eitaa logo
قصه های خوب🌸
5.9هزار دنبال‌کننده
724 عکس
863 ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌞روزی که خورشید خانوم قهر کرد🌞 خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید خانم با نوک انگشتش پشت گنجشک کوچکی را قلقلک داد. اما گنجشک عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت: وای ...چقدر امروز هوا گرم شده، فکرکنم بهتره بروم جایی که خورشید به هم نتابد. بعد هم پرواز کرد و در سایه درختی نشست. خورشید خانم خیلی دلش گرفت. او دلش میخواست مثل همه موجودات، شاد و دوست داشتنی باشد وهمه او را دوست داشته باشند. خورشید خانم با دلخوری انگشتش را روی سر قورباغه ای که کنار برکه نشسته بود کشید و گفت: سلام دوست من. قورباغه جستی در برکه زد و بعد از چند دقیقه سرش را بالا آورد و گفت: آخی ...چقدر خنک شدم. خیلی گرمم شده بود. اشک در چشمهای خورشید خانم پیچید. با خودش گفت: مثل اینکه هیچ کس من را دوست ندارد. باهر کسی که میخواهم بازی کنم خودش را از من دور میکند. کسی از بودن من خوشحال نیست. آن شب خورشید خانم گریه کنان پشت کوهها رفت و تصیم گرفت دیگر هیچ وقت از خانه اش بیرون نیاید. آن شب حیوانها هر چقدر  خوابیدند، صبح نشد. با اینکه ساعتها بود که از خوابشان میگذشت اما هنوز هم شب بود وهوا روشن نمیشد. حیوانها در تاریکی شب دنبال غذا رفتند اما چیزی برای شکار پیدا نکردند. بچه ها دیگر نتوانستند در دل شب دور هم جمع شوند و بازی کنند. گلهای رنگارنگ و قشنگ که هر روز با سپیده صبح گلبرگهایشان را باز میکردند دیگر نتوانستند گلبرگها یشان را باز کنند. خانم گنجشکه نمیتوانست در آن تاریکی غذایی برای بچه هایش پیدا کند و جوجه هایش گرسنه مانده بودند. بالاخره بعد از چند روز عقاب بزرگ روی شاخه درخت بلوط نشست و گفت: همه گوش کنید. به نظر من خورشید خانم با همه ما قهر کرده او تصمیم گرفته دیگر از خانه اش بیرون نیاد. همه با تعجب به عقاب نگاه کردند و گفتند: خواهش میکنیم پیش خورشید خانم برو و ازش بخواه که یک بار دیگر برگرده. اگر او از خانه اش بیرون نیايد همه ما میمیریم. عقاب به طرف کوههای بلند و دوردست پرواز کرد. چند روز در راه بود تا اینکه به پشت کوهها که خانه خورشید خانم بود، رسید. خورشید خانم را دید که غمگین و ناراحت نشسته بود. عقاب فریاد زد: آهای ...خورشید خانم! نمیخواهی از خانه ات بیرون بیایی؟ خورشید خانم با صدای غمگینی گفت: نه ...وقتی هیچ کس از بودن من خوشحال نمیشود برای چی برگردم. عقاب روی قله کوه نشست و گفت: وقتی تو نباشی هیچ کسی نمیتواند زندگی کند. همه از گرسنگی و تاریکی میمیرند. برگرد پیش ما تا یک بار دیگر شادی و زندگی شیرین را برای همه بیاوری. خورشید خانم گفت: یعنی الان که من نیستم شما دیگر شاد نیستید؟ شما از نبودن من ناراحتید؟ عقاب بالهایش را به هم زد و گفت: خب معلومه که همه ناراحتند. ما برای برگشتن تو لحظه شماری میکنیم. خورشید خانم لبخندی زد و آهسته از پشت کوه سرک کشید. آقا عقاب راست میگفت، چقدر دنیا عوض شده بود. هیچ کس و هیچ چیز سرجای خودش نبود. حالا دیگر خورشید خانم مطمئن بود که همه دوستش دارند و به او حتیاج دارند. آرام آرام از پشت کوه بیرون آمد و خودش را به وسط آسمان رساند. همه جا روشن و نورانی شد. حیوانها از خوشحالی شروع به جست وخیز کردند، گلها باز شدند. درختها شاخه هایشان را بالا گرفتند. بچه ها با صدای بلند فریاد