🍃🌾🍃🌾🍃🌾
🌸ای بچه های دانا
🌱بچه های توانا
🌸بیاین باهم بشناسیم
🌱پسر امام حسین (ع) را
🌸حضرت علی اکبر(ع) بود
🌱شبه رسول خدا (ص)
🌸پسر بزرگ امام
🌱دلیر بود و بی همتا
🌸جنگید با دشمنان
🌱مانند یک پهلوان
🌸در عاشورا شهید شد
🌱او بود یک قهرمان.
#شعر
#ولادت
#علی_اکبر(ع)
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نوزاد حسین
جلوه اش مصطفویستـ
دقت کہ کنے
خَلقاً وخُلقاً نبویستـ 😍
تبریک بگویید
بــہ اربــابـ❤️ــ ڪہ او
نامشـ،نسبشـ
خودشـ،جمالش علویستـ
#میلاد_حضرت_علی_اکبر(ع)✨🌺
#روز_جوان_مبارکباد✨🌺
#قصه
🇮🇷 دهه ی فجر یعنی چه؟
وقتی طاها از مدرسه آمد، به مادرش گفت: خانم ناظم گفته برای #دهه_فجر وسایل تزیینی بیارید، اگر هم کسی تونست خوراکی بیاره.
مادر گفت: وسایل تزیینی که نداریم، اما میتونیم آجیل بسته بندی کنیم و روش هم پرچم ایران بچسبونیم.
طاها گفت: چه خوب. راستی مامان چرا دهه فجر را جشن میگیرند؟
مادر گفت: چون جشن انقلابه.
طاها با تعجب پرسید: جشن انقلاب !؟!
مادر گفت: سال ها پیش مردم با کمک امام خمینی، شاه رو از ایران بیرون کردند. بخاطر پیروزی اون روزها، جشن می گیریم.
طاها گفت: مامان بیشتر بگو، شاه کی بوده؟
مادر گفت: قدیما، شاه که آدم تنبلی بود، نمی تونست کشور رو اداره کنه، برای همین از کشورهای دیگه کمک می گرفت. خارجی ها هم چیزهای با ارزش ایران را می بردند و مردم را فقير کرده بودند.
طاها گفت: چقدر شاه بد بوده، حالا از امام خمینی بگو مامان.
مادر گفت: بله شاه بد بود و تنبل، اما امام خمینی خوب بود و زرنگ و همیشه می گفت: ما باید روی پای خودمان بایستیم.
بعد مادر کتاب قرآنش را از روی میز برداشت و آن را باز کرد. یک عکس از لای آن برداشت و به طاها نشان داد و گفت: این آقای مهربان، امام خمینی هست.
طاها گفت: عکس امام رو تو مدرسه و خانه ی مامانی دیدم. مامانی همیشه عکسش رو بوس می کنه.
مادر گفت: بله امام خوب می گفت که خارجی ها باید از کشور برن. اما شاه بد، امام را از کشور بیرون کرد.
طاها گفت: امام که ایران نبوده، پس چطوری شاه رو بیرون کرده؟
مادر گفت: امام از خارج با مردم در ارتباط بود و به آنها می گفت که باید شاه را بیرون کنند.
مردم دست به دست هم دادند و کشور را از شاه گرفتند. امام هم بعد از سال ها دوری از کشور به ایران برگشت.
طاها گفت: پس شاه چی شد؟
مادر گفت: شاه ترسو از ایران فرار کرد.
طاها گفت: الان امام خمینی کجاست؟
مادر طاها را بوسید و گفت: امام پیش خداست. و بجای او، آقای خامنه ای رهبر ایران هست.
مادر به ساعت نگاه کرد و گفت: وای چقدر حرف زدم. دیر شد باید برم آجیل بخرم.
مادر از قنادی آجیل خرید و به خانه آورد و با طاها آنها را بسته بندی کردند و یک پرچم ایران هم رویش چسباندند.
#دهه_فجر
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
31.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان حضرت مهدی
کلیپ کودکانه ویژه نیمه شعبان
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
@nightstory57.mp3
19.54M
#زندگی_اماممهدی_عجلالله_تعالی_فرجه
༺◍⃟🌊჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
شناخــت شـخـصـیـت
اماممهدیعجلاللهتعالیفرجه
#داستان_شب
#گروهسنی_۶_۱۲
#قصه
#زندگی_اماممهدی_عجلالله_تعالی_فرجه_قسمت۱
#گوینده_معینالدینی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 جواب منفی به لهجه مشهدی 😂
بیا تو کانال کلی بخندیم😂 اونم حلال حلال😍
🔥خـنده درحـد #سِکته 😱😂🤣
🤪خنده حلالِ حلال 🤣🥺
❌کانال کلیپهای خنده دار😂😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6
https://eitaa.com/joinchat/1624048369Cf73b2a82b6
🔥 چرا هنوز #عضو نشدی❌😱
بـزن رو لینک بالا🤣😳👆
15.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥#نماهنگ
🇮🇷 گوش به فرمانم فرمانده...
🎤#ابوذر_روحی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
14.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کارتون ماشا و میشا با دوبله فارسی
این داستان :
« رد پاهای ناشناس
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
InShot_۲۰۲۴۰۲۰۱_۱۴۰۰۰۹۱۳۵_۰۱۰۲۲۰۲۴.mp3
11.1M
#پادشاهبهونهگیر👑
༺◍⃟👧🏻👦🏻჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
رویکرد:
همیشه از هوشمان استفاده کنیم👏
#داستانشب
#کودک_۶_۱۱
#گوینده_معینالدینی
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نیمه ی شعبان شده
شکوفه باران شده
حضرت نرجس خاتون
خوشحال و خندان شده
بوی گل و گلابه
چشمه عجب پر آبه
هزار هزار فرشته
زمین مثل بهشته
┄─┅ •••🌸❃ ⃟📕 ⃟ ❃🌸••• ┅─┄
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
داستان #مورچه
قسمت اول
مجید زنگ تفریح گوشه حیاط نشسته بود و با یه قلوه سنگ توی دستش بازی می کرد. به زمین خیره شده بود و معلوم بود حسابی ناراحته. علی دوست صمیمیش کنارش نشست. علی رو از همون اول ابتدایی می شناخت. از همون موقع با هم رفیق شده بودن و در تمام این سال ها رفاقتشون ادامه پیدا کرده بود.
علی کیکی که برای زنگ تفریح آورده بود رو باز کرد و نصف کیک رو به سمت مجید گرفت.
بیا مجید! بیا اینو بگیر بخور.
مجید زیر چشمی به علی نگاهی انداخت و دوباره به زمین خیره شد. چند لحظه ای گذشت و علی چیزی نگفت.
میدونم چرا ناراحتی ولی خب از دفعه قبلی خیلی بهتر بودی.
مجید بازم چیزی نگفت.
بالاخره داری تمام تلاشتو میکنی. مطمئنم دفعه دیگه بهتر میشی. منم کمکت می کنم.
مجید بدون اینکه صحبت کنه نفس عمیقی کشید. علی نصف کیکش رو خورده بود و نصف دیگرو از بسته بندیش درآورد. چند ریزه کیک کوچیک از داخل بستهبندی روی لباسش ریخت. علی با دست، ریزهها رو از روی لباسش روی زمین ریخت.
ادامه دارد...
📒 قصه های خوب 🌸👇
https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6