#نقاشی_غدیر
حنانه فلاح نژاد فرزند حسین
5 ساله از استان اصفهان شهر دولت آباد
#قصه_کودکانه
جیکو، از قفس آزاد میشود
کایلو دوست داشت جیکو را خوشحال ببیند، اما خودش هم جیکو را دوست داشت و دلش نمیخواست او، از پیشاش برود.
یک روز که کایلو، مثل همیشه رفت تا با جیکو حرف بزند و بازی کند، دید جیکو، با او قهرکرده و حرف نمیزند. کایلو خیلی غمگین شد، ولی نمیدانست چرا جیکو، از دست او ناراحت است. جیکو، با ناراحتی گفت: «تو، من رو در این قفس زندانی کردهای. نمیذاری برم بیرون و با دوستان دیگرم بازی کنم. الان، تابستونه و باغها زیبا شدن، اما من باید در این قفس بمونم.»
کایلو، از حرفهای جیکو ناراحت شد و به فکر فرو رفت، اما چه کاری باید انجام میداد؟ نشست جلوی پنجره و به پرواز پرندههای دیگر نگاه کرد. فکری به خاطرش رسید. دوید به سمت جیکو و با خوشحالی گفت: «جیکوجان، یه فکری کردم که هم تو خوشحال باشی، هم من تنها نباشم.»
جیکو، با تعجب، به کایلو نگاه کرد. کایلو ادامه داد: «اگه قول بدی من رو تنها نذاری، من، هر روز صبح، تو رو در حیاط رها میکنم تا چند ساعتی، با دوستانت بازی کنی و بعد، دوباره نزدیک عصر، برگردی و با هم بازی کنیم. اینطوری، نه تو تنهایی، نه من.»
جیکو خوشحال شد و قول داد که کایلو را تنها نگذارد. کایلو، قفس جیکو را برداشت، با هم به حیاط رفتند و کایلو، در قفس را باز کرد. جیکو پرید تا عصر، دوباره بازگردد.
به نظرت، جای پرندهها، توی قفسه؟
🍃🌸🌼🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
انگشتر زیبا
مردبا لباس کهنه و پاره گوشه ی مسجد نشسته بود.
مردم برای خواندن نماز و انجام عبادت به مسجد می آمدند و میرفتند.
آرام بلند شد، سرش را پایین انداخت و به مردی که دعا می خواند، نزدیک شد گفت:« ای مرد من گرسنه ام و پولی ندارم به من کمک کن» مرد توجهی نکرد و به خواندن دعا ادامه داد.
مرد فقیر سراغ دو مرد جوان رفت. آن ها گوشه ای ایستاده بودند و باهم صحبت می کردند، رو به آن ها گفت:« ای جوانان من گرسنه ام و پولی ندارم به من کمک کنید»
مردانِ جوان نگاهی به لباس های پاره و موهای کثیف و بلند مرد فقیر کردند، بدون اینکه پاسخش را بدهند از آنجا دور شدند.
مرد فقیر با چشمانی پر اشک به سمت در مسجد رفت، یک دفعه مرد جوانی را دید که نماز می خواند، او دستش را به سمت مرد فقیر دراز کرده بود، انگشتر زیبایی در دست مرد جوان بود.
مرد فقیر فهمید، مرد جوان می خواهد انگشترش را به او بدهد، با پشت دست اشکش را پاک کرد و آرام به طرف مرد جوان رفت. انگشتر را از انگشت او درآورد. خندید و به راه افتاد.
پیامبر خدا با چهره ای خندان به مسجد آمدند، مرد فقیر را که خوشحال دیدند پرسیدند:«آیا الان کسی به تو چیزی داده است؟»
مرد فقیر انگشتر را به پیامبر نشان داد و گفت:« آن مرد جوان در حالی که نماز می خواند این انگشتر را به من داد»
پیامبر لبخند زدند و فرمودند:« او علی بن ابیطالب است»
نگاهی به یارانشان کردند و فرمودند:« من الان در خانه بودم دوستم جبرئیل پیامی از طرف خدا برایم آورد،جبرییل گفت:« رهبر و سرپرست شما تنها خداست، و پیامبرش ومومنانی که نماز می خوانند و در نماز به دیگران کمک می کنند»
#باران
@Ghesehaye_koodakaneh