کشیدند: خورشید خانم دوست داریم❤️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔹️داستان کوتاه کودکانه باد و خورشید یک روز باد و خورشید سر اینکه کدامشان قویتر است باهم بحث میکردند. آخر سر تصمیم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببینند کدام قوی تر است. مردی داشت از آن حوالی رد میشد خورشید گفت: "بیا ببینیم کدام از یک ما میتواند کت این مرد را از تنش دربیاورد؟" باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند. باد همه ی قدرتش را جمع کرد و وزید و وزید و وزید. اما مرد نه تنها کتش را درنیاورد، بلکه کتش را بیشتر به خودش پیچید. بعد نوبت خورشید شد. قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابیدن. خورشید انقدر تابید و آفتاب را پهن کرد روی زمین، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد. خورشید در مسابقه برنده شد.   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
روزی روزگاری در محله ای مرد شکمو و فربه ای زندگی می کرد که علاقه زیادی به خوردن داشت و بیشتر روز خود را صرف غذا خوردن می کرد. یک روز مرد کمی پس از آنکه از خانه بیرون رفته بود، دوباره به خانه بازگشت و وقتی همسرش علت برگشت او را به خانه جویا شد به او گفت همسایه امروز حلیم می پزد من هم زود برگشتم تا حلیم بخورم. از آنجایی که او با عجله از خانه خارج شد، فراموش کرد که ظرفی برای بردن حلیم با خود ببرد؛ پس ابتدا با قاشق شروع به خوردن حلیم کرد اما کمی بعد احساس کرد که اینگونه حلیم خوردن فایده ندارد، او از هول اینکه مبادا نتواند به اندازه کافی حلیم بخورد داخل دیگ خم شد و با دو دست مشغول خوردن حلیم شد و ناگهان با سر در دیگ حلیم افتاد. مردم با صدای بلند و خنده گفتند: بیچاره مرد! از هول حلیم افتاد تو دیگ! از این ضرب المثل هنگامی که فرد برای کسب سود زیاد تلاش می کند اما در نهایت دچار خسران و ضرر می شود، استفاده می کنند. هرگز نباید برای به دست آوردن چیزی طمع یا عجله زیاد داشت. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔅داستان ضرب‌المثل بیلش را پارو کرده🔅   مي گويند، اگر کسي‌ چهل‌روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر به‌ ديدنش‌ مي‌آيد و  آرزوهايش‌ را برآورده‌ مي‌کند. سي‌ و نه‌ روز بود که‌ مرد بيچاره‌ هر روز صبح‌ خيلي‌ زود از خواب‌ بيدار مي‌شد و جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ مي‌پاشيد و جارو  مي‌کرد. او‌ از فقر و تنگدستي‌ رنج‌ مي‌کشيد. به‌ خودش‌ گفته‌ بود: .اگر خضر را ببينم، به‌ او مي‌گويم‌ که‌ دلم‌ مي‌خواهد ثروتمند بشوم. مطمئن‌ هستم‌ که‌ تمام‌ بدبختي‌ها و گرفتاري‌هايم‌ از فقر و بی پولی است.     روز چهلم‌ فرارسيد. هنوز هوا تاريک‌ و روشن‌ بود که‌ مشغول‌ جارو کردن‌ شد. کمي‌ بعد متوجه‌ شد مقداري‌ خاروخاشاک‌ آن‌طرف‌تر ريخته‌ شده‌ است. با خودش‌ گفت: .با  اين‌که‌ آن‌ آشغال‌ها جلو در خانه‌ من‌ نيست، بهتر آنجا را هم‌ تميز کنم. هرچه‌ باشد امروز روز ملاقات‌ من‌ با حضرت‌ خضر است، نبايد جاهاي‌ ديگر هم‌ کثيف‌ باشد.   مرد بيچاره‌ با اين‌ فکر آب‌ و جارو کردن‌ را رها کرد و داخل‌ خانه‌ شد تا بيلي‌ بياورد و آشغال‌ها را بردارد. وقتي‌ بيل‌ به‌دست‌ برمي‌گشت، همه‌اش‌ به‌  فکر ملاقات‌ با خضر بود با اين‌ فکرها مشغول‌ جمع‌ کردن‌ آشغال‌ها شد.   