eitaa logo
قصه های کودکانه
34.7هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
917 ویدیو
324 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
قشنگ ترین خانه دنیا_صدای اصلی_55053-mc.mp3
11.57M
🏡 قشنگترین خانه دنیا 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐭⭕️جارو و دم موش⭕️🐭 یه روز توی زمستون یه موش ناز و شیطون می خواست که برف پارو کنه کف خونه شو جارو کنه اول یه پارو پیدا کرد برف بومش را پارو کرد بعدهم دنبال جارو می گشت این سو و اون سو توی خونه جارو ندید رفت از توی بازار خرید گذاشتش روی شونه ش تا ببره به لونه ش یه کمی رفت و خسته شد از خستگی درمونده شد گفت جارو خیلی سنگینه چه جوری باید برم خونه؟ خوبه جارو رو ببندم به این دم بلندم روی زمین کشون کشون می برمش به خونه مون جارو رو بست به دمبش اونو کشید و بردش وقتی رسید به لونه می خواست بره تو خونه دید در لونه تنگه کنار در یه سنگه موش زرنگ، از اون در تنگ رد نمی شد، جاش میون در نمیشد رفیق موشه از یه گوشه سرک کشید تا اونو دید گفت عزیزم رفیق خوب و تمیزم چرا دم در هستی؟ جارو به دمبت بستی؟ آخه تپلی، رفیق ناز و کپلی با این دم و این جارو نمی تونی بری تو اومد جارو رو باز کرد دم موشه رو ناز کرد گفت حالا فرز و تند و تیز جارو بکش خیلی تمیز لونه ات بشه دسته ی گل صدآفرین موش تپل موشی فرز وِتند و تیز جارو کشید خیلی تمیز لونه ش که شد دسته ی گل گفت آفرین موش تپل "موش تو سوراخ نمی رفت، جارو به دمبش می بست! 🐭 ⭕️🐭 🐭⭕️🐭 ⭕️🐭⭕️🐭 🐭⭕️🐭⭕️🐭 کانال قصه کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🐻🍯قصه ی تپل و مپل🍯🐻 خانم و آقای خرس یک دختر و یک پسر داشتند.اسم دخترشان تپل بود و اسم پسرشان مپل.خانم خرسه هر روز خانه را تمیز می کرد،غذا می پخت و لباس می شست.گاهی هم برای خرید به بازار می رفت.آقا خرسه هم به او کمک می کرد اما او بیشتر وقت ها برای آوردن عسل به کوهستان می رفت و گاهی چند روز به خانه نمی آمد. هروقت می خواست برای آوردن عسل برود،تپل و مپل را صدا می زد و می گفت:«بچه های گلم ، من دارم می روم سرِ کار.شما مواظب مادرتان باشید.در کارهای خانه کمکش کنید و نگذارید زیاد خسته شود.» تپل و مپل می گفتند:«چشم پدرجان.» ولی همین که آقاخرسه می رفت،آن ها هم مشغول بازی می شدند و قولی را که به پدرشان داده بودند، فراموش می کردند.خانم خرسه هم تمام کارهای خانه را به تنهایی انجام می داد.تپل و مپل هم فقط با هم بازی می کردند و از غذاهای خوشمزه ای که مادرشان می پخت می خوردند و می خوابیدند و هیچ کمکی به او نمی کردند. یک روز وقتی آقاخرسه می خواست به کوه برود گفت که این بار سفرش کمی طول می کشد و او تا چهار روز دیگر به خانه برنمی گردد.او بازهم به تپل و مپل سفارش کرد که مواظب مادرشان باشند و بعد هم خداحافظی کرد و کوزه ی خالی را برداشت تا برود و عسل بیاورد. تپل و مپل مثل همیشه از خانه بیرون رفتند و مشغول بازی شدند.ظهر که برای خوردن ناهار به خانه برگشتند دیدند که مادرشان بیمار شده و توی رختخواب خوابیده و آه و ناله می کند.ازناهار هم خبری نبود.تپل گفت:«وای چه بدشد!مامان مریض شده.حالا چه کار باید بکنیم؟» مپل گفت:« من می روم و دکتر را می آورم.تو هم برای مامان سوپ درست کن.» مپل رفت دنبال دکتر پلنگ که برای تمام دردها داروی گیاهی داشت.تپل هم رفت و سبزی و هویج و شلغم خرید و چون تا آن روز سبزی پاک نکرده بود، با زحمت سبزی ها را پاک کرد و شست و هویج و شلغم ها را هم خرد کرد و توی قابلمه ریخت و روی اجاق گذاشت. چندبار نزدیک بود دست های کوچکش را با آتش اجاق بسوزاند اما او به خاطر مادرش خیلی احتیاط می کرد و چیزی نمی گفت. دکتر پلنگ و مپل هم آمدند.