eitaa logo
قصه های کودکانه
33هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
903 ویدیو
317 فایل
قصه های زیبا،تربیتی و آموزنده کودکانه 🌻مطالب کانال را با ذکر آدرس کانال ارسال نمایید 🌻ارتباط باما: @admin1000 🌸 کانال تربیتی کودکانه 👇 @ghesehaye_koodakaneh کتاب اختصاصی کودکانه👇 https://eitaa.com/ketabeh_man تبلیغات👇 https://eitaa.com/tabligh_1000
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃اینم نظر یکی از بچه های خوب کانال درباره راهپیمایی امروز حمایت از شهدای کرمان و غزه 🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
چطور با کودکم کنم 💜برای بازی با کودک اصول زیر را فراموش نکنید: ❤️شما باید کودک شوید. 💜از کودک کمک بخواهید تا یاد بگیرد کمک بخواهد. ❤️کلمه نه یا نمی شود را به کار نبرید. 💜در نهایت کودک شما باید همبازی داشته باشد و والدین به تنهایی نمیتوانند جایگزین همبازی کودک شوند. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
سفر به خلیج فارس_صدای اصلی_446191-mc.mp3
9.59M
🌼عنوان قصه: سفر به خلیج فارس 🌸 «هدی» و «عزیز جون» با‌هم‌دیگه اومدن سفر و توی خلیج فارس برای دیدن دلفین‌های نزدیک جزیره‌ی «قشم» سوار قایق شدن. اونا منتظرن تا دلفین‌ها رو ببینن؛ در همون موقع از یه قایق نزدیکشون غواصی درون آب پرید و ... 🌼این داستان با زبانی ساده و روان به کودکان یاد می‌ده که در روز قیامت، تنها کارهای خوبمون به دادمون می‌رسه. 🍃در این قسمت از برنامه‌ی «یک آیه، یک قصه» عزیزجون به آیه‌های ۸۸ و ۸۹ سوره‌ی مبارکه‌ی «الشعراء» اشاره می‌کنن. 🍃خداوند در این آیه‌ها می‌فرماید: «یَوْمَ لَا یَنْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ (۸۸) إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ ﴿۸۹) روزى که هیچ مال و فرزندى سود نمى‏‌دهد (۸۸) مگر کسى که دلى پاک به سوى خدا بیاورد (۸۹)» ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸یک باغ سلام 🍃یک جهان زیبایی 🌸یک تبسم ناز 🍃یک تن سالم 🌸یک دل خوش 🍃یک صبح دلنشین 🌸آرزوی من برای شما ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
✍️کودک حداکثر یک ساعت می تواند از موبایل و تبلت استفاده کند و آن هم از موبایل و تبلت پدر و مادر ✳️به هیچ وجه کودک نباید موبایل و تبلت برای خود داشته باشد. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🎈🎏 بادبادک لجباز 🎏🎈 بادبادک عاشق گشت و گذار توی آسمان بود. دوست داشت همیشه توی هوا از این طرف به اون طرف برود. وقتی باد می آمد کیف می کرد و می رفت تا سینه ی آسمون می رسید و از آن بالا زمین را تماشا می کرد. اما عیبش این بود که اصلا خسته نمی شد. اصلا دوست نداشت به خانه برگردد. از صبح توی هوا چرخیده بود و این همه به این سو و آن سو رفته بود اما هنوز از بازی و گشتن سیر نشده بود. هنوز وقتی مانی نخش را می کشید و می خواست آن را جمع کند اخم می کرد و خودش را می کشید به سمت بالا. اما آخر اینطور که نمی شود. هر چیزی وقتی دارد، اندازه ای دارد. تفریح و پیک نیک هم به اندازه ی خودش خوب است. ولی بادبادک این حرفها سرش نمی شود. همه اش دوست دارد برود پیک نیک و توی هوای آزاد بچرخد و بالا برود. مانی دیگر خسته شده بود. شروع کرد به جمع کردن نخ بادبادک ، بادبادک لج کرد. حاضر نبود از آن بالا پایین بیاید هرچه مانی محکم تر نخش را می کشید او