ناگهان‌ صداي‌ پايي‌ شنيد. سربلند کرد و ديد پيرمردي‌ به‌ او نزديک‌ مي‌شود. پيرمرد جلوتر که‌ آمد  سلام‌ کرد. مرد جواب‌ سلامش‌ را داد.   پيرمرد پرسيد: .صبح‌ به‌ اين‌ زودي‌ اينجا چه‌ مي‌کني؟ مرد جواب‌ داد: .دارم‌ جلو خانه‌ام‌ را آب‌ و جارو مي‌کنم.  آخر شنيده‌ام‌ که‌ اگر کسي‌ چهل‌ روز تمام‌ جلو خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر را مي‌بيند.. پيرمرد گفت: .حالا براي‌ چي‌ مي‌خواهي‌ خضر را ببيني؟ مرد گفت: .آرزويي‌ دارم‌ که‌ مي‌خواهم‌ به‌ او بگويم.   پيرمرد گفت: .چه‌ آرزويي‌ داري؟ فکر کن‌ من‌ خضر هستم، آرزويت‌ را به‌ من‌ بگو.. مرد نگاهي‌ به‌ پيرمرد انداخت‌ و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم‌ کارم‌ نشو.. پيرمرد اصرار گرد: .حالا فکر کن‌ که‌ من‌ خضر باشم. هر آرزويي‌ داري‌ بگو.. مرد گفت: .تو که‌ خضر نيستي. خضر مي‌تواند هر کاري‌ را که‌ از او بخواهي‌ انجام‌ بدهد.. پيرمرد گفت: .گفتم‌ که، فکر کن‌ من‌ خضر باشم‌ هر کاري‌ را که‌ مي‌خواهي‌ به‌ من‌ بگو شايد بتوانم‌ برايت‌ انجام‌ بدهم.. مرد که‌ حال‌ و حوصله‌ي‌ جروبحث‌ کردن‌ نداشت، رو به‌ پيرمرد کرد و گفت: .اگر تو راست‌ مي‌گويي‌ و حضرت‌ خضر هستي، اين‌ بيلم‌ را پارو کن‌ ببينم..   پيرمرد نگاهي‌ به‌ آسمان‌ کرد. چيزي‌ زيرلب‌ خواند و بعد نگاهي‌ به‌ بيل‌ مرد بيچاره‌ انداخت.  در يک‌ چشم‌ به‌هم‌ زدن‌ بيل‌ مرد بيچاره‌ پارو شد. مرد که‌ به‌ بيل‌ پارو شده‌اش‌ خيره‌ شده‌ بود، تازه‌ فهميد که‌ پيرمرد رهگذر حضرت‌ خضر بوده‌ است.  چند لحظه‌اي‌ که‌ گذشت‌ سر برداشت‌ تا با خضر سلام‌ و احوالپرسي‌ کند و آرزوي‌ اصلي‌اش‌ را به‌ او بگويد، اما از او خبري‌ نبود.   مرد بيچاره‌ فهميد که‌ زحماتش‌ هدر رفته‌ است. به‌ پارو نگاه‌ کرد و ديد که‌ جز در فصل‌ زمستان‌ به‌درد  نمي‌خورد در حالي‌ که‌ از بيلش‌ در تمام‌ فصل‌ها مي‌توانست‌ استفاده‌ کند.   از آن‌ به‌بعد به‌ آدم‌ ساده‌لوحي‌ که‌ براي‌ رسيدن‌ به‌ هدفي‌ تلاش‌ کند، اما در  آخرين‌ لحظه‌ به‌ دليل‌ ناداني‌ و سادگي‌ موفقيت‌ و موقعيتش‌ را از دست‌ بدهد، مي‌گويند بيلش‌ را پارو کرده‌ است.   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دانه ي خوش شانس   سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد   ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد. دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط  زير خاك در امان هستم. گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد. دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.   صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد. روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود. يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.   سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.   حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه  خودش دانه هاي بسياري دارد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‍ ‍ 🐾🐊تمساح دهان گشاد🐊🐾 حیوونای جنگل دور درخت بلوط جمع شده بودن و داشتن آگهی روی درخت رو می خوندن. چه سر و صدایی شده بود. توی آگهی نوشته بود به زودی یه عکاس به جنگل می یاد و قراره از همه حیوونا با لبخند، عکس بگیره. به بهترین لبخند هم قراره جایزه داده بشه. حیوونا با خوندن این خبر دستپاچه شدن . هر یکی تصمیم گرفت برای برنده شدن کاری بکنه. هنوز نزدیک ظهر نشده بود که آرایشگاه جنگل شلوغ شد. صف آرایشگاه تا نزدیک رودخونه می رسید. بعضی از حیوونا هم رفته بودن برای خودشو با گل و سبزه یه کلاه خشگل درست کنن. بعضی ها هم داشتن لباساشونو مرتب می کردن. خلاصه اون روز برای جنگل یه روز خاص و پر از هیاهو بود. حیوونا آماده شدن و زمان مسابقه رسید . جنگل پر از حیوونایی بود که لبخند به لب داشتند. عکاس وارد جنگل شد و با دوربین مخصوصش، یه عالمه عکس گرفت .