eitaa logo
دانلود
آی قصه قصه قصه ‍ 🐸☘ قورباغه ساده دل ☘🐸 قصه ای کودکانه و آموزنده درباره فریب خوردن یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود. در کنار رودخانه ای بزرگ و پرآب قورباغه ای🐸 زندگی می کرد که بسیار ساده بود و همیشه حرف دیگران را خیلی زود باور می کرد و فکر می کرد که آنها راست می گویند. قورباغه🐸 ساده هر روز روی تنه درختی می نشست و به دور و برش نگاه می کرد. یک روز وقتی آقا گنجشکه از بالای سر قورباغه 🐸پرواز می کرد با خودش فکر کرد قورباغه را اذیت کند. این بود که رفت و روی شاخه درختی در نزدیکی قورباغه نشست و جیک جیک کنان گفت: «سلام آقا قورباغه… چه روز قشنگی است.» قورباغه🐸 سرش را بالا گرفت و به گنجشک نگاه کرد و گفت: «بله روز خیلی خوبی است.» گنجشک گفت: «من حالم خیلی خوب است و احساس خوشحالی می کنم، ولی انگار تو بیمار شده ای! آیا این طور است؟» قورباغه 🐸با ناراحتی به بدنش نگاه کرد و گفت: «تو چرا چنین حرفی را می زنی؟» گنجشک بال هایش را به هم زد و گفت: «مگر چشمهایت خوب کار نمی کند؟ نمی توانی رنگ بدنت را که سبز است ببینی؟» قورباغه به بدن سبز رنگ خودش فکر کرد با تعجب پرسید: «مگر چه عیبی دارد که بدن من سبز رنگ باشد؟» گنجشک با بازیگوشی گفت: «خوب این علامت بیماری است دیگر! مگر پوست مرا نمی بینی؟ می دانی چرا سبز نیست؟… چون سالم هستم. در صورتی که مال تو سبز است و این نشان می دهد که تو بیماری!.» قورباغه 🐸وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت و نگران شد و ساکت و غمگین سر جایش نشست. قورباغه🐸 روی تکه چوبی که در زیر بدنش قرار داشت دراز کشید و شروع کرد به گریه کردن و از خودش پرسید: برای اینکه بار دیگر حالم خوب بشود باید چکار کنم؟» او همین طور که گریه می کرد به همراه جریان آب رودخانه🌊 به جلو رفت. صدایش به گوش جغد🦉 عاقلی که روی شاخه درختی🌳 لانه داشت رسید. جغد وقتی صدای گریه آقا قورباغه🐸 را شنید، از درخت🌳 پایین آمد و به طرف او رفت و گفت: «چه شده آقا قورباغه؟ برای چه گریه می کنی؟» آقا قورباغه🐸 سرش را بالا گرفت و به جغد🦉 نگاه کرد و گفت: «ای بابا دست به دلم نگذار که خیلی ناراحتم.» جغد جلوتر آمد و گفت: «خوب بگو چه شده است و برای چه ناراحتی!؟ شاید من بتوانم به تو کمک کنم.» قورباغه🐸 همان طور که گریه می کرد گفت: «من بیمار شده ام و برای همین خیلی ناراحت هستم، چون نمیدانم چه کار کنم تا حالم خوب بشود.» جغد 🦉عاقل پرسید: «تو از کجا فهمیده ای که بیمار شده ای؟» قورباغه به بدن خود اشاره کرد و گفت: «مگر نمی بینی که تمام بدنم سبز رنگ شده است. پس بیمار هستم.» جغد🦉 وقتی این حرف را شنید تعجب کرد و پرسید: «چه کسی به تو گفته که رنگ سبز نشانه بیماری است؟ » قورباغه🐸 با ناراحتی گفت: «گنجشک این حرف را زد.» جغد🦉 عاقل با شنیدن این حرف فهمید که گنجشک می خواسته قورباغه🐸 را ناراحت کند. جغد🦉 کمی آرام شد و گفت: «آقا قورباغه به برگ های درخت نگاه کن! آیا آنها سبز نیستند؟» قورباغه🐸 نگاهی به برگ های درخت انداخت و گفت: «درست است.آنها سبز هستند.» جغد باز هم پرسید: «چمن ها چه؟ آیا آنها هم سبز رنگ هستند یا نه؟» قورباغه 🐸نگاهی به چمن های اطراف رودخانه انداخت و گفت: «بله…بله. آنها هم سبز رنگ هستند.» جغد🦉 دانا گفت: «خوب حالا به من بگو آیا درخت ها 🌳🌲و چمن ها بیمار هستند؟» قورباغه 🐸پس از لحظه ای گفت: «خیر، آنها شاداب و سرحال هستند.» جغد🦉 بال هایش را برهم زد و گفت: «آفرین.. حالا همه چیز را فهمیدی. و تو هم بیمار نیستی، بنابراین دیگر نباید ناراحت باشی.» او این را گفت و از آنجا رفت. قورباغه🐸 که دیگر فهمیده بود بیمار نیست شروع به رقصیدن و آواز خواندن کرد و پشت سر هم می گفت: «رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!رنگ سبز بهترین رنگ روی زمین است!» و این در حقیقت همان صدای «قور، قور» است که تمام قورباغه ها🐸 از دهانشان خارج می کنند، چون می خواهند بگویند که بیمار نیستند و رنگ سبز بدنشان خیلی هم قشنگ و خوب است. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
دعوای کشاورز و رهگذر روزی دو نفر با هم سر پياز و پيازکاري دعوايشان شد. به این نحو که رهگذر خسيسي به مرد کشاورز زحتمکشي که مشغول کاشتن پياز بود رسيد و با طعنه گفت: « زير اين آفتاب داغ کار مي‌کني که چي؟ اين همه زحمت مي‌کشي که پياز بکاري؟ آخر پياز هم شد محصول؟ پياز هم خودش را داخل ميوه ها کرده، به چه درد مي‌خورد؟ آن هم با آن بوي بدش!» پياز کار ناراحت شد. هر چه درباره ي پياز و فايده هاي آن حرف زد، به گوش مرد رهگذر نرفت. اين چيزي مي‌گفت و آن، چيز ديگري جواب مي‌داد. خلاصه آن دو با هم دعوا کردند و کارشان بالا گرفت. رهگذران آن دو را از هم جدا کردند و نگذاشتند دعوا کنند. بعد هم براي اينکه کاملاً دعوا تمام شود، آن ها را پيش قاضي بردند... قاضي، بعد از شنيدن حرف هاي دو طرف دعوا، با اطرافيانش مشورت کرد و حق را به پيازکار داد و مرد رهگذر را محکوم کرد و گفت: «تو اين مرد زحتمکش را اذيت کرده اي. حالا بايد مقداري پول به مرد کشاورز بدهي تا او را راضي کني.» رهگذر خسيس حاضر نبود پول بدهد. قاضي گفت: «يا مقداري پول به کشاورز بده، یا يک سبد پياز را در يک نشست بخور تا بعد از اين سر اين جور چيزها دعوا راه نيندازي. اگر يکي از اين دو کار را انجام ندهي، دستور مي‌دهم که تو را چوب بزنند. انتخاب نوع مجازات با خود تو. پول مي‌دهي يا  پياز  مي‌خوري يا مي‌خواهي تو را چوب بزنند؟!» رهگذر کمي فکر کرد. پول که حاضر نبود بدهد. چوب خوردن هم درد زيادي داشت. با اينکه از پياز بدش مي‌آمد، مجازات پياز خوردن را پذيرفت... يک سبد پياز آوردند و جلو او  گذاشتند. رهگذر اولين پياز را خورد. دومين پياز را هم با اين که حالش به هم مي‌خورد، نوش جان کرد و خوردن پياز را ادامه داد. هنوز پيازهاي سبد نصف نشده بود. که واقعاً حال محکوم به هم خورد و ديگر نتوانست بخورد. از پياز خوردن دست کشيد و گفت: «چوبم بزنيد. حاضرم چوب بخورم اما پياز نخورم!» قاضي دستور داد چوب و فلک را آماده کردند. پايش را به فلک بستند و دو نفر مشغول زدن چوب به کف پاي او شدند. هنوز ده ضربه بيشتر نخورده بود که داد و فريادش بلند شد. درد مي‌کشيد و چوب مي‌خورد. اما چوب خوردن را هم نتوانست تحمل کند و فرياد زد: «دست نگه داريد دست نگه داريد. پول مي‌دهم! پول مي‌دهم!» تنبيه کنندگان دست از کتک زدن او برداشتند. رهگذر خسيس مجبور شد مقداري پول به کشاورز بدهد و رضايت او را به دست آورد... اطرافيان به حال محکوم خنديدند و گفتند: «اگر خسيس نبود اين جور نمي‌شد. پولي بابت جريمه مي‌داد، اما حالا هم پياز را خورد، هم چوب را خورد و هم پول داد!» ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‎‎‌ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🔸شعر ﴿ جمعه همه می آییم ﴾ به یاد شهدا برای بالندگی کشور 🌸باید به خونِ هر شهید 🌱مــــا احـــتـرام بـــــذاریـــم 🌸به سـویِ رأیِ‌سرنوشت 🌱هـمـیـشـه رو بـــیـــاریــــم 🌸🍃 🌸وظــیفـه‌مــون رعـــایــتِ 🌱قـــرآنْ کـــــــــلامِ وحـــیـه 🌸که‌ سرنوشتِ مملکت 🌱توو صــنــدوقــــایِ رأیـه 🌸🍃 🌸ما وارثِ دویست هزار 🌱شـــهیـدِ جــان نــثــاریم 🌸ما هم بـایـد با رأیمون 🌱ســنـگِ تـمـوم بــــذاریم 🌸🍃 🌸توو دنیا دیگه ملتی 🌱بهتر ازین نداریم 🌸ما ازبرای این وطن 🌱همیشه جان نثاریم 🌸🍃 🌸یـازده‌یِ اسـفنـدکه بـیـاد 🌱بــــــا افـــتخـار مـــی‌آیـــیـم 🌸هرکی به یادِ یک شهید 🌱یـه دسـتـه گـل میکاریم 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
بخشش-@GhesehayeKhoob-1.mp3
5.47M
۴_بخشش گوینده: مینا اسدزاده منبع: خاطرات خورشید هر شب یه قصه خوب و شیرین برای کودک دلبند شما🥰 قصه های خوب🌸 👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
🌸گنجشکک ناز نازی   جیک و جیک و جیک صدا کرد    پرید لب حوض نشست     به آب حوض نگا کرد    دو تا ماهی قرمز میون حوض آب دید      گنجشکک ناز نازی   به هر دو ماهی خندید   دو تا ماهی قرمز  گنجشکه را که دیدن   هی میون حوض آب چرخیدن و چرخیدن   دو تا ماهی و گنجشک  با هم چه حرفا گفتن   رفیق شدن سه تایی   گل گفتن و شنفتن😍🌺   📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
6.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ شاد اعداد فارسی ویژه خردسال 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
نام داستان: فقط خودم انتخاب میکنم! بچه کلاغ ها برای خریدن کلاهِ فرمِ مدرسه حاضر شدند و به ترتیبِ قد، جلوی مادرشان ایستادند؛ مادر، آنها را از کوتاه به بلند شمرد: زاغی و زاغو و زاغا و زاغه..... عه پس زاغک کو؟؟؟ صدای گرفته زاغک از زیر پتو بیرون اومد: مامان ! من حال ندارم بیام خرید، فکر کنم سرما خوردم. مادر خودش را بالای سر زاغک رساند و گفت: مریض شدی؟ پس باید اول ببرمت دکتر، بعد بریم کلاه بخریم. زاغک منقارش را به بالِش چسباند و فوری جواب داد: نه مامان! با کمی استراحت خوب می شوم. خودتان برای من هم خرید کنید. پس داشتن چهار تا برادر به چه درد می خورد؟ مادر خنده اش گرفت و گفت: زاغک جان! راستش را بگو! واقعا حالت خوب نیست یا میخواهی خانه بمانی و تنهایی با تیله های نقره ای بازی کنی؟ زاغک که از زرنگی و باهوشی مادرش خبر داشت، هیچی نگفت و فقط گوش داد‌. مامان ادامه داد: می دانی که مدرسه تان خواسته تا همه کلاه داشته باشید و تو هم باید بیایی تا کلاهی به اندازه سرِ خودت انتخاب کنی. همونجوری که خودت دوست داری. زاغک که به تیله های نقره ای فکر می کرد، لج کرد و خودش را به خواب زد. مامان هم دیگر اصرار نکرد و با بچه کلاغ ها به بازار رفتند. زاغک از زیر پتو بیرون آمد، چهار پنج تا پُشتَک و واروی کلاغی زد و از خوشحالی دُم خودش را گاز گرفت. فریاد زد: چه شانسی آوردم قارقار! حالا که آخرین روز تعطیلات است، خودم تنهایی با تیله ها بازی میکنم. زاغک تا نزدیکِ ظهر با تیله ها بازی می کرد که صدای قارقارِ مادرش را شنید و پرید زیر پتو. مادر تا رسید گفت: زاغک، باید یکی از این کلاه ها را انتخاب کنی تا برای فردا بپوشی. زاغک سرش را از زیر پتو بیرون آورد و گفت: شش تا کلاه خریدید! اوه چه خبر است ما که فقط پنج تاییم! _ خب