محکم تر خودش را به طرف بالا می کشید. آخر آنقدر لج کرد و لج کرد تا نخش پاره شد. بادبادک در هوا رها شد وقتی نخش را پاره شده دید، خیلی ترسید. دیگر نمی توانست به خواست خودش حرکت کند. باد می توانست او را با خودش به هر سمتی  ببرد. مانی دنبال بادبادک می دوید، بادبادک توی باد با سرعت می رفت و با نگرانی به مانی نگاه می کرد. اما دیگر نفس مانی بند آمده بود و بیشتر از این نمی توانست دنبال بادبادک بدود. بادبادک داشت از ترس پاره می شد. تا اینکه بالاخره نخ نصفه نیمه اش دور شاخه ی یک درخت پیچید و بادبادک را توی هوا نگه داشت. مانی دوید و با تلاش زیاد از درخت بالا رفت و نخ بادبادک را از دور شاخه باز کرد. و آن را با دقت جمع کرد. بادبادک وقتی پیش مانی برگشت از کارهای خودش خجالت می کشید. او بعد از یک حادثه ی وحشتناک حالا به خوبی می دانست که تفریح و بازی هم به اندازه خوب است و نباید برای خانه رفتن لجبازی و اذیت کرد. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
📚 🌸پادشاه و پیر مرد روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده. پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به او خندید و گفت : ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد . پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد . پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند . روز بعد پادشاه سوا بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت . پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
دخترک درستکار_صدای اصلی_229186-mc.mp3
12.25M
🌼دخترک درست کار 🌸ریحانه دختر درستکار و راستگویی بود. یک روز وقتی مریم و ریحانه داشتند عکسهای آلبوم را نگاه می کردند ، گلدان مادربزرگ را شکستند. مادربزرگ متوجه شد و از ریحانه پرسید که چه کسی گلدان را شکسته است؟ ریحانه گفت؟ گلدان را مریم شکسته است ... 👆بهتر است ادامه داستان را بشنوید. کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
❄️یکشنبه ۱۷ دی ماهتون 🕊سرشار از لطف الهی ❄️خدایا 🕊به اندازه ی مهربانیت ❄️در کار دوستانم، برکت 🕊در وجودشان، سلامتی ❄️در زندگیشان، خوشبختی 🕊و در خانه شان آرامش قرار ده ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
ریحانهٔ بهشتی ( به یاد شهیدهٔ دو ساله، ریحانه سلطانی نژاد) گوشواره های قلبی با کاپشنِ صورتی با خنده ای روی لب عجب تو خوش صورتی ریحانه جون عزیزم امشب گلم دعوتی به آغوشِ خداوند بهشتِ پُر نعمتی تو مهمونِ حسین (ع) و شش ماهه ی حضرتی تو همدمِ رقیّه (س) براش یه هم صحبتی دو ساله بودی اما شهیدی خوش سیرتی تو رَهرُوِ مکتبِ سردارِ خوش غیرتی شهادتِ تو داره پَیامدِ مثبتی ریحانه ی دو ساله تو عاملِ وحدتی 🍃شاعر : علیرضا قاسمی ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
🦉یک هدهد و صد جغد روزی روزگاری هدهد دانا در یک دشت بزرگ پرواز می کرد. او خبر مهمی از پشت کوه های بلند آورده بود و باید هر چه زودتر خبر مهم را به مردم شهر می رساند. او تمام روز را پرواز کرد. وقتی حسابی خسته شد، روی شاخه های یک درخت پیر و بزرگ نشست تا استراحت کند. هوا کم کم داشت تاریک می شد. چند جغد سرهایشان را از سوراخ های درخت بیرون آوردند. یکی از آنها از هدهد پرسید: دشمن ما رفت؟ راحت شدیم؟ هدهد با لبخند گفت: هیچ کس اینجا نیست. نگران نباشید. جغدها یکی یکی از لانه هایشان بیرون آمدند. آنها با خوشحالی دور هم جمع شدند و به هدهد گفتند: تو هم امشب پیش ما بمان. هدهد گفت: خیلی کار دارم ولی حسابی خسته ام. آنها یک لانه بزرگ به هدهد دادند گفتند: برو کمی استراحت کن. پیرترین جغد گفت: ما تمام شب بیداریم. هر وقت خواستی به جمع ما بیا تا دور هم بنشینیم و حرف بزنیم. پرنده‌ی خبر رسان حتما حرف های زیادی برای گفتن دارد. هدهد تا نزدیکی سحر خوابید. جغدها به شکار رفتند و مقداری غذا جمع کردند. به همه جا سر زدند و کارهایشان را انجام دادند. هدهد از خواب بیدار شد. پرهایش را مرتب کرد. مقداری دانه خورد و نمازش را خواند. او کم کم برای ادامه سفرش آماده شد. جغدها دور او جمع شدند و مشغول حرف زدن شدند. یکی از جغدها گفت: اگر دوست داشته باشی می توانی اینجا بمانی. هم لانه اضافه داریم هم غذا زیاد است. هدهد گفت: کارهای مهمی دارم. کارهایی که از خوردن و خوابیدن مهم تر است. جغد پیر گفت: حتما خیلی خیلی مهم است که حتی موقع آمدن دشمن هم به پرواز و سفرت ادامه می دهی. هدهد گفت: دشمن؟ کدام دشمن؟ من که کسی را ندیدم. جغد پیر گفت: چطور دشمن به آن بزرگی و بی رحمی را ندیدی؟ او نه فقط با جغدها که با همه دشمن است. هدهد سری تکان داد و به دور تا دورش نگاه کرد. جغد دیگری گفت: همان خورشید اذیت کن را می گوید. همان کسی که همه جا را تاریک کرده است. هدهد با تعجب گفت: تاریک؟ خورشید همه جا را تاریک کرده است؟ خورشید که همه جا را روشن می کند و به همه کمک می کند. جغدی جلوتر آمد و گفت: موقعی که پرواز می کردی سرت به جایی خورده یا دیوانه شده ای؟ خورشید همه را اذیت می کند با آن نور بد و زیادش. وقتی خورشید باشد ما هیج جا را نمی بینیم. هدهد لبخند زد و گفت: مشکل از چشم های شماست نه نور خورشید. شما آن قدر در تاریکی مانده اید که چشم هایتان روزها کور می شود. اگر تلاش کنید چشم هایتان درست می شود. جغدی از شاخه بالایی درخت گفت: وقتی خورشید ظالم باشد، آن قدر همه جا گرم می شود که مجبوریم همه اش داخل لانه بمانیم. هدهد گفت: اگر گرمای خورشید نباشد نه درخت ها رشد می کنند که لانه بسازید و نه گیاهی رشد می کند. آن وقت همه حیوانات می میرند. شما هم از گرسنگی می میرید. جغدها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: این پرنده دارد از دشمن ما طرفداری می کند. ما نمی توانیم اجازه بدهیم کسی از خورشید حمایت بکند. جغد پیر جلو آمد و گفت: یا تو هم مثل ما از خورشید متنفر می شوی و به او حرف های بد می زنی یا وقتی هوا روشن شد، تو را جلوی خورشید می اندازیم تا تو را نابود کند. هدهد به جغدهای دیگر نگاه کرد. چند تا جغد جلو آمدند و چند بار پشت سر هم به او نوک زدند. هدهد با صدای بلند گفت: هر کسی برود دنبال راه خودش. من دیگر کنار دشمنان خورشید نمی نشینم شما هم دیگر با دوستان خورشید، دوستی نکنید. خورشید از پشت کوه های بلند طلوع کرد. جغد ها به داخل لانه هایشان فرار کردند. هدهد بال هایش را باز کرد و پرواز کرد. 