دکتر پلنگ خانم خرسه را معاینه کرد و گفت:«بچه ها، مادرتان زیاد کارکرده و خسته و بیمار شده است..بگذارید دو سه روزی توی رختخواب بماند و استراحت کند.به او غذاهای مقوی بدهید.او احتیاج به دارو ندارد.» دکتر پلنگ رفت.خانم خرسه از سوپی که تپل پخته بود خورد و گفت:«به به!چه سوپ خوشمزه ای!دخترم دیگر بزرگ شده و میداند چطوری سوپ بپزد.پسرم هم می داند که وقتی مامانش مریضه،باید برایش دکتر بیاورد.آفرین به شما دوتا بچه ی تپل و مپل خودم!» خانم خرسه سه روز تمام در رختخواب خوابید و استراحت کرد.تپل و مپل هم تمام کارهای او را با هم انجام می دادند.غذا می پختند،جارو می کردند،ظرف و لباس می شستند.خرید می کردند و به گلهای باغچه آب می دادند.وقتی هم کاری نداشتند، آرام و بی سرو صدا با هم بازی می کردند. صبح روز چهارم آقاخرسه با یک کوزه ی بزرگ عسل از راه رسید.خانم خرسه ازرختخواب بیرون آمد.به آقاخرسه سلام کرد و گفت:«نمی دانی در این چندروزی که نبودی،تپل و مپل چقدر بزرگ شده اند!» آقاخرسه کوزه ی عسل را در گوشه ای گذاشت و پرسید:«چطور؟مگر چه اتفاقی افتاده؟» خانم خرسه برای او همه چیز را تعریف کرد. آقاخرسه به سراغ تپل و مپل که توی حیاط به گل ها آب می دادند رفت و آنها را بوسید و گفت:«بچه ها،مادرتان گفت که شما چقدر زحمت کشیدید و از او مراقبت کردید تا حالش خوب شد.آفرین به شما بچه های گلم.من برای شما یک جایزه دارم.» تپل و مپل با خوشحالی پرسیدند:« چه جایزه ای پدرجان؟»آقاخرسه جواب داد:«دفعه ی بعد که خواستم به کوه بروم شما را هم با خودم می برم تا یادبگیرید که چطور عسل جمع کنید.» تپل و مپل خیلی خوشحال شدند،آنها از آقا خرسه تشکرکردند و رفتند تا کمی بازی کنند . 🐻 🍯🐻 🐻🍯🐻 🍯🐻🍯🐻 🐻🍯🐻🍯🐻 کانال قصه کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
مداد رنگی ها_صدای اصلی_55064-mc.mp3
13.55M
✏️ مداد رنگی ها 🌸توی جعبه کوچک مداد رنگی ها شش رنگ کنار هم قرار داشتند. آبی، قرمز، سبز، زرد، صورتی و نارنجی. یک روز مداد رنگی ها تصمیم گرفتند که با هم نقاشی بکشند بنابراین همه با هم بیرون آمدند و دست بکار شدند تا نقاشی بکشند. اما نقاشی عجیب و غریب بود و انگار چیزی کم داشت. 👆بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🌵🐍مار🐍🌵 مار اومد و مار اومد صدای فش فش اومد این مار خوش خط و خال می لغزه روی پامچال می خنده روی زمین میکنه جایی کمین می جهد روی شکار می گیره اونو یکبار مار اومد و مار اومد صدای فش فش اومد 🐍 🌵🐍 🐍🌵🐍 🌵🐍🌵🐍 🐍🌵🐍🌵🐍 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨⭐️سفره صبحانه⭐️✨ سبزی خوردن توی سفره نشسته بود. منتظر دوستانش بود. گفت.. سبزی خوردن که بی نان نمیشه. سفره گفت صبر کن الان می آید. سبزی خوردن منتظر شد پنیر آمد و گفت پنیر وسبزی که بی نان نمیشه سفره گفت یک کم دیگر صبر کنید الان می آید سبزی خوردن و پنیر صبر کردند گوجه فرنگی آمد و گفت :گوجه فرنگی و پنیر و سبزی که بی نان نمیشه سفره گفت : یک کم دیگه صبر کنید الان می آید . همه صبر کردند ، اما نیامد که نیامد. گوجه فرنگی و پنیر و سبزی خوردن خیلی خسته شدند و همان جا توی سفره ، خوابشان برد. که بک هو صدای ول وله ای توی سفره بلند شد. همه از خواب بیدار شدند. توی سفره یک بابا نان بود، یک مامان نان. با یک عالمه نان های قد و نیم قد. بابا نان و مامان نان بیا یک عالمه نان ریز میزه آمدند. حالا سفره پر از نان شده بود. گوجه فرنگی و پنیر و سبزی خوردن همه بودند.. همه دور سفره جمع شدند. خوردند