یه عالمه عکس ازحیوونای شاد و شنگول با لبخندهای مختلف. اما فقط یه نفر مونده بود که هنوز عکس نگرفته بود. اون یه نفر تمساح بود. ولی معلوم نبود چرا برای مسابقه آماده نشده بود. آخه اصلا خوشحال نبود. عکاس به تمساح گفت شما نمی خوای عکس بگیری ؟ تمساح گفت من نمی تونم لبخند بزنم .من فقط اخم می کنم. عکاس گفت ولی این مسابقه لبخنده . اصلا همه زیبایی عکس به لبخند بستگی داره. اگه اخم کنی عکست خیلی زشت می شه . تمساح گفت ولی من نمی تونم لبخند بزنم . عکاس گفت در هر حال حتما باید لبخند بزنی فقط اینطوری می تونی تو مسابقه شرکت کنی تمساح گفت باشه لبخند می زنم. تمساح یه نگاهی به همه کرد و بعد لبخند زد. وقتی تمساح لبخند زد یه عالمه دندونای درشت و تیز و وحشتناک پیدا شد. حیوونا انقدر ترسیدن که پا به فرار گذاشتن . عکاس هم دوربینو انداخت و در رفت. اما دوربین خودش عکس گرفت. تمساح ناراحت شد و گفت من که گفتم من لبخند نمی زنم. بعد اخم کرد و رفت. فردای اون روز عکسها آماده شد. عکسها خیلی جالب بودن . انتخاب یه برنده توی اینهمه عکس قشنگ کار سختی بود. داوری تا ظهر طول کشید و همه از انتظار، کلافه شده بودن . بلاخره عکس انتخاب شده در اندازه خیلی بزرگ چاپ شد و از بالای درخت آویزون شد. عکس لبخند تمساح ،همون عکس برنده بود. اصلا دهان گشاد تمساح توی عکس زشت نبود. بلکه دندونای تمیز و سفید تمساح لبخند تمساح رو خیلی قشنگ کرده بود.تمساح بعد از این مسابقه دیگه از دهن گشاد خودش بدش نمی یومد بلکه باور کرده بود که اگه دندوناشو همیشه سفید و تمیز نگه داره ، دهان گشادش خیلی هم قشنگه. بعد از این مسابقه همه حیوونا در کنار تمساح یه عکس یادگاری انداختند. و یه عالمه دوست خوب به تمساح جایزه داده شد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
سیر تنها 🧄 گلنار خانم که مقداری سیر خریده بود، وارد آشپزخانه شد. بعد سیرها را به هم بافت و به دیوار آویزان کرد. سیر از آنجا می توانست همه ی آشپزخانه را ببیند، برای همین خیلی خوشحال بود. قابلمه و ماهی تابه را دید. یک کدو حلوایی زیر پایش دید. روبرویش هم، سبد پیاز و سیب زمینی بود. سیر به آنها گفت: «چه جای بدی دارید، نمی توانید جایی را ببینید.» پیاز گفت: بالا و پایین ندارد. همه ی ما برای استفاده در غذا هستیم. سیر خندید و گفت:« این قدر بزرگی که نمیشه تو را به دیوار زد. » سیر هر روز می دید که چه طور گلنار خانم با سبزیجات غذا درست می کند. یک روز بادمجان ها را دید که خورشت بادمجان شدند. روز بعد سیب زمینی ها را دید که کوکو شدند. پیاز هم در همه ی غذاها بود. سیر خیال کرد او را در یک غذای مهم می خواهند بریزند، برای همین منتظر آن روز بود. روزها گذشت، اما کسی با او کاری نداشت. یک روز با خودش گفت: پس چرا از من استفاده نمی کنند؟ سیر دیگر خوشحال نبود. یک روز گلنار خانم سبد گوجه ها را روی کابینت گذاشت. سیر از گوجه فرنگی پرسید: تو می دانی گلنار خانم چرا از من استفاده نمی کند؟ گوجه گفت: شاید به خاطر این است که بو می دهی. سیر گفت: خوب پیاز هم بو می دهد. گوجه گفت: نمی دانم. بالاخره یک دلیلی دارد. شاید برای قشنگی تو را به دیوار زدند. سیر ناراحت شد و دیگر با کسی حرف نزد، پوستش از ناراحتی خشک شده بود. کدو حلوایی که زیر پای سیر بود، متوجه شد که سیر دیگر مثل همیشه نیست و با کسی حرف نمی زند. به او گفت: سیر کوچولو چرا ناراحتی؟ سیر گفت: فکر کنم من به درد نخور هستم. کدو حلوایی گفت: « از من هم در غذایی استفاده نکرده اند اما بخاطر این نیست که بدمزه و بدرد نخورم.» سیر چیزی نگفت و چشم هایش را بست. گلنار خانم وارد آشپزخانه شد و سیرها را از دیوار برداشت و به حیاط برد. سیر که تعجب کرده بود، به این طرف و آن طرف نگاه کرد. حیاط خیلی شلوغ بود. چند تا خانم سبزی پاک می کردند. چند نفر هم پیازهای خرد شده را سرخ می کردند. گلنار خانم سیرها را داخل سینی جلوی دخترش نرگس گذاشت و گفت:«سیرها را پوست بکن و خرد کن برای سیر داغ روی آش نذری می خواهم.» وقتی نرگس پوست اولین سیر را کند، یکی از همسایه ها گفت: «چه سیر خوش عطر و بویی. آش رشته با این سیر ها خیلی خوشمزه می شود.» گلنار خانم گفت:«بله سیر خوبی است برای آش نذری نگهش داشته بودم» 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🐰🥖دم پفکی 💎یکی بود، یکی نبود. خانم خرگوشی بود که دوازده خرگوش کوچولو داشت. همه سفید و تپلی بودند. در یک روز گرم و آفتابی، مامان خرگوشه داشت یازده خرگوش کوچولویش را می شست؛ ولی خرگوش کوچولوی دوازدهمی گوشه ای نشسته بود و نمی خواست خودش را بشوید. 🐰🥖 💎خانم خرگوشه گفت: «بیا دم پفکی! بیا و لااقل گوش هایت را بشوی!» 🐰🥖 💎 دم پفکی به حرف مادرش توجهی نکرد. خانم خرگوشه همیشه می گفت: تمیز بودن گوش های خرگوش خیلی مهم است؛ 🐰🥖 💎ولی دم پفکی در جواب می گفت: «من گوش هایم را همین طور که هست دوست دارم؛ خاکستری و کثیف!» 🐰🥖 💎خانم خرگوشه یازده خرگوش کوچولو را شست و تمیز کرد؛ مخصوصاً گوش هایشان را. آن وقت به طرف دم پفکی رفت تا او را هم بشوید، ولی او با سرعت دوید و گفت:« نه، نه، نمی گذارم مرا بشویی. خانم خرگوشه گفت: « حداقل بگذار گوش هایت را بشویم.» 🐰🥖 💎ولی دم پفکی قبول نمی کرد و همانطور با سرعت می دوید. خانم خرگوشه خسته شد و دیگر دنبالش نرفت. 🐰🥖 💎 دم پفکی به طرف مزرعه شبدر دوید که در کنار تپه ای بود. دم پفکی مثل همیشه بالای تپه رفت تا از آن بالا همه چیز را ببیند. 🐰🥖 💎او با دقت به این طرف و آن طرف نگاه کرد. به باغ کاهوی آن طرف تپه چشم دوخت. کاهوهایش کمی بزرگ شده بود. آن وقت از تپه پایین آمد. مدتی آن دور و بر چرخید و بازی کرد. دوباره رفت بالای تپه. این دفعه برادرها و خواهرهایش را دید که بالای تپه هستند و حسابی هم مشغول خوردن. 🐰🥖 💎دم پفکی سرش را تکان داد و گفت:«همه آنجا هستند ... پس من هم بروم.» 🐰🥖 💎ولی ناگهان صدای فریاد مادرش را شنید که می گفت:«دم پفکی ... زود با گوش هایت علامت بده! به آن ها بگو که خطر نزدیک است.» 🐰🥖 💎 دم پفکی می دانست که چطور باید علامت دهد. موقعی که خیلی کوچک بود، مادر به او یاد داده بود که چه کار کند. او تند و تند گوش هایش را تکان داد. 🐰🥖 💎گوش هایش را خم و راست می کرد. بالا و پایین می برد؛ ولی گوش های او سفید نبود تا معلوم باشد. خاکستری و کثیف بود و برادران و خواهرانش آن را نمی دیدند. در این موقع مادر نفس زنان از راه رسید. او دونده خیلی سریعی بود. 