🌸نویسنده : حسین مجاهد ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی ساده و قشنگ رفع استرس برای بچه های نازمون. بازی چشم چشم دو ابرو برای تمرین رنگ ها و احساسات هم عالیه 😍 ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌼طاووس مغرور طاووس زيبا در جنگل سبز زندگي مي كرد. او بال و پر و دم بسيار زيبايي داشت. روي پرهايش نقطه هاي بزرگي مثل چشمهاي درشت به نظر مي رسيد. رنگ سبز و آبي پرها، چشم همه ي حيوانات را خيره مي كرد. براي همين وقتي طاووس مي ديد كه حيوانات جنگل با تعجب و تحسين نگاهش مي كنند، دمش را باز مي كرد و با آن چتر زيبايي درست مي كرد و با ناز و غرور جلوي چشم آنها راه مي رفت و فخر مي فروخت. حيوانات جنگل هم كه دم زيباي او را دوست داشتند، به او نمي گفتند كه پاهاي زشتي دارد و صدايش هم اصلاً خوب نيست. طاووس چون خودش را از همه بهتر مي دانست، با هيچ كس دوست نمي شد و هميشه تك و تنها بود. در كنار جنگل سبز ، رودخانه اي بود كه تمام حيوانات براي نوشيدن آب به آنجا مي رفتند. يك روز طاووس به سوي رودخانه رفت تا هم آب بنوشد و هم دم زيبايش را به حيوانات نشان بدهد. او سرش را بالا گرفته بود و به هيچكس نگاه نمي كرد. دوتا خرگوش كه يكي از آنها رنگش سياه بود و مشكي نام داشت و ديگري سفيد بود و به او برفي مي گفتند، داشتند با هم بازي مي كردند كه طاووس را ديدند و به او گفتند: سلام به طاووس قشنگ پرنده ي خوش آب و رنگ چتر دُمت چه نازه! وقتي كه بازِ بازه گاهي نگاه كن به زمين دوستاي خوبت را ببين اما طاووس به آنها كه سعي مي كردند توجهش را جلب كنند ، اصلاً اعتنا نكرد و همان طور كه سرش را بالا گرفته بود، با غرور به راهش ادامه داد. او بوته ي بزرگ خارداري را كه سر راهش بود نديد و دم بلندش به آن گير كرد. طاووس خواست دمش را آزاد كند، اما كار آساني نبود و تعدادي از پرهايش كنده شدند. طاووس به قدري از اين پيشامد ناراحت شد كه فرياد كشيد و با صداي بلند گريه كرد. برفي و مشكي كه كمي از او دور شده بودند، صدايش را شنيدند و پشت سرشان را نگاه كردند و او را ديدند. فوراً برگشتند و كمكش كردند تا از بوته دور شود. برفي پرهاي كنده شده ي طاووس را جمع كرد و به عنكبوت درشتي كه داشت از آنجا رد مي شد گفت:« خاله عنكبوت ، دم قشنگ طاووس كنده شده، بيا به او كمك كن .» عنكبوت ايستاد و پرسيد:« چه كار بايد بكنم؟» مشكي گفت:« من و برفي پرها را سرجايشان قرار مي دهيم و تو با آب دهانت تار درست كن و آنها را بچسبان.» خاله عنكبوت گفت: «باشه، اينكار را مي كنم.» بعد از آن برفي و مشكي پرها را يكي يكي و با دقت سرجايشان گذاشتند و عنكبوت آنها را با آب دهانش چسباند. دم طاووس به شكل اولش درآمد. طاووس خيلي خوشحال شد و از خاله عنكبوت و برفي و مشكي تشكر كرد و با آنها دوست شد. آن روز براي طاووس روزي فراموش نشدني بود؛ چون براي اولين بار دوستاني پيدا كرد و فهميد كه نبايد به خاطر زيبايي ظاهري مغرور باشد. حالا براي او مهم بود كه دوستاني داشته باشد و به آنها محبت كند؛ دوستاني كه در هنگام سختي ها به ياريش بشتابند و هنگام خوشي ها در كنارش باشند. فرداي آن روز طاووس از مشكي و برفي و خاله عنكبوت و دوستان آنها دعوت كرد كه به خانه اش بيايند و مهمانش باشند. آنها آمدند و چند ساعتي را در كنار هم با شادماني سپري كردند. پس از آن نيز حيوانات جنگل نديدند كه طاووس سرش را با غرور بالا بگيرد و به آنها فخر بفروشد.‌‌ 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
چطور با کودکم کنم 💜برای بازی با کودک اصول زیر را فراموش نکنید: ❤️شما باید کودک شوید. 💜از کودک کمک بخواهید تا یاد بگیرد کمک بخواهد. ❤️کلمه نه یا نمی شود را به کار نبرید. 💜در نهایت کودک شما باید همبازی داشته باشد و والدین به تنهایی نمیتوانند جایگزین همبازی کودک شوند. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
