ماجرای میمون و لاكپشت.mp3
33.04M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 ماجرای میمون و لاکپشت
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#لالایی
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن
لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن
الهی مرد خدا بشی یه روز
عصای دست بابا بشی یه روز
شب بخیر گلم! که وا بشی یه روز
لالایی قربون اون لب و دهن
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن
لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن
کم توی چشام نیگا کن عزیزم
هوا تاریکه لالا کن عزیزم
کاشکی صبح بشه دعا کن عزیزم
لالایی چشات دارن بسته می شن
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن
لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن
خواب دیده عموش اومد… باباش رسید
چی براش آورده؟ یه اسب سفید
اسبه تشنه شه… بهش آب نمی دید؟
لالایی بیا بریم… اینا بدن
إنَّ فی الجنّة نهرا مِن لَبَن
لِعَلیِّ و حسینٍ و حسن
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
مهمان کوچکِ رود
رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟»
رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!»
خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟»
رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!»
خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟»
رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!»
خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود.
صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود.
در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!»
چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد.
رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود.
نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!»
کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست»
رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود»
کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد.
کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!»
کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!»
رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!»
رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!»
خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد.
به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!»
رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!»
آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟»
او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد.
رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍃✨✨
﷽
🖤
🌹پروردگــــــــارا!
به چه کسی جز تو پناه ببرم که تو بهترین پناهگاهی؟
از تو یاری می طلبم که مرا در مشکلم مدد باشی...
🌹پروردگــــــــارا!
من به هر خیری که برایم بفرستی سخت نیازمندم...
رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ
📖آیه ۲۴ سوره مبارکه قصص
✒️ خط: #محدثه_قربانى
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
دكتر منم مادر بزرگ.mp3
31.2M
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌼 دکتر منم مادر بزرگ
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لالا لا.. لالایی
رهروِ سرداری
حافظ قرآنی
لالالا.. لالایی
فرزند ایرانی
سرباز دورانی
لالا لا.. لالایی
عزیزِ مامانی
زینت بابایی
لالا لا.. لالایی
عاشق مولایی
سردار آقایی
لالا لا.. لالالا
لالا لا.. لالالا
لالا لا.. لالایی
#لالایی_سرداران_کوچک
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
همان همیشگی
🐛 آرام پشت میز رستوران عنکبوت🕷 نشست و گفت:« همان همیشگی!» او همیشه سوپ برگ☘ توت می خورد.
🕷 گفت :« امروز غذای ویژه سرآشپز بورانی اسفناج هست میخواهی امتحان کنی؟»
کرمی🐛 اخمهایش را در هم کرد و گفت:« نه من به هیچ غذایی جز سوپ برگ☘ توت لب نمیزنم » فیلی🕷 رفت و برای کرمی🐛 یک ظرف 🍲 توت آورد.
کرمی🐛 همهی 🍲 را خورد. تشکر کرد و رفت.
روز بعد کرمی🐛 برای خوردن ناهار به رستوران عنکبوت🕷 آمد اما عنکبوت🕷 را ندید!
خوب به اطراف نگاه کرد مورچه🐜 را دید که به کنار میز او آمد و گفت:«چی میل دارید؟» 🐛 در حالی که با انگشتانش بازی می کرد گفت:« همان همیشگی!» مورچه🐜 لبخندی زد و گفت:« من تازه به أین رستوران آمدم همان همیشگی یعنی چه؟»
🐛 گفت:« سوپ برگ🍲☘ توت» 🐜 فهرست غذا را مقابل 🐛 گذاشت و گفت:« نداریم از فهرست انتخاب »
🐛 یک دفعه از جایش بلند شد و گفت:« من فقط 🍲☘ توت میخورم، 🕷 کجاست؟»
🐜 دستش را روی شانهی 🐛 گذاشت و گفت:«🕷 به مسافرت رفته من که نمی توانم از روی درخت🌳 ☘ توت بچینم! تا وقتی 🕷 بر گردد 🍲☘ توت نداریم» بعد هم فهرست را نشان داد و گفت:« در عوض غذاهای خوشمزهی دیگری داریم میتوانید امتحان کنید»
🐛 سرش را پایین انداخت و گفت:«اگر بدمزه باشند؟ اگر با خوردنشان حالم بد شود؟» 🐜 گفت:« بد مزه نیستند امتحان کنید» و رفت تا 🐛 غذایش را انتخاب کند.
🐛 نگاهی به فهرست غذا کرد او دلش 🍲☘ توت میخواست!
از جایش بلند شد تا به خانهاش برگردد اما صدای قار و قور شکم گرسنهاش را شنید.
تصمیم گرفت کمی بورانی اسفناج امتحان کند. به 🐜 نگاه کرد و در حالی که شاخکهایش را تکان می داد گفت« بورانی اسفناج لطفا»
چند دقیقه بعد بورانی اسفناج روی میزش بود. کرمی🐛 دماغش را گرفت، چشمانش را بست، یک قاشق بورانی توی دهانش گذاشت.
چشمانش را باز کرد دستش را از روی دماغش برداشت، بلند گفت:« خیلی خوشمزه است»
🐛 آن روز بورانی اسفناج خورد، روزهای بعد غذاهای دیگر را امتحان کرد، و از خوردن غذاهای مختلف لذت برد.
یک روز که برای خوردن ناهار به رستوران رفت، 🕷 جلو آمد و گفت:« همان همیشگی؟» 🐛 از دیدن دوستش خوشحال شد، گفت:« نه امروز غذای ویژه سرآشپز برایم بیاور!»
#باران
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
قصه های کودکانه
همان همیشگی 🐛 آرام پشت میز رستوران عنکبوت🕷 نشست و گفت:« همان همیشگی!» او همیشه سوپ برگ☘ توت می خورد
سلام إن شاالله که همگی سالم و تندرست باشید.
پیشنهاد:
میتونید این داستان رو به صورت بازی برای کودک اجرا کنید.
ازش بخواید وقتی اسم کرم رو شنید دست بزنه👏
با این کار تمرکز کودک رو بالا میبرید ✌️
برای کلمات پرتکرار دیگه هم میتونید نشانههای دیگه در نظر بگیرید😊
راستی سعی کنید بعد از اینکه قصه و داستانی برای کودک خوندید ازش بخواید خلاصهی داستان رو براتون تعریف کنه 🌹
التماس دعا🌹
پذیرای ایده ها، پیشنهادات و انتقادات شما هستم👇
https://harfeto.timefriend.net/16298249821307
#باران
اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا سَيِّدَتَنـا رُقَيَّةَ
عَلَيْكِ التَّحِيَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ
🖤🖤🖤🖤🖤
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4