#قصه_کودکانه
بستنیِ تنها🍦
مناسب چهار تا شش سال
{با هدف: تقویت قوای تخیلپردازی ڪودڪان، مهربای و همدلی بین ڪودڪان}
یڪی بود، یڪی نبود. در یڪ شهر بزرگ و شلوغ، یڪ فروشگاه خیلی زیبا بود. این فروشگاه پر از خوراڪیها مختلف و رنگارنگ بود. در قسمت خوراڪیهای سرد، یڪ فریزر خیلی بزرگ بود ڪه در شڪمش پر از بستنیهای رنگارنگ و خوشمزه خوابیده بودند. همه بستنیها یڪ روز در ڪارخانه ساخته شده بودند و به این فروشگاه آمده بودند.
بستنیهای شڪلاتی، یخی، شیری، نونی و انواع دیگر. بستنیها در شڪم فریزر بزرگ خواب بودند و هرگاه ڪودڪی آنها را میخرید و میخورد، آنها زنده میشدند و به شڪم بچههای مختلف سفر میڪردند. هربار ڪه درب آن فریزر بزرگ باز میشد، بستنیها منتظر بودند ڪه یڪ ڪودڪ آنها را بخرد و زود بخورد.
روزی از ڪارخانه بستنیسازی تعداد زیادی بستنی آمدند تا در فریز فروشگاه به خواب زمستانی خودشان ادامه دهند. یڪی از این بستنیها به نام یخصورتی، آرزو داشت ڪه هرچه زودتر یڪ ڪودڪ او را بخرد و بخورد. برای همین همیشه دلش میخواست نفر اول صف بستنیها باشد و روی دیگر بستنیها قرار بگیرد تا زودتر او را بخرند. روزی ڪه ڪارگران فروشگاه میخواستند بستنیها را داخل فریزر بچینند، ناگهان یخصورتی لیز خورد و افتاد تَهِ فریزر.
یخصورتی آن پایین زیر همه بستنیهای دیگر افتاده بود و به خواب زمستانی رفته بود. هر روز بستنیهایی ڪه بالای فریزر خوابیده بودند، خریده میشدند و با خوشحالی میرفتند اما یخصورتی، همانجا گیر ڪرده بود و هیچڪس او را نمیدید. یڪ روز یخصورتی خواب میدید دو پسر بچه دوقلو به فروشگاه آمدهاند و او را خریدهاند اما افسوس ڪه فقط یڪ خواب بود.
روزی پسرڪی خوشحال و مهربان با مادر و پدرش به فروشگاه بزرگ آمدند. پسرڪ به لباس پدرش چسبیده بود و دائم از او بستنی میخواست. پدر رفت سراغ فریزر بستنیها. پسرڪ به پدرش گفت: بابایی لطفا برام شعبدهبازی ڪن و از تَهِ آنجا یڪ بستنیِ جادویی به من بده.
پدر دستش را برد داخل فریزر و درست یخصورتی را گرفت و بیرون آورد و گفت: عجی، مجی،لاترجی! این هم یڪ بستنی شگفتانگیز و جادویی. یخ صورتی بیدار شده بود و از خوشحالی نمیدانست چهڪار ڪند؟ وقتی پسرڪ میخواست بستهبندی یخصورتی را باز ڪند و نوش جان ڪند، ناگهان چشمش به دختربچهای افتاد ڪه پشت شیشههای فروشگاه بزرگ ایستاده بود و زُل زده بود پسرڪ و بستنی ڪه در دست داشت.
پسرڪ نگاهی به بستنیاش ڪرد، دوباره به دختربچه پشت شیشهها نگاه ڪرد. یخصورتی لحظهشماری میڪرد تا از بستهبندی خودش بیرون بیاید و زودتر وارد شڪم یڪ ڪودڪ شود. سر و صورت دختربچهای ڪه پشت شیشههای فروشگاه ایستاده بود خیلی ڪثیف بود، دمپاییهایش پاره بودند و پاهایش سیاه بودند. پسرڪ با دیدن دختربچه، از خوردن بستنی منصرف شد. با خودش فڪر ڪرد من میتوانم یڪ بستنی به این دخترڪ بدهم تا او هم نوش جان ڪند و مثل من خوشحال باشد.
پسرڪ خیلی زود ماجرا را برای پدرش گفت و آنها یخصورتی را به دختربچه دادند. دختربچه از خوشحالی چشمانش برق زد. یخصورتی فهمیده بود ڪه پسرڪ او را به یڪ ڪودڪ دیگر هدیه داده است. بستنیها وقتی بدانند یڪ ڪودڪ آنها را به ڪودڪ دیگری ڪادو میدهد خیلی خیلی بیشتر خوشحال میشوند.
