو🍃 در آورده بودند تنها یک درخت بود که هنوز در خواب عمیق زمستانی خروپف می کرد. مثل اینکه از رسیدن بهار با خبر نشده بود. یا شاید تنبلی و خواب آلودگی او را از سبز شدن دور کرده بود.
پرندگانی که لانه هایشان روی آن درخت بود ،از این قضیه خیلی ناراحت بودند. آنها می خواستند هر طوری شده درختشان را از خواب بیدار کنند تا مثل دیگر درختان🌳، سر سبز و پر از برگ شود. می خواستند بهار🌸🌺 را در لابلای شاخ و برگش جشن بگیرند
پرندگان به فکر چاره افتادند. آنها می دانستند که باید قلب درخت را از خواب بیدار کنند. قلب درخت🌳 در ریشه های درخت است باید ریشه های درخت را بیدار می کردند
پرندگان همگی از روی درخت پایین آمدند تا قلب درخت را بیدار کنند. اما قلب درخت 🌳زیر خاک بود. و آنها نمی توانستند صدایشان را به زیر خاک برسانند. تنها یک چیز می توانست از خاک عبور کند و به قلب درخت 🌳در ریشه ها برسد و آن هم، آب بود.
پرندگان آبی زلال آوردند و پیامشان را روی آن نوشتند و آن را پای درخت ریختند.
آب با مهربانی و نرمی از خاک عبور کرد و به قلب درخت رسید. قلب درخت را نوازش کرد و آهسته به او گفت تنبلی نکن بیدار شو بهار🌸🌺 رسیده است باید سبز شوی. قلب درخت: گفت اما من هنوز خوابم می آید!آب گفت: نه تو نباید بخوابی. بهار، وقت بیداری و فعالیت است. اکنون بسیاری از پرندگان منتظرند تا بهار🌸🌺 را روی شاخه های تو جشن بگیرند. بیدار شو و آنها را خوشحال کن.
درخت🌳 با شنیدن این جمله از جای خود تکانی خورد و به اطراف نگاهی کرد و تازه فهمید که چقدر خوابیده است. درخت🌳 از خود خجالت کشید و تنبلی را کنار گذاشت و از خواب بیدار شد و شروع به جوانه زدن کرد. طولی نکشید که ،لباسی سبز و بهاری🌸🌸 سرتاپای درخت را پوشاند و آن را زیبا کرد. حالا پرندگان هم می توانستند بهار را جشن بگیرند.🌳🕊
#قصه_متنی
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
10.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پلنگ صورتی🤩
#کارتون
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
پیشیِ شیطون_صدای اصلی_507659-mc.mp3
12.29M
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🌃 قصه شب 🌃
🐈پیشی شیطون
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🏮 آی قصه قصه قصه 🏮
قصه سنگ کوچولو
یک سنگ کوچولو وسط کوچه ای افتاده بود. هرکسی از کوچه رد ميشد، لگدی به سنگ میزد و پرتش میکرد یک گوشه ی ديگر. سنگ کوچولو خيلي غمگین بود. تمام بدنش درد میکرد. هرروز از گوشه ای به گوشه ای می افتاد و تکه هایی از بدنش کنده ميشد. سنگ کوچولو اصلا حوصله نداشت. دلش می خواست از سر راه مردم کنار برود و در گوشه ای مخفی شود تا کسی او را نبیند و به او لگد نزند.
یک روز مردی با یک وانت پر از هندوانه از راه رسید. وانت را کنار کوچه گذاشت و توی بلندگوی دستیش داد زد: « هندونه ی قرمز و شیرین دارم. هندونه به شرط کارد. ببین و ببر.» مردم هم آمدند و هندوانه ها راخریدند و بردند. مرد تمام هندوانه ها را فروخت. فقط یک هندوانه کوچک براي خود باقی ماند. مرد نگاهی به روی زمین و زیر پایش انداخت. چشمش به سنگ کوچولو افتاد. آنرا برداشت و طوری کنار هندوانه گذاشت که موقع حرکت، هندوانه حرکت نکند و قل نخورد. بعد هم با ماشین بسوی رودخانه ای بیرون شهر رفت. کنار رودخانه ایستاد، سنگ کوچولو را برداشت و درون آب رودخانه انداخت. بعد هم هندوانه را پاره کرد و کنار رودخانه نشست و آنرا خورد و سوار وانت شد و حرکت کرد و رفت. سنگ کوچولوی قصه ی ما توی رودخانه بود و از اینکه ديگر توی آن کوچه ی پرسر و صدا نیست و کسی لگدش نمی زند، شادمان بود و خدا را شکر میکرد.
روزها گذشت. فصل تابستان رفت و پائیز و بعد هم زمستان آمدند و رفتند. سنگ کوچولو همان جا کف رودخانه افتاده بود. گاهی جریان آب وی را اندکی جا به جا میکرد و این جابجایی تن کوچک وی را به حرکت وامی داشت. او روی سنگ های ديگر می غلتید و ناهمواری های روی بدنش از بین میرفتند . وی آرام آرام به یک سنگ صاف و صیقلی تبدیل شد.