دیگر! دو تا کلاه برای تو انتخاب کردیم! یکی از طرف برادرهای کوچکترت و یکی از طرف برادرهای بزرگترت، تا اگر یکی اندازه سرت نبود آن یکی خوب باشد. هر کدام برایت خوب بود، آن یکی را برمیداریم برای روزِ مبادا. زاغک به کلاهِ زردِ برادرهایش نگاه کرد که خیلی به سرشان می آمد. یکی از کلاه ها را برداشت تا روی سرش بگذارد. صدای قار و قارِ خنده ی بچه کلاغ ها منفجر شد. _ چقدر خنده دار شدی زاغک! _ زاغک میتونی ما رو ببینی! _ زمین نخوری زاغک! _ زاغک خواستی بپری پشت سر من بیا یه وقت نری تو درخت! زاغک جایی را نمی دید، آخر، کُلاهی که برادرهای بزرگتر برایش انتخاب کرده بودند، خیلی بزرگ بود. تند گفت: خیلی خوب، حالا زیاد هم خوشحال نباشید، این کلاه برای خودتان؛ من آن یکی را برمیدارم. پرید و کلاه دوم را به نوک گرفت و با دو بالش آن را روی سرش پایین کشید اما هر چی زور زد، کلاه اندازه سرش نشد. بعد هم از صدای خنده ی برادرهایش حرصش گرفت و بلند گفت: بخندید...بخندید....من هم وقتی داشتم تنهایی برای خودم تیله بازی می کردم، می خندیدم! از این به بعد هم تیله ها را قایم میکنم تا.... اما یکهو بغضش گرفت و لا ب لای گریه اش گفت: مامان! فردا بدونِ کُلاهِ فرم چطوری به مدرسه بروم؟ اصلا فقط خودم باید آن را انتخاب می کردم. مادر اشکهای زاغک را پاک کرد و گفت: پسرم! خب خودت باید می آمدی و برای انتخابِ کلاهت وقت می گذاشتی. حالا هم غصه ندارد. کلاه فروشی عصرها هم باز است. مادر سرش را به طرف بچه کلاغ ها برگرداند و چشمکی زد و گفت:... اما این دفعه چهار تا بچه کلاغ پیشِ تیله های نقره ای می مانند و یکی همراه من می آید! 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 ماجرای زنبور تنبل و خرس حقه‌باز! 💠موضوع قصه: اهمیت حفظ اتحاد و مراقبت از کشور ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: ناهید هاشم‌نژاد، مری مهدی‌زاده و حمزه ادهمی 🎞 تنظیم: محمد‌علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
با خنده صبح یک غنچه وا شد🌸 پروانه آمد مهمان ما شد🦋 من شاد و خندان بیرون دویدم🏃‍♂ از نانوایی نانی خریدم🍞 یک نان تازه خوش طمع و خوش بو پروانه پرسید صبحانه ام کو؟😉 صبحتون بخیر ❤️ 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6
گاو اسفنجی 🐮 پشت کوه‌های بلند در دشتی با صفا مزرعه بزرگ و سرسبز بود و در این مزرعه زیبا حیوانات و شاد و خندان کنار هم زندگی می‌کردند صاحب مزرعه مردی مهربان بود که حیوانات را خیلی دوست داشت در بین حیوانات گاوی بود بازیگوش و ساده لوح که شباهت زیادی به ستاره معروف باب اسفنجی داشت برای همین او را گاو اسفنجی صدا می‌زدند گاو قصه ما دوستان زیادی داشت از جمله الاغ درازگوش گربه نره گوسفند ناقلا و سگ آقای پتیبل که گاو اسفنجی بیشتر وقت خود را با آنها سپری می‌کرد روزها و شب‌ها به خوبی و خوشی از پی هم می‌گذشت تا اینکه یک روز دوستان گاو اسفنجی تصمیم گرفتند که سر به سر او گذاشته و مثلاً خوش باشد پس وقتی او را دیدن شروع کردن به تعریف و تمجید که تو چقدر شبیه باب اسفنجی ستاره معروف هستی تو هم اگر بخواهی می‌توانی ستاره سینما باشی مگر تو از دیگران چه چیزی کمتری داری حیف نیست ستاره خوش تیپی مثل تو مثل بقیه حیوانات کار کند خلاصه آنقدر گفتند و گفتند که گاو اسفنجی ساده لوح این حرف ها را جدی گرفت و به خودش مغرور شد. به همین خاطر درس از