eitaa logo
دانلود
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
7⃣8️⃣3️⃣ قصه شب 💠 ماجرای زنبور تنبل و خرس حقه‌باز! ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشم‌نژاد، مریم مهدی‌زاده و حمزه ادهمی 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠موضوع قصه: اهمیت حفظ اتحاد و مراقبت از کشور 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
☘💖شعر پرچم🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 ☘پرچم ما سه رنگِ ☘خیلی خیلی قشنگهِ 💚سبز به رنگ برگها 🤍سفید به رنگ ابرها ❤️قرمز به رنگ خون ماست. ☘خون شهیدان ماست. ☘روپرچم 🇮🇷 زیبای ما ☘اسم خداست،اسم خداس🤗 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
10.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉🎊🎉 تقدیم به یاوران کوچک آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌹 🌸اعیاد شعبانیه مبارک 🌸 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
‌ 🐔پرحنایی و جوجه‌ها🐥 روزی روزگاری در یک مزرعه ، حیوانات زیادی در کنار هم در خوبی و خوشی زندگی می‌کردند. در این مزرعه مرغ پرحنایی به تازگی صاحب ۱۰ تا جوجه زیبا شده بود. مرغ پرحنایی هر روز جوجه‌ها را از خواب بیدار می‌کرد و آموزش‌های لازم را به آنها می‌داد. مرغ پرحنایی به جوجه‌ها می‌گفت که به تنهایی نباید از مزرعه دور بشوید و باید مراقب دور و اطراف خودتان باشید و به حیوانات غریبه نباید اعتماد کنید. یک روز مرغ پرحنایی، جوجه‌ها را برای آموزش خوردن کرم خاکی به سمتی از مزرعه برد. پرحنایی به جوجه‌ها آموزش داد که چگونه باید خاک را کنار زد و کرم‌های خاکی را پیدا کرد و آنها را به عنوان غذا خورد. یک روز ، یکی از جوجه‌های پرحنایی که پر سفید نام داشت به یکی دیگر از جوجه‌ها که پرسیاه نام داشت گفت : بیا با هم به پشت مزرعه برویم. پرسیاه گفت: این کار خیلی خطرناک است ما نباید بدون اجازه مادر از مزرعه دور شویم. اما پرسفید گفت: شنیدم بیرون از مزرعه خوراکی‌های خوشمزه‌تری پیدا می‌شود ، بیا با هم زود برویم و برگردیم. پرسفید با شور و شوق به پرسیاه گفت: "فقط یک بار می‌رویم و برمی‌گردیم! مطمئنم که چیزهای خوشمزه‌ای پیدا می‌کنیم!" پرسیاه که کمی نگران بود، اما نمی‌خواست پرسفید را ناراحت کند، بالاخره قبول کرد و با هم به سمت پشت مزرعه رفتند. وقتی به آنجا رسیدند، پرسفید و پرسیاه با مناظر جدید و جالبی روبرو شدند. درختان بلند و گل‌های رنگارنگ، و در کنار آن‌ها، خوراکی‌های خوشمزه‌ای مانند دانه‌های آفتابگردان و میوه‌های کوچک وجود داشت. پرسفید با خوشحالی گفت: "ببین! چقدر اینجا زیباست و چقدر خوراکی‌های خوشمزه داریم!" اما ناگهان صدای عجیبی از دور به گوششان رسید. پرسیاه با ترس گفت: "پر سفید، فکر می‌کنم باید برگردیم. این صداها نگران‌کننده‌اند." اما پرسفید که در هیجان کشف این مکان جدید غرق شده بود، گفت: "نه، ما فقط کمی دیگر می‌مانیم!" در همین حین، یک روباه زیرک و حیله‌گر از دور به آن‌ها نگاه می‌کرد. او به آرامی نزدیک شد و گفت: "سلام، جوجه‌های زیبا! چه کار می‌کنید اینجا؟ من می‌توانم به شما نشان دهم که چگونه می‌توانید خوراکی‌های خوشمزه‌تری پیدا کنید!" پرسیاه به یاد توصیه‌های مادرش افتاد و با احتیاط گفت: "ما باید برگردیم. مادرمان گفته که به حیوانات غریبه نباید اعتماد کنیم." اما پرسفید که تحت تأثیر صحبت‌های روباه قرار گرفته بود، گفت: "چرا نه؟ شاید او واقعاً می‌خواهد کمک کند!" روباه با لبخندی فریبنده گفت: "من فقط می‌خواهم به شما کمک کنم. بیایید با هم برویم و خوراکی‌های خوشمزه‌تری پیدا کنیم!" پرسفید که دیگر نگران نبود، به سمت روباه رفت. اما پرسیاه با نگرانی ایستاد و گفت: "پرسفید، مراقب باش!" در همین لحظه، روباه به سرعت به سمت پرسفید حمله کرد. پرسیاه با تمام قدرتش فریاد زد: "مادر! کمک!" و به سمت مزرعه دوید. مرغ پرحنایی که از دور صدای جوجه‌اش را شنیده بود، به سرعت به سمت آن‌ها آمد. مرغ پرحنایی با صدای بلند فریاد زد: "پرسفید! به عقب برگرد!" و با سرعت به سمت جوجه‌ها دوید. او به موقع رسید و پرسفید را از چنگال روباه نجات داد. روباه که متوجه خطر شد، فرار کرد. مرغ پرحنایی با نگرانی به جوجه‌ها گفت: "هرگز نباید از مزرعه دور می‌شدید! من نگران شما بودم." پرسفید با شرمندگی گفت: "متاسفم، مادر. من باید به حرف‌های شما گوش می‌کردم." پرسیاه هم گفت: "ما باید همیشه به توصیه‌های شما توجه کنیم." مرغ پرحنایی با محبت به جوجه‌ها گفت: "حالا که این تجربه را کسب کردید، می‌دانید که همیشه باید مراقب باشید و به همدیگر کمک کنید." از آن روز به بعد، جوجه‌ها همیشه به حرف‌های مادرشان گوش می‌دادند و هیچ‌گاه از مزرعه دور نمی‌شدند. آن‌ها یاد گرفتند که همیشه باید در کنار هم باشند و از یکدیگر مراقبت کنند. ┄─┅ •••‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌🌸❃ ⃟📕 ⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ❃🌸••• ‌┅─┄ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
حساسیت زنبوری - @mer30tv.mp3
4.06M
🍃 حساسیت زنبوری 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
روزی که بچه ها معلم شدند کلاس اونقدر شلوغ بود که که هیچ کس متوجه نمی شد بغل دستی اش چی میگه. هر کسی مشغول کاری بود. مریم و مینا داشتند در مورد درس جدید ریاضی با هم صحبت می کردند، ندا از مهمونی دیشب خونه مامان بزرگ برای نرگس و زهرا تعریف می کرد و... . خلاصه هر کس مشغول یه کاری بود که در کلاس بازشد و خانم حسینی مثل همیشه با لبخند وارد کلاس شد. خانم حسینی معلم کلاس پنجم بود. بچه ها با دیدن خانم حسینی از جا بلند شدند و سلام کردند. اما اون روز خانم حسینی مریض شده بود و خیلی حالش خوب نبود اما بخاطر بچه ها اومده بود مدرسه. بچه ها که دیدند معلمشون حال خوبی نداره تصمیم گرفتند اون روز به خانم حسینی کمک کنند تا خیلی خسته نشه و حالش بهتر بشه. قرار شد مریم که نماینده کلاس بود بره پای تخته و بعد هرکدوم از بچه ها رو برای کاری که می خواستن انجام بدهند صدا کنه. خانم حسینی هم رفت و نشست جای مریم. اول مینا برای حل تمرین های ریاضی درس جدید رفت پای تخته، چون قبل از کلاس با مریم تمرین کرده بودند. بعد هر کدوم از بچه ها یکی از درس های کتاب فارسی رو که قبلا خونده بودند برای بقیه توضیح داد تا بهتر یاد بگیرند. بعد از خوندن درس هم مسابقه گذاشتند و چند تا از بچه ها رفتند پای تخته و اسم فامیل بازی کردند. اون روز بچه ها معلم شده بودند و هر کاری که می تونستند انجام دادند تا به خانم حسینی کمک کرده باشند. بچه های کلاس، خانم حسینی رو خیلی دوست داشتند و از این که می دیدند حالش خوب نیست ناراحت بودند بخاطر همین هم هرکاری که می تونستند انجام دادند. مریم که نشسته بود جای خانم معلم آخر کلاس از طرف همه بچه ها رو کرد به خانم حسینی و گفت: امروز که شما حالتون خوب نبود و ما بچه ها کلاس رو اداره کردیم تازه متوجه شدیم که کار شما چه قدر سخته و برای ما خیلی زحمت می کشید. ما تصمیم گرفتیم از این به بعد بیشتر درس بخونیم و میخواهیم از زحمات شما تشکر کنیم. بعد همه برای خانم حسینی دست زدند و هورا کشیدند. خانم حسینی هم از بچه ها بخاطر اینکه اون روز معلم شده بودند تشکر کرد. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
10.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کلیپ شعر کودکانه ┄─┅ •••‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌🌸❃ ⃟📕 ⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ❃🌸••• ‌┅─┄ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
1_5271137732.mp3
9.61M