یک روز تعدادی پسر بچه همراه معلمشان به کنار رودخانه آمدند تا سنگها را ببینند. آن ها می خواستند بدانند به چه دلیل سنگ های کف رودخانه صاف هستند. یکی از آن ها سنگ کوچولوی قصه ی ما را مشاهده کرد. آن را برداشت و به منزل برد. آن را رنگ زد و برایش صورت و زلف و لباس کشید. سنگ کوچولو به صورت یک آدمک بامزه در آمد. پسرک سنگ را که اکنون شکل جدیدی پیدا کرده بود به مادرش نشان داد. مامان از آن خوشش آمد. یک تکه روبان قرمز به سنگ کوچولو بست و آن را به دیوار اتاق خواب پسرک آویزان کرد. اکنون سنگ کوچولوی داستان ی ما روی دیوار اتاق پسرک آویزان است و ديگر نگران لگد خوردن و پرتاب شدن به بین کوچه نیست. پسری هم که او را به صورت عروسک درآورده، هرروز نگاهش ميکند و او را خيلی دوست دارد.
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
5.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کارتون
"مهد کودک خانم زرافه"
این داستان(هیولای برفی)
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نام قصه :راکن کوچولو
روزی روزگاری توی یه جنگل سرسبز و زیبا، راکون کوچولو همراه مامان راکون و بابا راکون زندگی می کرد.
راکون کوچولو خیلی تنبل بود و همیشه توی تختخواب بود و دلش می خواست بخوابه .
هر وقت مامان راکون و بابا راکون، راکون کوچولو رو صدا می زدند تا از خواب بیدار بشه ، فقط چشماشو باز می کرد و دوباره می خوابید.
مامان راکون و بابا راکون نگران شدند و دلشون می خواست راکون کوچولو تنبل نباشه و از صبح تا شب توی تختخوابش نخوابه.
یه روز اتفاق عجیبی توی جنگل افتاد .
اون روز صبح وقتی همه حیوونای جنگل از خواب بیدار شدند ، صدای شیپور فیلی رو شنیدند.
بعد فیلی گفت
(( توجه ! توجه ! مسابقه داریم ! یه مسابقه ی شگفت انگیز برای همه بچه ها))
راکون کوچولو با صدای شیپور و فیلی یهو از خواب پرید و از تختخواب پایین اومد و از اتاقش بیرون رفت .
مامان راکون و بابا راکون از دیدن راکون کوچولو تعجب کردند.
راکون کوچولو گفت (( سلام ! فیلی چه مسابقه ای رو میگه ؟))
مامان راکون و بابا راکون لبخند زنان جواب سلام راکون کوچولو رو دادند و گفتند (( نمی دونیم . باید از فیلی بپرسیم ))
تا روز مسابقه راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و کمتر می خوابید و توی فکر بود که چه مسابقه ای قراره برای بچه های همسن و سال خودش برگزار بشه .فیلی با وجود اینکه مامان راکون و بابا راکون در مورد مسابقه پرسیده بودند ، گفته بود (( روز مسابقه ، معلوم میشه چه مسابقه ای برگزار میشه))
روز مسابقه رسید. همه حیوونای جنگل همراه بچه هاشون وسط جنگل جمع شدند تا فیلی اعلام کنه چه مسابقه ای بچه ها شرکت کنند .
فیلی گفت(( دوستان عزیز ! خیلی خوش اومدید . مسابقه ای که قراره برگزار بشه اسمش هست مسابقه ی توپ داخل سبد . هر بچه ای باید توپ ها رو داخل سبد بزرگها بندازه و تنبلی نکنه . اگه تنبلی کنه و تعداد کمی توپ داخل سبد بندازه ، می بازه ))
راکون کوچولو با شنیدن اسم مسابقه مشتاق شد و با سوت آغاز مسابقه شروع کرد به توپ انداختن توی سبد بزرگها .
وقتی سوت پایانی مسابقه زده شد، فیلی برنده رو اعلام کرد
(( برنده مسابقه ، راکون کوچولو ه .چون تعداد زیادی توپ داخل سبد انداخته . تبریک میگم . راکون کوچولو بیا روی سکو بایست تا جایزه بگیری ))
راکون کوچولو و مامان راکون و بابا راکون با شنیدن برنده شدن راکون کوچولو خوشحال شدند و همه ی حیوونای جنگل راکون کوچولو رو تشویق کردند.
از اون روز به بعد راکون کوچولو تنبلی رو کنار گذاشت و به موقع بیدار میشد و به موقع می خوابید .
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
message-1708331190-56.mp3
7.51M
3️⃣3️⃣6️⃣ قصه شب
💠 «دمپایی هانی»
🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا
💠 موضوع قصه: درخواست حاجت از امام زمان علیه السلام
.
📎 #قصه_شب
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
💐🌸💐👏💐🌸💐👏
﴿ دخترِ باحجاب ﴾
✨🔸✨🔶✨
یه دخترِ نمونه
نجیب و مهربونه
قدرِحجابِ خودرا
هرجا باشه میدونه
🌸🔸🌸
دختر که با حجابه
مثلِ گل و گلابه
زندگیِ قشنگش
مثلِ بهشتِ نابه
🌸🔸🌸
دختر گلِ بهاره
چادر به سر میذاره
مثلِ فرشتگانه
خدا دوسِش میداره
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6