eitaa logo
قصه های کودکانه
34.3هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
914 ویدیو
323 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
خدایا خودت درستش کن محمد چند بار پولهای قلکش را شمرد. عصبانی شد و پول ها را روی زمین گذاشت ، مادر کنارش نشست و گفت:« چه شده پسرم؟ میخواهی چیزی بخری؟» محمد سر روی زانو گذاشت و گفت:« می‌خواهیم برای تکیه پارچه مشکی بخریم اما پولمان کم است» مادر کمی فکر کرد، به اتاق رفت؛ چند دقیقه بعد با پارچه مشکی برگشت و گفت :«این چادر مشکی کهنه شده دیگر لازمش ندارم به دردتان می خورد؟» محمد از جا پرید و گفت:« خیلی ممنونم مامان» چادر را از مادر گرفت و دوید توی کوچه. ایلیا و یاسین گوشه ای نشسته بودند امیر هم کنارشان ایستاده بود. محمد جلو رفت و گفت :«بچه ها زود باشید دیگر وقتی نمانده ها این هم پارچه مشکی» بچه ها با خوشحالی به هم نگاه کردند، ایلیا با دیدن چادر مشکی گفت:« چه فکر خوبی کردی ولی یک چادر کم است» یاسین گفت:« برویم بپرسیم مامان های ما هم شاید چادر مشکی کهنه داشته باشند.» ایلیا گفت:« فکر خوبی است پس همه برویم قرارمان یک ساعت دیگر همینجا» بچه‌ها که رفته‌اند محمد مشغول وصل کردن چادر مادرش روی دیوار تکیه شد، چند دقیقه بعد ایلیا و یاسین چادر مشکی بدست آمدند. چادرها را روی دیوار تکیه زدند و منتظر امیر نشستند. امیر نفس زنان از راه رسید محمد گفت:« دیرکردی» امیر نفس محکمی کشید و گفت :«دو تا چادر آوردم یکی را هم رفتم از مادر بزرگم گرفتم» ایلیا گفت:« زود باشید دیگر بچه ها این دو تا را هم بزنیم تکیه آماده می شود» تکیه آماده شد بچه ها توی تکیه نشستند، امیر به دور و بر نگاه کرد و گفت:« خیلی خوب شده » محمد گفت:« بله حالا می توانیم از امشب عزاداری را شروع کنیم» ایلیا دست روی چانه گذاشت و گفت:« بچه‌ها ما که مداح نداریم!» یاسین با کف دست بر پیشانی اش زد و گفت:« اصلاً فکر اینجایش را نکرده بودیم» محمد با لب و لوچه آویزان گفت :«حالا چه کار کنیم؟» امیر از جا بلند شد و گفت:« ما باید از یک مداح دعوت کنیم» ایلیا بلند خندید و گفت:« با پول قلکهای مان؟ مگر چقدر پول داریم؟» یاسین سری تکان داد و گفت :«کدام مداح می آید توی هیئت چهار نفره ما؟ آن هم تکیه چادری؟» امیر سرش را پایین انداخت و از تکیه بیرون رفت، روی جدول کنار جوی نشست، نگاهی به تکیه چادری کرد، یاد حرف پدربزرگ افتاد:« شما شروع کنید خدا باقی کارها را جور میکند» چشمانش را بست و در دلش گفت :«خدایا خودت جور کن!» دستی روی شانه‌اش حس کرد، چشمانش را باز کرد مرد جوانی کنارش نشسته بود. چهره مرد جوان خیلی آشنا بود امیر گفت:«ببخشید من شما را دیدم اما یادم نیست کجا» مرد جوان لبخند زد و گفت:«این تکیه مال شماست؟» امیر نگاهی به تکیه کرد و گفت:«بله اما چه فایده؟» مرد جوان ابرویش را بالا داد و گفت:«تکیه امام حسین(علیه السلام) بی فایده نمی شود » امیر سر به زیر انداخت و گفت:«مداح نداریم» مرد جوان لبخند زد و گفت:«من برایتان مداح می آورم خوب است؟» امیر با چشمانی گرد به مرد جوان نگاه کرد و گفت:«کدام مداح حاضر می شود در تکیه ی چادری ما مداحی کند؟ تعدادمان هم کم است!پول هم نداریم!» مرد جوان گفت:«مهدی رسولی » امیر لبش را گزید و گفت:«مسخره ام می کنید؟ راستی یادم امد شما شبیه حاج مهدی هستید» مرد جوان خندید و گفت:«من مهدی هستم مهدی رسولی برویم در تکیه تان عزاداری کنیم؟» امیر از جا بلند شد و گفت:«باورم نمی شود واقعا شما حاج مهدی هستید؟» حاج مهدی لبخندی زد، دست امیر را گرفت و به تکیه برد بچها با دیدن امیر و حاج مهدی از جا بلند شدند. ایلیا سرش را خاراند و گفت:«امیر رفتی حاج مهدی را اوردی؟» یاسین و محمد به هم نگاه کردند، حاج مهدی نشست و شروع کرد به مداحی کردن:«حسین اگر شفا دهد…» 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت علی اكبر علیه السلام.mp3