شغل تازه‌ ی گردن دراز _صدای اصلی_459518-mc.mp3
9.75M
🌼 شغل تازه گردن دراز 🦒در یک جنگل بزرگ و سرسبز یک زرافه خوش قدوبالا به نام گردن دراز زندگی میکرد ... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید. کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸‌دوستان عزيزم 🌱امروزتـان پراز معجزه 🌸امروزتـان عالـی 🌱یک روز خـوش تابان 🌸یک شاخه گـل شـادی 🌱یک خـوشه دل روشن 🌸یک لبخند شـاد شیرین 🌱همـه نصیب امـروزتـان ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
‍ 🥛🐮شیر مفیده🐮🥛 شیر تا بخوای مفیده مانند برف سفیده کامل تر از این غذا کسی تا به حال ندیده شیر ما رو خوشحال می کنه قوی و پُرکار می کنه اگه تو شیر بنوشی هرگز مریض نمی شی شیر بخور همیشه یک شیشه، دوشیشه اگر نخوری اون می خوره یه روز تو رو تو بیشه 🐮 🥛🐮 🐮🥛🐮 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🍄🐰خرگوشی که می‏خواست عجیب باشد🐰🍄 خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است. خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همین‏طور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درخت‏های بلند را نگاه می‏کرد، یک سنجاب را دید. سنجاب، مشغول درست کردن لانه‌‏ ای توی دل تنه درخت بود. خرگوش فریاد زد: - سلام آقای سنجاب. کمک نمی‏خواهی؟ سنجاب عرق روی پیشانی‏اش را پاک کرد، جواب سلام خرگوش را داد و پرسید: - تو چه کمکی می‏توانی بکنی؟ خرگوش دمش را تکان داد. دست‏هایش را به کمر زد و گفت: - من می‏توانم با دندان‏ها و پنجه‏ های تیزم، در یک چشم‏ برهم زدن برای تو چند تا لانه بسازم. سنجاب حرف او را باور نکرد. خرگوش گفت: «عیبی ندارد. از من کمک نخواه! اما به همه بگوخرگوش سفید می‏توانست برایم لانه بسازد.» خرگوش خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کمی که رفت،لاک‏پشت پیر را دید. لاک‏پشت آرام به طرف رودخانه می‏رفت. خرگوش سلام کرد و پرسید: عمو لاک‏پشت! می‏توانم تو را روی دوشم بگذارم و زود به رودخانه برسانم. لاک‏پشت، حرف خرگوش را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و شروع به حرکت کرد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. خودت برو. اما به همه بگو، خرگوش سفید می‏توانست مرا به روی دوشش، با سرعت به رودخانه برساند. خرگوش، باز هم به راه افتاد. هویجی از دل خاک بیرون آورد و گاز محکمی زد، ناگهان خانم میمون را دید که یکی- یکی، نارنگی‏ ها را جمع می‏کند و در سبدی بزرگ می‏گذارد. جلو رفت سلام داد. گفت: - خانم میمون زحمت نکشید. من می‏توانم از حیوانات زیادی که دوستم هستند بخواهم همه نارنگی‏ ها را جمع کنند و سبد را تا خانه‏ ی شما بیاورند. میمون هم حرف خرگوش سفید را باور نکرد. تنها جواب سلام را داد و بی‏ اعتنا به کارش مشغول شد. خرگوش گفت: - عیبی ندارد. کمک نگیرید. اما به همه بگویید خرگوش سفید دوستان زیادی دارد که همه کار برایش انجام می‏دهند. خرگوش، زیاد از خانم میمون دور نشده بود که جوجه‌‏ دارکوبی را دید. جوجه، از لانه روی درخت به روی زمین افتاده بود. خرگوش به او سلام داد و پرسید: - کوچولو! دوست داری پرواز کنم و تو را توی لانه‏ ات بگذارم؟ جوجه‌‏ دار کوب جواب سلام را داد و با خوشحالی گفت: «مادرم غروب به خانه بر می‏گردد. تا آن وقت حتماً، حیوانات بزرگ من را لگد می‏کنند. پس لطفا مرا توی لانه‏ ام بگذار.» خرگوش که فکر نمی‏کرد جوجه دارکوب این خواهش را بکند، دستپاچه شد و گفت: - اما من الان خسته‏ام. نمی‏توانم پرواز کنم! ناگهان بچه‏ دار کوب با صدای بلند گریه کرد و گفت: «اگر من را توی لانه‏ ام نگذاری، به همه می‏گویم خرگوش سفید و چاق، نمی‏تواند پرواز کند.» خرگوش دستپاچه‏تر شد وگفت: - باشد! گریه نکن! همین الان پرواز می‏کنیم. او این را گفت و با یک دستش جوجه‏ دار کوب را بغل کرد و با  دست دیگرش ادای بال زدن را درآورد. اما پرواز نکرد که نکرد. بعد از چند روز، وقتی همه اهالی جنگل ماجرا را فهمیدند، خرگوش سفید و چاق مجبور شد از آن جنگل کوچک برود. چون همه او را دروغگوی بزرگ صدا می‏زدند. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
باید بدانید که تربیت کاشتنی است، پس باید بذری را بکاریم و با حوصله منتظر سبز شدن آن باشیم. از طرفی تربیت، آموزش می خواهد، هزینه در بردارد و دیر جواب می دهد. باید صبور باشیم. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
هدیه تولد بابا سنجاب_صدای اصلی_459517-mc.mp3
9.95M
🐿️ هدیه تولد بابا سنجاب 🌼یک روز صبح موش موشی سنجاب جوجه اردک و سمورک خوشحال و خندان به خانه سنجاب کوچولو رفتند تا باهاش بازی کنن... 👆بهتره ادامه قصه را بشنوید. کانال قصه های کودکانه به ترویج فرهنگ قصه گویی برای کودکان در بین والدین و تقویت شادابی و روحیه ی کودکان کمک میکند. 🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
❄️ســــلام 🌸صبحتون پُر از عطر خدا ❄️روز چهار شنـبه تـون 🌸معطر به بوی مهربانی ❄️الهی 🌸دلتون شاد لبتون خندان ❄️قلبتون مملو از آرامش 🌸صبح زیبای چهار شنبه تون بخیر ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ویدیو آموزش نقاشی پاندا 🎨 آموزش نقاشی به کودکان👇 ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌷🌿 آقا گلی و لاله 🌿🌷 سال‏های سال بود كه آقا قُلی تو كار گل بود و برای همین، همه آقا گلی صدایش می‏زدند.  آقا گلی یك باغ بزرگ داشت و یك گلخانه‏ ی امروزی كه هر گوشه‏ اش مناسب رشد یك نوع گل بود.  یك گوشه مخصوص گل‏های خاردار مثل كاكتوس بود و گوشه‏ ی دیگر گل‏های بی‏ خار مثل مینا.  كنار ستون‏ های گلخانه گل‏های نیلوفر رونده زندگی می‏كردند و كنار پنجره‏ های قدی آن، گلدان‏ های گل های پیازدار مثل نرگس و گل‏های مقاوم مثل لاله را چیده بود. آقا گلی دوست و آشنای زیادی نداشت.  خودش می‏گفت: « من زبان گل‏ها را بهتر از زبان آدم‏ها می‏فهمم.» شاید برای این كه همیشه با گل‏ها حرف می‏زد. هر روز صبح كه در گل خانه را باز می‏کرد، می‏گفت: «سلام بچه‏ ها! خوابید یا بیدار؟» بعد از کنار گل‏ها رد می‏شد و با همه احوالپرسی می‏كرد:» چه‏ طوری مینا خانم؟ می‏بینم که باز هم بچه‏ دار شدی. آهای نیلوفر، این قدر از این ستون بالا نرو، آخر كار دست خودت می‏دهی.  كاكتوس جان، مواظب خارهایت باش، بابا! نكند كسی را آزار بدهی.» روزی به گل‏های لاله كه رسید، دید كه سرحال نیستند.  با یک انگشت گل برگ‏های لاله‏ای را بلند كرد و گفت: «سرت را بگیر بالا، لاله جان!  تو كه همیشه سربلند بودی.» و بعد به طرف در رفت تا مثل همیشه از آن جا با همه خداحافظی کند.» ناگهان صدای آهی شنید.  