تلاش و کوشش در مزرعه کشید و تمام وقت او صرف رسیدگی به سر و وضع و ظاهر خود شد در نتیجه باب اسفنجی هر روز از هدف اصلی خود که همان کار و تلاش بود دورتر می‌شد همین موضوع باعث شد که اخلاق گاو اسفنجی عوض شود و به عادت‌های غلط زندگی روی آورد او هر روز با دوستان خود برای گردش و تفریح به بیرون از مزرعه می‌رفت خوراکش شده بود علف نمکی یونجه فلفلی و انواع هله هوله. مدام در حال وقت گذرانی با سرگرمی‌های کاذب و بازی‌های رایانه‌ای بود و به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد کار و تلاش بود گاواسفنجی فکر می‌کرد با انجام این کارها شبیه ستاره‌های سینما می‌شود . بله بچه‌های خوب بد نیست بدانید که هر سال در مزرعه مسابقه‌ای برگزار می‌شد تا بهترین حیوان مزرعه انتخاب شود برای همین همه حیوانات دوست داشتند در این مسابقه برنده شوند روزها و شب‌ها از پی هم می‌گذشتند تا روز مسابقه فرا رسید گاو اسفنجی هم مطمئن بود با تعریف‌هایی که دوستانش از او می‌کردند برنده امسال خودش خواهد بود اما با کمال تعجب دید که گاو دیگری به عنوان بهترین حیوان انتخاب شده است گاوی که در کارهای مزرعه بیشترین تلاش را کرده بود برنده شد. در نتیجه گاو اسفنجی بسیار غمگین و ناراحت شد صاحب مزرعه وقتی ناراحتی گاواسفنجی را دید به او گفت تا به خاطر کار نکردن و پرخوری در این مدت خیلی چاق شده‌ای بهتر است که در مسابقه قوی‌ترین حیوان مزرعه شرکت کنی شاید در آن رقابت برنده شدی پس گاو اسفنجی با خوشحالی منتظر مسابقه بعدی ما مسابقه‌ای که شرکت کنندگان اصلی آن حیوانات قدرتمندی مثل اسب سم طلا الاغ بلا و شترخان بوده اما متاسفانه باز هم برنده حیوان دیگری بود بله بچه‌ها برنده کسی نبود جز اسب سم طلا که در بین حیوانات نظیری نداشت. بعد از مسابقه و انتخاب قهرمان صاحب مزرعه به حیوانات گفت که امشب مهمان ویژه داریم بروید و برای مهمانی آماده شوید شب شد و مهمان ویژه آمد ولی او کسی نبود جز قصاب زبردست او آمده بود تا چاق‌ترین و تنبل‌ترین حیوان مزرعه را با خودش ببرد. صاحب مزرعه به حیوانات توضیح داد به علت هزینه‌ها و مخارج بالا بر خلاف میل خود تصمیم گرفتم که هر سال یکی از حیواناتی را که قصاب بابت خرید آن پول خوبی می‌دهد را به فروش برساند حیوان انتخاب شده امسال کسی نیست جز گاو اسفنجی به عبارت دیگر گاو اسفنجی در مسابقه تنبل‌ترین و چاق‌ترین حیوان اول شده بود بله دوستان عزیز گاو اسفنجی به دردسر بزرگی افتاده و هیچ راهی نداشت جز قبول واقعیت. حیوان بیچاره بر خلاف انتظار و میل باطنی سوار ماشین مخصوص حمل حیوانات شد و از مزرعه دور گردید و همینطور که دور می‌شد به یاد روزهایی افتاد که بیهوده از دست داده بود اما این پایان ماجرا نبود روز بعد اسب سم طلا از طرف بقیه حیوانات سراغ مزرعه‌دار رفت. و از او خواهش کرد تا نزد قصاب برود و گاو اسفنجی را پس بگیرد چون گاو اسفنجی واقعا از رفتار خود پشیمان شده بود پس مزرعه‌دار مهربان که خودش هم راضی به این کار نبود به سرعت پیش قصاب رفت و گاو اسفنجی را به مزرعه برگرداند گاو اسفنجی هم که به اشتباهات خود پی برده بود بعد از آن هر روز قبل از دیگران از خواب بیدار می‌شد و در انجام کارها به مزرعه‌دار و حیوانات دیگر کمک می‌کرد و خیلی زود محبوب همه آنها گردید. 📒 قصه های خوب 🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/2436694493Cff093c29a6