36.07M
حضرت علی اکبر علیه السلام رده سنی:کودک 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃✨✨ ﷽ 🖤 ▪️ای ساقی سرمست ز پا افتاده ▪️دنبال لبت آب بقا افتاده ▪️دست و علم و مشک سه حرف عشق است ▪️افسوس، ز هم این سه جدا افتاده ▪️صلی الله علیک یا باب الحوائج، یا اباالفضل العباس ✒️ خط: 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حضرت ابا الفضل علیه السلام.mp3
37.91M
حضرت ابالفضل علیه السلام رده سنی:کودک 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
17.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت امام حسین علیه السلام رده سنی:کودک 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃✨✨ ﷽ 🖤 ▪️آسمان هم خجل از چشم تو و بارانت ▪️آخری نیست بر این گریه ی بی پایانت   ▪️آب می بینی و طفل و گل و سقا و جوان ▪️بیشتر می شود انگار غم پنهانت یا سید الساجدین 🖤 ✒️ خط: 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
یک دانه سیب خرسی عرق روی پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. به سیب زرد توی دستش نگاه کرد و با خودش گفت:«کاش یک ظرف عسل هم داشتم» به طرف خانه راه افتاد. توی راه صدای سنجابک را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا آوردی؟ همه جا بخاطر اینکه باران نباریده خشک شده!» خرسی به سنجابک که روی شاخه‌ی درخت نشسته بود، نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوست کوچولوی من، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود خودم پیدایش کردم» سنجابک آهی کشید. دست روی شکمش کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. سیب را نصف کرد و نصفش را به سنجابک داد. سنجابک با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت:«ممنون دوست خوبم بچه‌هایم خیلی دلشان سیب می‌خواست، تو خیلی مهربانی» خرسی سر تکان داد و رفت. کمی جلوتر صدای لاک‌پشت را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا چیدی؟ من که چند روز است چیزی نخوردم توی این قحطی خوردنی پیدا نمی‌شود» خرسی به لاک‌پشت که کنار تپه‌ای نشسته بود نگاه کرد و جواب داد:«سلام لاکی جان، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم» لاک‌پشت آهی کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. نصف سیب توی دستش را نصف کرد و به لاک‌پشت داد. لاک‌پشت با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت:«ممنون دوست خوبم تو خیلی مهربانی» خرسی سر تکان داد و رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدای زنبورهای عسل را شنید:«ویز ویز، آقا خرسی سلام، این سیب را از کجا آوردی؟ ما چند روز است چیزی برای خوردن پیدا نکردیم گل‌های دشت هم همه خشک شده‌اند» خرسی به زنبورها که روی شاخه‌ی خشک بوته‌ی گل سرخ نشسته بودند نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوستان عزیز، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم» زنبورها آهی کشیدند و گفتند:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. تکه‌ی باقیمانده‌ی سیب را جلوی زنبورها گذاشت. زنبورها با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زدند گفتند:«ممنون دوست مهربان» خرسی سر تکان داد و به خانه برگشت. روی صندلی نشست. صدای قار و قور شکمش را شنید دست روی شکمش کشید. چشمانش را بست. تازه خوابش برده بود که صدای تق تق تق توی خانه پیچید. در را باز کرد. با چشمان نیمه باز نگاه کرد، اما کسی پشت در نبود. برگشت روی صندلی نشست. باز صدای تق تق تق را شنید. در را باز کرد اما کسی پشت در نبود. کمی جلو رفت. به آسمان نگاه کرد. قطره‌های باران صورتش را خیس کرد. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