برگشت و پرسید : «کی آه  کشید؟» مینا گفت: «همان لاله بود. مدت‏هاست که وقتی می‏روی آه می‏کشد.» آقا گلیم حکم زد روی پایش و گفت: «ای وای! دیدم که حالش خوب نیست.» برگشت و یک برگ‏ لاله را در دستش گرفت: «نبضت که خوب نمی‏زند.» با دقت گل برگ‏هایش را باز کرد: «چه‏ قدر گرده توی گلت نشسته.» بعد ذره‏ بینی از جیبش در آورد و گل برگ‏ها را یکی یکی نگاه کرد:  «چند تا چروک روی پیشانی‏ات افتاده. عجیب است! خاکت که خیس است، نورت هم که به اندازه. پس چه‏ ات شده؟» لاله گل برگ‏هایش را جمع کرد و با صدایی که می‏لرزید گفت: «دلم گرفته.» و با سر به لامپ‏ های گران قیمت گل خانه اشاره کرد: «من آفتاب را می‏خواهم.» برگش را به طرف هواکش که هوهو صدا می‏کرد گرفت: «دلم برای باد و نسیم تنگ شده. آنها از پشت شیشه صدایم را نمی‏ شنوند.»  آقا گلی تعجب کرد: «تو اینجا آب و غذایت به اندازه است. هوایت همیشه بهاری است و بیشتر عمر می‏کنی.» لاله بغض کرد: «کاش عمرم کوتاه‏تر بود و پریدن سنجاقک‌‏ها را به دنبال هم می‏دیدم.» دلم می‏خواست پروانه‏ ها به من سر می‏زدند و گرده‏ هایم را با خودشان به مهمانی گل دیگری می‏بردند. دلم می‏خواست، زنبورها شهد مرا می‏ مکیدند و شهد من عسلی می‏شد که دهانی را شیرین می‏کرد.» و بعد به سرفه افتاد. آقا گلی وحشت‏ زده پرسید: «چی شد؟ حالت بد شده؟» لاله برگ‏های آویزانش را به زور بالا نگه داشت و گفت: «بوی خوب اینجا آنقدر زیاد است که نفسم را تنگ می‏کند.» آقا گلی این را که شنید، یک دفعه عصبانی شد و گفت: « باشد! به تو خوبی نیامده. الآن می‏برمت بیرون و وسط یک عالمه علف می‏کارمت تا فرق اینجا را با آنجا بفهمی.» و بعد گلدان لاله را زیر بغلش زد و در گلخانه را محکم به هم کوبید. کاکتوس فریاد زد: «دیگر کارش تمام است. بیرون دوام نمی‏آورد.» مینا گفت: «دنبال درد سر می‏گردد.» نیلوفر گفت: «از این بالا می‏بینم که آقا گلی دارد او را زیر آفتاب سوزان می‏کارد. حتماً فردا پژمرده می‏شود و پس فردا پیازش می‏سوزد و ...» سرانجام آقا گلی با اخم و تخم، لاله را کاشت و رفت. روز‏های اول لاله به سختی سعی می‏کرد که صاف بایستد، هر بار که ساقه‏اش می‏افتاد به برگ‏هایش تکیه می‏کرد و نمی‏گذاشت که گل‏هایش پرپر شود. روزها آفتاب تند و ملایم، نسیم و طوفان، بوی کود و گل‏های وحشی را احساس می‏کرد و هر روز محکم و محکم‏تر می‏شد، تا اینکه روزی وقتی به دور و برش نگاه کرد، دید که میان علف‏ها پر شده از لاله‏ های کوچک، پروانه‏ های شاد و زنبورهای پر کار. از آن روز به بعد لاله دیگر سرش را خم نکرد. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه
🌸برخی کلمات "دکمه لجبازی کودک" را روشن می کنند... - نکن - بیا بشین - مگه نگفتم دست نزن - باز رفتی سر کمد - چند بار باید بگم - خراب میشه ها بجای جملات منفی و محرک بالا از جملات مثبت استفاده کنیم... جملاتی که دعوت می کنند تا کودک شعر جدیدش را بخواند یا نقاشی که تازه یاد گرفته را نشان دهد. جملاتی که پیشنهادی به کودک می دهند مثل؛ عزیزم بیا بریم شکل اتاق بچه های میزبان و یا منظره روبروی خانه او را از پنجره ببینیم. جملات و یا حرکاتی که موجب خنداندن کودک و عوض کردن حال و هوای او می شود و ناخودآگاه حواس کودک از موضوع لجبازی پرت می شود. یادمان باشد که خودمان هم در روابط با یکدیگر در خانواده لج و لجبازی نکنیم و الگوی مناسبی برای او باشیم. ‌‌🌼🍃🌸🍂🌼🍃🌸 🌼اولین کانال تخصصی قصه های تربیتی کودکانه http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 🌼🌼🍃🌸🌸 👈ارزانکده پوشاک کودکانه 👈کتاب اختصاصی کودکانه