🐰🥖 💎بالای تپه دوید و با گوش هایش علامت داد. خرگوش کوچولوها گوش های مادرشان را در میان سبزه ها دیدند و به طرف نزدیکترین سوراخ دویدند. وقتی کشاورز به آنجا رسید، همه پنهان شده بودند. کشاورز به مزرعه سرکشی کرد و رفت. خرگوش کوچولوها به خانه برگشتند. مادر نفس راحتی کشید و گفت:« وای . . . خیلی ترسیده بودم! چقدر خوب شد که به موقع گوش هایم را دیدید!» 🐰🥖 💎دم پفکی خیلی خجالت کشید. اگر مادرش سریع نمی دوید، جان برادرها و خواهرهایش به خطر می افتاد، حالا او دیگر فهمیده بود که تمیز بودن چقدر مهم است. 🐰🥖 💎با خودش گفت:« اگر برادرها و خواهرهایم را کشاورز با خودش می برد، حالا چه کار می کردم؟ آن هم به خاطر اینکه گوش هایم کثیف بود و من نتوانستم کارم را خوب انجام دهم.» آن شب دم پفکی اول خودش و گوش هایش را شست و بعد راحت خوابید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
✨داستان کودکانه در مورد تسبیحات حضرت زهرا حضرت فاطمه (س) دختر گرامی پیامبر و همسر حضرت علی (ع) زمان زیادی را صرف کارهای منزل می کردند. آن حضرت کارهای منزل مانند پختن غذا، جمع آوری هیزم، نظافت منزل، آسیاب کردن گندم برای پختن نان و دیگر کارهای خانه را به تنهایی انجام می دادند. در آن زمان برای تهیه آب آشامیدنی باید مسافت زیادی را راه می رفتند تا آب را از چشمه بیاورند. برای پختن نان باید ابتدا گندم را با آسیاب دستی آسیاب می کردند و بعد نان را می پختند و برای پختن غذا باید هیزم روشن می کردند و ….و به همین شکل همه کارهای خانه برای حضرت فاطمه (س) سخت بود. در قدیم معمولا برای انجام کارهای خانه شخصی به عنوان کنیز و خدمتکار در خانه ها وجود داشته اما حضرت فاطمه کارهای خانه را به تنهایی انجام می دادند و از کسی کمک نمی گرفتند. روزی انجام کارهای خانه برای آن حضرت به قدری سخت شد که به همسر خود امام علی (ع) گفتند که انجام این همه کار برای من سخت است و از بس کار کرده ام دست هایم تاول زده است. حضرت علی به حضرت فاطمه گفتند که برای حل این مشکل از پدر خود حضرت محمد (ص) کمک بگیر و از ایشان درخواست کن تا کنیزی به تو بدهند تا در کارها به تو کمک کند. حضرت فاطمه (س) پیش پدرشان رفتند ولی چون دیدند که پیامبر تنها نیستند رویشان نشد که حرف خود را به پدر بگویند و بازگشتند. پیامبر که این صحنه را دیدند فردای آن روز به خانه دخترشان فاطمه رفتند و از او پرسیدند که دیروز با من چه کاری داشتی که نگفتی و برگشتی؟ حضرت فاطمه داستان را برای پدرشان گفتند و از او تقاضای کمک نمودند. پیامبر (ص) به دخترشان گفتند آیا می خواهی راه حلی برای مشکلت پیدا کنم که بدون داشتن کنیز و خدمتکار بتوانی از عهده انجام کارهای خانه بربیایی؟ حضرت فاطمه کنجکاو شدند که پدرشان چه می خواهد بگوید. گفتند بله پدر. پیامبر گفتند دخترم بعد از هر نمازی که می خوانی و قبل از خواب این ذکرها را بگو: 34 مرتبه الله اکبر 33 مرتبه الحمدلله 33 مرتبه سبحان الله پیامبر به دخترشان گفتند هر زمانی که احساس کردی کارها برایت سخت شده اند و از عهده آن ها برنمیایی این ذکرها را بگو تا خداوند به تو کمک کند و فرشتگان را به کمک تو بفرستد. میبینی که انجام کارها برای تو آسان شده و تحمل سختی ها برایت امکان پذیر می شود. از آنجایی که این تسبیحات را پیامبر به دخترشان حضرت زهرا هدیه کردند به آن تسبیحات حضرت زهرا یا تسبیحات حضرت فاطمه می گویند. حضرت