17.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت زینب سلام الله علیه رده سنی:کودک 🖤🖤🖤🖤🖤 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
نخود هر آش نخودی روی بوته چسبیده بود و می‌لرزید. از پشت پرده‌ی سبز آرام گفت:«این صداها برای چیست؟ چه خبر شده؟» نسیم رو به نخودی کرد و گفت:«نترس عزیزم دارند شما رامی‌چینند، تو دیگر بزرگ شدی باید از اینجا بروی وگرنه از بین می‌روی» نخودی خودش را توی پوسته‌اش جمع کرد و گفت:«کجا؟ باید به کجا بروم؟» نسیم لبخند زد و گفت:«باید به دست مردم برسی» نخودی کمی جابه‌جا شد نفس راحتی کشید و گفت:«یادم آمد با من غذا می‌پزند» نسیم دور نخودی چرخی زد و جواب داد:«بله مثلا با تو می‌شود هر آشی پخت» نخودی با چشمان گرد پرسید:«هر آشی؟» نسیم ریز خندید و گفت:«بله هر آشی مثل آش دوغ، آش شله قلمکار، آش بلغور» لحظه‌ای ساکت شد. یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد بلند گفت:«آش نذری!» نخودی لبخند زد و گفت:«بله بله آش نذری، مادرم برایم گفته بود که خیلی از دوستانش نخود آش نذری شدند» سرش را پایین انداخت و ادامه داد:«کاش من هم نخود آش نذری می‌شدم» نسیم شاخه‌ی نخودی را تکان داد و گفت:«چرا که نه، شاید تو هم نخود آش نذری شدی» نخودی با أین فکر خوشحال و زردتر شد. آقای کشاورز به بوته‌ی نخودی نزدیک شد و او را هم چید. نخودی که از تکان‌ها حسابی خسته شده بود کم کم خوابش برد. صبح زود چشم باز کرد. خودش را بیرون از پوسته‌ی سبز دید. به اطراف نگاه کرد. اطرافش پر از نخودهای زرد و درشت مثل خودش بود. حالا یک عالمه دوست وهمبازی داشت. هنوز خیلی نگذشته بود که مرد قد کوتاه و چاقی کنار گونی پر از نخود ایستاد. مرد جوانی هم کنارش بود. نخودی از دوستانش پرسید:«بنظرتان این مرد ما را برای نذری می‌خرد؟» یکی از نخودها جواب داد:«من که فکر نمی‌کنم توی کیسه‌هایی که در دست دارد خبری از وسایل آش نیست!» نخودی کمی فکر کرد. نباید به این مرد فروخته می‌شد. خودش را کنار کشید. مرد فروشنده مقداری نخود توی کیسه ریخت نخودی به گوشه‌ی گونی چسبیده بود. کار مرد فروشنده که تمام شد نخودی نفس راحتی کشید. خودش را رها کرد و گوشه‌ای نشست. مشتری بعدی پسری بود که جلو آمد و پرسید:«ببخشید آقا نخود برای آرد کردن دارید؟» مرد فروشنده سری تکان داد و کیسه‌ای برداشت. نخودی زود خودش را به دیوار گونی چسباند. مرد نخودها را توی کیسه می‌ریخت. نخودی دستش سُر خورد و روی بقیه‌ی نخودها افتاد. می‌خواست مقدار دیگری نخود توی کیسه بریزد که پسر گفت:«بس است همین‌قدر می‌خواستم» نخودی پوفی کرد و همان‌جا نشست. هنوز نفسش جا نیامده بود که پیرزنی عصازنان وارد مغازه شد. یکی از نخودها جلو رفت و به نخودی گفت:«این پیرزن شاید ما را برای نذری بخرد!» چشمان نخودی از خوشحالی برق زد و جلوتر رفت. مرد فروشنده نخودی و دوستانش را توی کیسه‌ای ریخت و روی ترازو گذاشت. نخودی به کیسه نگاه کرد. آرام گفت:«فقط یکی دو مشت نخود؟! فکر کنم اشتباه کردیم ما را برای نذری نمی‌برند!» پیرزن هن و هن کنان کیسه را به طرف خانه‌اش برد. دیگ کوچکی روی اجاق کوچکی توی آشپزخانه‌ی کوچکش گذاشت و زیرش را روشن کرد. نخودها را همراه مقداری لوبیا توی سینی ریخت. نخودی با چشمان پر اشک گفت:«به آرزویم نرسیدم، آش نذری نشدم» پیرزن شروع به پاک کردن نخود و لوبیاها کرد. همان‌طور که نخودها و لوبیاها را جابه‌جا می‌کرد خواند:«لالالا گل پرپر، بخواب ای شیرخوار اصغر...» پیرزن می‌خواند و اشک می‌ریخت. نخودی به اطراف نگاه کرد. پرچم سیاه کنار ستون آشپزخانه را دید. چشمانش پر شد. پیرزن دستانش را بالا برد و گفت:«خدایا من فقط تونستم کمی نخود و لوبیا تهیه کنم خودت این آش نذری را از من قبول کن» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4