و خندیدند ✨ ⭐️✨ ✨⭐️✨ ⭐️✨⭐️✨ ✨⭐️✨⭐️✨ ⭐️✨⭐️✨⭐️✨ کانال قصه کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🔸شعر ﴿ مسئولیت‌پذیری کودکان ﴾ در روضه‌ی امام‌حسین علیه‌السلام 🌸🔸🌸🔸🌸 🌸عشقِ حسینِ زهرا 🍃ما رو به کار واداشته 🌸هرکدوم از ماها رو 🌱مسئولِ کار گذاشته 🌸علی همیشه نصبِ 🍃پارچه‌ رو دوس‌میداره 🌸فاطمه پیشِ مهمون 🌱قندونه رو میاره 🌸مسئولِ پخشِ‌حلوا 🍃زهرایِ باحجابه 🌸نجمه توو کارِ پخش 🌱آب‌ِ یخ و گلابه 🌸مهدی توو روضه امّا 🍃کتاب دعا رو میده 🌸عاطفه رویِ میزش 🌱پذیرایی رو چیده 🌸منم برایِ روضه 🍃استکانا رو چیدم 🌸برایِ بچه‌ها هم 🌱با سینی چایی میدم 🌸مامان‌میگه‌که‌این‌چای 🍃تبَرُّکه عزیزم 🌸منم یه چایِ دِبش‌و 🌱خودم واسَش می‌ریزم 🌸خدمتِ تویِ روضه‌ 🍃بزرگترین نعمته 🌸کارِ برایِ حضرت 🌱سعادت و عزَّته 🌸بگم شبِ آخری 🍃چه اتفاقی افتاد 🌸امام به هریک ازما 🌱بلیطِ کربلا داد 🌸خداروشکر اربعین 🍃عازمِ کربلاییم 🌸خیلی سپاسگزارِ 🌱محبتِ خداییم 🌸ما خادمِ حسینیم 🍃تو هر کجا که‌ باشیم 🌸میخوایم توو موکبا هم 🌱خادمِ آقا باشیم 🌸🌼🍃🌼🌸 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍊رنگ نارنجی🍊 به پرتقال نگاه کن برنگ نارنجیه چند تا سیب و پرتقال تو دامن آبجیه 🍊 🍊🍊 🍊🍊🍊 🍊🍊🍊🍊 🍊🍊🍊🍊🍊 کانال قصه کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروفسور بالتازار👆👆👆 🍊 🍊🍊 🍊🍊🍊 🍊🍊🍊🍊 🍊🍊🍊🍊🍊 کانال قصه کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فندق و نارگیل_-کانال قصه های کودکانه.mp3
11.41M
🥥فندق و نارگیل یک درخت نارگیل و یک درخت فندق کنار هم بودند، یک روز یک فندق و یک نارگیل از درخت افتادند و قل خوردند تا بهم رسیدند. نارگیل فکر می کرد که فندق یک نارگیل کوچک است و فندق هم فکر می کرد که نارگیل یک فندق بزرگ است. همان موقع یک گردو سر و صدای آنها را شنید و برای میانجی گری به کمک آنها آمد. 👆بهتره ادامه قصه را خودتون بشنوید. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🍇رنگ بنفش🍇 بهار با خود میاره تو باغچه ها بنفشه با رنگ زیبای خود بنفشه می درخشه 🍇 🍇🍇 🍇🍇🍇 🍇🍇🍇🍇 🍇🍇🍇🍇🍇 کانال قصه کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦁🐭شیر و موش🐭🦁 روزی شیری در گوشه ای از جنگل دراز کشیده بود و چرت می زد. موشی که مشغول بازی بود، روی شیر افتاد و او را از خواب پراند. شیر عصبانی شد و موش را گرفت. موش با خواهش و التماس از شیر خواست اجازه بدهد برود و گفت: " اگر مرا آزاد کنی، یک روز کار مفیدی برای تو انجام میدهم." شیر خندید و با خودش فکر کرد: "آخر موش به این کوچکی چه کار مفیدی می تواند برایم انجام دهد." با این حال دلش برای موش سوخت و او را آزاد کرد. مدتها گذشت و یک روز شکارچی بدجنسی به جنگل آمد و برای گرفتن شیر دام گذاشت. شیر که بی خبر از دام شکارچی بود، در دام افتاد و شروع کرد به دست و پا زدن. اما طنابی که شکارچی با آن دام خود را درست کرده بود، سفت و محکم بود و شیر نمی توانست خود را از آن نجات دهد. شیر بیچاره که درمانده شده بود، مدام نعره میکشید و خود را به این سو و آن سو میزد. موش صدای غرش شیر را شنید و با سرعت به طرف او دوید و شروع به جویدن طناب ها کرد و توانست آن ها را پاره کند و شیر را نجات دهد. بعد به شیر گفت: "یادت هست آن روز به من خندیدی و فکر نمیکردی یک موجود کوچک بتواند کار بزرگی برای تو انجام دهد؟! حالا دیدی که یک موش کوچک هم می تواند کار مفید و بزرگی برای شیر انجام دهد." 🦁 🐭🦁 🦁🐭🦁 🐭🦁🐭🦁 🦁🐭🦁🐭🦁 کانال قصه کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh 🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4