دختربچه خیلی زود تشڪر ڪرد و بستهبندی یخصورتی را باز ڪرد. یخصورتی از خوشحالی نزدیڪ بود آب شود. دختربچه با لذت او را خورد و یخصورتی به شڪم دخترڪ سفر ڪرد.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
🐬☀️ دلفین کوچولو☀️🐬
آن روز صبح، آفتاب پخش شده بود کف اقیانوس؛ اما از سر و صدای دلفینک خبری نبود. مامان دلفین داد زد: «دلفینم! خیلی خوابیدی. پاشو بیا صبحانهات را بخور!»
اما دلفینک کوچولو نیامد. مامان دلفین رفت دم اتاق دلفینک در زد. بعد در را باز کرد. با بالهاش کوبید به صورتش و گفت: «ای وای، بچهام کو؟!»
دلفینک سر جایش نبود. مامان دلفین این طرف را گشت، آن طرف را گشت، همه جا را گشت. دلفینک نبود که نبود. مامان دلفین از پنجره بیرون را نگاه کرد. ماهیها داشتند میان خزهها با هم قایم موشک بازی میکردند. یکهو مامان دلفین صدای نالهای شنید.
صدا از زیر تخت جلبکی بود. مامان دلفین خم شد و دید که دلفینک آنجاست. چشمهایش را بسته و گوشهایش را با بالههایش گرفته. مامان دلفین، دلفینک را بغل کرد. بوسش کرد.
دلفین کوچولو داد زد: «فرار کن. الان ما را میخورد! فرار کن!»
مامان دلفین، دلفینک را ناز کرد. تکانش داد و گفت: «بیدار شو عزیزم! کسی دنبال تو نیست.»
دلفینک چشمهایش را باز کرد. به مامان دلفینش نگاه کرد و گفت: «پس غول ماهی نمیخواهد من را بخورد؟»
مامان دلفین خندید و گفت: «نه عزیزم، داشتی خواب میدیدی. نترس!»
دلفینک مامان دلفینش را بغل کرد. یواش گفت: «وای چه خواب بدی بود. خوب شد که خواب بود!»
#قصه
🐬
☀️🐬
🐬☀️🐬
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🏡قشنگترین لانه دنیا
🌳توی جنگل بزرگی خرگوشی با مادرش زندگی می کرد.
قندک کوچولو از خونه برای بازی بیرون آمد و حسابی بازی کرد و وقتی خسته شد تصمیم گرفت به خانه بر گردد.
اما قندک راه لانه اش را گم کرده بود.
قندک از حیوانات کمک گرفت تا بتواند راه لانه اش را پیدا کند...
👆بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
هدایت شده از قصه های کودکانه
🔸شعر
«مقام معلم»
🌸🌼🍃🌼🌸
بس که مُعظّم بوَد
مقامِ معلم
بر همه واجب شد
احترامِ معلم
🌸🍃
کودک و پیر و جوان
و مرد و زنِ ماست
بهرهور از لطفِ
مستدامِ معلم
🌼🍃
نهجِ بلاغه کتابِ
حضرتِ مولا
پُر بوَد از حکمتِ
کلامِ معلم
🌸🍃
﴿صَیَّرَنیعَبد﴾گفت
حضرتِ حیدر
تا بشناسد به ما
مَرامِ مُعلِّم
🌼🍃
روزِ قیامت میانِ
عرصهی محشر
عقل فرو مانَد از
مقامِ معلم
🌸🍃
هست برازندهیِ
بهشتْ مُسَلّم
هر که بوَد در جهان
غلامِ معلم
🌸🌼🍃🌼🌸
شاعر: سلمان آتشی
امام علی علیه السلام فرمودند:
مَن عَلَّمَنی حرفاً
قد صَیَّرَنی عبداً
هرکس بهمن کلامی بیاموزد مرا بنده خود ساخته است.
#مقام_معلم
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
#قصه_کودکانه
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐉مار حیله گر
در سرزمین سرسبزی در کنار رودخانه ای قورباغه های فراوانی زندگی می کردند در همسایگی آنها مار پیری لانه داشت او در زمان جوانی قورباغه های زیادی را صید کرده بود به همین خاطر همه ی قورباغه ها از او می ترسیدند ولی مار دیگر پیر شده بود و نمی توانست شکار کند اغلب روزها گرسنه بود و باحسرت به قورباغه ها نگاه می کرد و به یاد جوانی ها اشک می ریخت.