فاطمه از پیشنهاد پدر بسیار خوشحال شدند و با پارچه پشمی یک نخ تسبیه درست کردند و دانه های تسبیح را در آن انداختند و تا زمانی که زنده بودند تسبیحات حضرت زهرا را فراموش نکردند و همیشه بعد از همه نمازهای خود و همچنین قبل از خواب این ذکرها را می گفتند. وقتی که حضرت حمزه عموی پیامبر به شهادت رسید حضرت فاطمه از خاک مزار او دانه های تسبیح را درست کردند. بعد از حضرت فاطمه امامان دیگر نیز تسبیحات حضرت فاطمه زهرا را می گفتند و به دیگران سفارش می کردند و معتقد بودند که ذکر تسبیحات حضرت زهرا باعث آمرزش گناهان می شود و انسان را از ناامیدی نجات می دهد. گفتن تسبیحات حضرت فاطمه کار ساده ای است و نیاز به زمان زیادی ندارد اما ثواب بسیاری دارد که باعث شده سفارش زیادی به انجام آن شود. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قصه سمور کوچولو☺️ یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کسی نبود. در میان جنگل کاج، خانم و آقای سمور صاحب بچه ای شده بودند. لونه خانم سمور کنار برکه بود. بابا سمور هر روز از لونه بیرون می رفت تا برای مامان سمور غذا پیدا کنه تا اون بتونه به سمور کوچولو شیر بده. بچه سمور روز به روز بزرگتر می شد. با این که بزرگ شده بود ولی اجازه نداشت به تنهایی از لونه بیرون بره. چون جنگل خیلی بزرگ بود و خطرناک امکان داشت گم بشه یا حیوانات جنگل شکارش کنند یا این که شکارچی ها شکار کنند، مامان سمور همیشه بهش می گفت: وقتی خوب بزرگ شدی و تونستی از خودت مراقبت کنی اجازه داری تنهایی از خونه بیرون بری. یک روز عصر که همه خوابیده بودند سمور کوچولو از خواب بیدار شد, یواش یواش و پاورچین از لونه بیرون رفت. همین جور که مشغول بازی گوشی بود از خونه دور شد که یک دفعه چشمش به حیوان بزرگ افتاد, جلو رفت و پرسید: سلام شما کی هستید؟ من فیل هستم. دوباره پرسید: این که باهاش غذاتو ور میداری می خوری چیه؟ فیل گفت: خورطومه این دوتا هم گوش های منه, سمور گفت: شما چقدر بزرگ هستید. فیل گفت: من بزرگترین حیوان جنگل هستم و رفت. سمور کوچولو به راهش ادامه داد که یه حیوان رو دید که سرش بالاتر از بدنش هست و داره از بالاترین شاخه درخت ها برگ می خوره, جلو رفت و پرسید: سلام شما کی هستید؟ من زرافه هستم! سمور پرسید؟ چرا سرت اون بالاست؟ زرافه خندید و گفت: خب هر حیوانی یک شکلی آفریده شده! من این جوری. مشغول صحبت بودند که سمور دید یک حیوان پر از تیغ از کنارش رد شد صدا زد، سلام شما کی هستید؟ من خار پشت هستم. خار پشت از بچه سمور پرسید: مگه منو تا حالا ندیدی؟ بچه سمور گفت: نه من تا حالا هیچ حیوانی رو ندیده بودم و فکر می کردم همه حیوانات جنگل مثل خودم سمور هستند, ولی امروز با فیل, زرافه و شما آشنا شدم، مامانم اجازه نمیده تنهایی از لونه بیرون بیام. خانم خارپشت گفت: حق با مامانت هست جنگل بزرگ و خطرناک هستش. خانم خارپشت گفت: حتما الان مامانت خیلی نگرانت شده سریع برو به خونه، سمور کوچولو اطرافش رو نگاه کرد و گفت: اما من راه لونه رو بلد نیستم. خارپشت مهربون گفت: بیا من بلدم و می برمت. وقتی به لونه رسیدن مامان سمور از دیدن سمور کوچولو خوشحال شد و از خانم خارپشت تشکر کرد. سمور کوچولو از مامانش معذرت خواهی کرد که بدون اجازه و تنهایی بیرون رفته. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