قصه شب🌜✨ گلدان از خود راضی صوتی برای کوچولوهای قشنگتون 😍 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر ﴿ سوره‌ی قل هوالله ﴾ 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸 سوره ی قل هوالله 🌱 دوسِت داریم‌ ما والله 🌸 هرروز تو رو میخونیم 🌱 قدرِ تو رو میدونیم 🌸 خدا که هست یگانه 🌱 رحیم و مهربانه 🌸 خالقِ بی نیازه 🌱 که خیلی دلنوازه 🌸 خدای خوب و دانا 🌱 بر همه داده بابا 🌱 مامان بابای زیبا 🌸 داده به ما تو دنیا 🌸 امّا ‌ خدای یکتا 🌱 بی مادر است و بابا 🌸 نه زن داره نه فرزند 🌱 قرآنِ او پر از پند 🌸 همتا نداری یا رب 🌱 ذکرت همیشه بر لب 🌸 سوره رسید به آخَر 🌱 «توحید» رو خوندیم از بر 🌸 این سوره در نمازه 🌱 خواندنِ او یه رازه 🌸🌼🍃🌼🌸 شاعر : سلمان آتشی 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
  ‌ 🔹️اردک_کوچولو اردک کوچولو توی یک باغ قشنگ زندگی می‌کرد. هر روز صبح توی حوض آب با خواهر و برادرهایش آب‌تنی می‌کردند. ظهر که می‌شد خانم باغبان براشون غذا می‌آورد و آنها می‌خوردند. اردک کوچولو خسته شده بود و حس می‌کرد خیلی روزهایش تکراری شده‌اند. یک روز از در باغ بیرون آمد و راه افتاد به سمت دریاچه‌ای که در آن نزدیکی بود و رفت داخل دریاچه و با خوشحالی مشغول شناکردن شد. مدتی شنا کرد تا این‌که توجه‌اش جلب یک مرغ دریایی پیر شد که در گوشه‌ای از آب، کنار برگ‌های نیلوفر آبی کز کرده و از فرط گرسنگی ضعیف شده بود. اردک کوچولو جلو رفت و به مرغ دریایی پیر سلام کرد و علت ضعیف شدنش را پرسید. مرغ دریایی گفت: من هر روز صبح یک ماهی می‌گرفتم و می‌خوردم و تا آخر شب سیر بودم، ولی مدتی است که پیر شدم و دیگرنمی‌توانم دنبال ماهی بگردم و صید کنم و بخورم. به همین دلیل غذا نخورده‌ام. اردک عزیز تو جوان هستی، برو و برای من یک ماهی بگیر و بیاور. بچه اردک گفت: من که تا به حال ماهی نگرفتم و اصلا نمی‌دانم از کجا باید ماهی پیدا کنم. مرغ دریایی پیر گفت: برو وسط دریا و به داخل آب نگاه کن و آنچه که دیدی روی آب حرکت می‌کند همان ماهی است... بگیر و برایم بیاور... اردک کوچولو رفت وسط دریا. آنقدر برایش هیجان‌انگیز بود که حرف‌های مرغ دریایی کاملا از یادش رفته بود و زمانی متوجه شد که هوا تاریک شده بود. دور و برش را نگاه کرد ولی هیچ چیزی ندید. ناامید سرش را پایین انداخت. ناگهان دید که یک ماهی سفید، دقیقا مثل همان چیزی که مرغ دریایی پیر گفته بود در نزدیکی خودش روی آب دریا شناور است. به سمت ماهی رفت و همان‌طور که مرغ دریایی گفته بود خیلی سریع سرش را به سمت آب برد و تا نوکش به طرف آب رفت ماهی ناپدید شد. اردک کوچولو با تعجب کمی‌ عقب رفت و بعد دوباره ماهی ظاهر شد. دوباره نزدیک ماهی شد و این عمل را چند بار تکرار کرد و هربار ماهی ناپدید می‌شد، در آن نزدیکی یک قورباغه شیطان و مسخره روی یک برگ بزرگ نشسته بود و شاهد حرکات اردک بود و قاه‌قاه می‌خندید. اردک کوچولو متوجه خنده‌های قورباغه شد و با ناراحتی گفت: به من می‌خندی؟ قورباغه گفت: آره... داری چی کار می‌کنی؟اردک کوچولو گفت: مرغ دریایی پیر گرسنه است و می‌خواهم برایش ماهی بگیرم...قورباغه خندید و گفت: مگه اون ماهی است که می‌خواهی بگیری؟ تازه تو می‌خواهی با اون نوک پهن و کوچکت ماهی بگیری؟ اردک کوچولو با تعجب پرسید: پس این چیه که روی آب حرکت می‌کنه؟قورباغه گفت: اون عکس ماه است که از آسمان توی آب افتاده...اردک کوچولو خنده‌اش گرفت و زد زیر خنده... و بعد از این عمل نتیجه گرفت که ناآگاهانه به دنبال پیدا کردن چیزی نرود. ┄─┅ •••‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌🌸❃ ⃟📕 ⃟‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ ❃🌸••• ‌┅─┄ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
InShot_۲۰۲۳۰۵۰۵_۱۸۴۴۵۷۸۴۰_۰۵۰۵۲۰۲۳.mp3
9.97M
🕌 ༺◍⃟👧🏻🧒🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄ رویکرد: آشنایی با وجود مقدس امام عصر علیه السلام ‌‌ سال 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6