این مال کیه؟ در جنگلی بزرگ و زیبا سنجابی🐱به اسم سنجابک زندگی می کرد که عاشق همه چیزهای زیبا و جالب بود او هر چیز زیبایی که می دید بدون اینکه بپرسد این مال کیه ، بر می داشت.او وسایلی که بر می داشت را به خانه اش می برد و خانه اش را با آن ها تزئین می کرد. یک روز صبح سنجابک از صدای در بیدار شد در را که باز کرد خرگوش🐰 کوچولو را دید که گفت سلام سنجابک تو دستبند من رو ندیدی. من اونو برای روز مادر با میوه درخت کاج درست کرده بودم خیلی زحمت کشیدم. داشتم با خرگوش کوچولوها بازی می کردم گذاشته بودمش جلوی در خونه. اما الان هر چی می گردم نیست. سنجابک دستبند را داخل اتاقش گذاشته بود اما گفت نه من ندیدم چیزی. وقتی خرگوش🐰 رفت. سنجابک خیلی ناراحت شد آن روز روز مادر بود و خرگوش کوچولو هیچ چیزی نمی توانست به مادرش بدهد. سنجابک دستبند خرگوش را برداشت و رفت در خانه خرگوش را زد و با شرمندگی بهش گفت ببخشید من فکر کردم این دستبند مال کسی نیست آن را برداشتم. خرگوش کوچولو سنجابک را بخشید. و بهش قول داد که یک روز بهش یاد بدهد که چطور دستبند را درست کرده است. سنجابک خوشحال شد و از آن روز تصمیم گرفت که دیگر هر چیزی را از زمین بر ندارد. چرا که ممکن است مال کسی باشد و صاحبش به آن احتیاج داشته باشد. این هم داستان متنی برای مامانهای مهربون که برای بچه های عزیز بخونن😍❤️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
قصه ی دوست های جدید دریانورد پیتر، دریانوردی🧔‍♂ بود که کشتی🛳 نو و قشنگی داشت! روزی گفت: «دریانوردی می کنم و تمام دنیا را می بینم!» وقتی دریانورد خود را به عرشه رساند: «هوت… هوت..» کشتی 🛳حرکت کرد. او به دوستانش گفت: «خداحافظ ، من به زودی به خانه 🏠برمی گردم.» دریانورد 🧔‍♂هنگام رفتن، آن قدر به فانوس دریایی که با نور درخشانش چشمک می زد نگاه کرد تا اینکه فانوس از جلو چشمش دور شد و دیگر هیچ چیز دیده نشد ناگهان نهنگی آبی 🐬دریایی از زیر آب بیرون آمد و فواره ای از آب به هوا بلند کرد و در کنار کشتی 🛳شنا کرد. نهنگ 🐬گفت: «به زودی خشکی را می بینی. همان جایی که اسکیموها زندگی می کنند.» دریانورد 🧔‍♂فریاد کشید: «آهای خشکی» وقتی کشتی🛳 نزدیک ساحل رسید، خورشید سرخ شده بود و یخ و برف❄️ همه جا را پوشانده بود. اسکیمویی که خودش را در لباس های گرم🧥🧤 پیچیده بود برای دیدنش فریاد کشید: «خوش آمدی دریانورد🧔‍♂. شما حتما از راه دوری آمده اید؟» اسکیمویی هم که بچه اش را به پشتش بسته بود، از راه رسید و گفت: «به خانه ما بیایید. تا سورتمه راه زیادی نیست.» دریانورد🧔‍♂ با اسکیموهای خندان سوار سورتمه شد. سگ های بزرگ آن را می کشیدند و از روی برف های خشک سر می خوردند. آقای اسکیمو گفت: «این خانه ماست. ما آن را از یخ 🧊می سازیم. ما به آن ایگلو می گوییم»کلبه اسکیمویی گرم و نرم بود. دریانورد در کنار آتش🔥 نشست و برای دوستان جدیدش از خانه خود که خیلی دور بود، تعریف کرد. سوپ ماهی در دیگ می جوشید. دریانورد 🧔‍♂دو بشقاب بزرگ پر، از آن خورد و بعد به خواب سنگینی فرو رفت و آن قدر خوابید تا اینکه موقع رفتن شد. اسکیموها او را تا کشتی🛳 همراهی کردند. دریانورد🧔‍♂ از روی عرشه دستش را برای آنها تکان داد و فریاد کشید: «خداحافظ. خیلی متشکرم. من دوباره بازخواهم گشت و باز هم شما را خواهم دید.» دریانورد🧔‍♂ از آنها خداحافظی کرد و رفت تا برای دوستانش از دوستان جدیدی که پیدا کرده بود، تعریف کند. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6