روزها به همین صورت می گذشت تا اینکه یک روز کنار رودخانه نشسته بود و گریه می کرد یکی از قورباغه ها شجاعت کرد و نزد او رفت و گفت: ای مار پیر چرا هر روز گریه می کنی؟ آیا از دست من کارو کمکی برمی آید؟ مار پیر چشمانش برقی زد و با گریه گفت:
ازتو دوست مهربان ممنونم .ولی کسی نمی تواند به من کمک کند چون خوردن قورباغه برمن حرام شده است من نفرین شده ام و باید گرسنه بمانم تا بمیرم.
قورباغه نزد پادشاه فورباغه ها رفت و تمام حرفهای مار را برای او تعریف کرد، شاه قورباغه ها که متوجه شده بود مار نمی تواند آنها را شکار کند با خیال راحت نزد او رفت و با مهربانی از مار پرسید: ای مار پیر مگر چه کار کرده ای که نمی توانی شکار کنی؟
مار پیر از آمدن شاه قورباغه ها خوشحال شد و به فکر افتاد با حیله ای خود را ازاین بی غذایی نجات دهد و در جواب شاه قورباغه ها گفت:
ای شاه بزرگ علت حرام شدن شکار قورباغه برای من داستان طولانی دارد اگر اجازه بدهید برای شما تعریف کنم شاه قورباغه ها گفت: تعریف کن شاید بتوانم به شما کمک کنم.
مار با ناله گفت: روزی به اشتباه به خانه ی مرد نیکوکار و باتجربه رفته به دنبال غذا می گشتم خانه تاریک بود و من گرسنه در اتاقی پسر مرد نیکوکار نشسته بود من انگشت دست او را نیش زدم از زهر من پسر از بین رفت و مرد نیکوکار به خاطر این کار مرا نفرین کرد که امیدوارم برای همیشه گرسنه بمانی و محتاج پادشاه قورباغه ها باشی تا مقداری غذا به تو صدقه بدهد و از تو سواری بگیرد.
پادشاه قورباغه ها خوشحال شد و با صدای بلند همه ی دوستانش را صدا کرد مارپیر جلوی او تعظیم کرد و گفت: برمن سوار شوید تا وظیفه ی خودرا انجام دهم.
پادشاه قورباغه ها هم با خوشحالی برپشت مار سوارشد مارهم حسابی به او سواری داد و او را همه جای رودخانه برد. روزها به همین صورت گذشت تا اینکه مار پیر که به هدف خود رسیده بود و موقع درخواست از پادشاه قورباغه ها بود به او گفت من خیلی گرسنه ام و اگر غذا نخورم نمی توانم به شما سواری بدهم پادشاه قورباغه ها دستور داد هرروز چند تا قورباغه به او بدهند تا بتواند از مار سواری بگیرد مار پیر حیله گر هم با خیال راحت به او سواری می داد.
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸عروسک تنها
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
577_40507522518777.pdf
6.95M
#قصه_متنی_و_تصویر👆
#قصه_کودکانه
🌼پی دی اف
🌸عنوان: مرتب کردن تخت خواب
🍃 مترجم: زهرا سلیمانی کاریزمه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کانال تربیتی کودکانه👇
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🌸 بشقاب نق نقوی خوشحال
🍃یه آشپزخونه بود و یه بشقاب نق نقو که از صبح تا شب غر غر می کرد.
قابلمه ایی بود که هر روز از صبح تا شب غذا می پخت و بشقاب کوچولو همش غر میزد. قابلمه که حوصله اش از نق زدنهای
بشقاب سر رفته بود گفت اصلا به تو غذا نمی دم...
بهتره ادامه قصه را بشنوید👆
✅ارسال مطالب فقط با ذکر نام و آدرس کانال قصه های کودکانه مجاز میباشد.
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃کانال قصه های کودکانه جهت دعوت و عضویت👇
https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
بهترین مزه ی دنیا
نگار از سرسره سُر خورد و خندید، به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم داشت. مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است است تو چیست؟»
دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من روشنا است»
نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟»
روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند»
نگار با چشمان گرد گفت:«چه بد! مادرت کجاست؟»
روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد»
نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ »
روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!»
نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟»
روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟»
نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز»
روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم»
نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم»
و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!»
نگار با چشمان گرد گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟»
روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!»
نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد»
روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند»
نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟»
روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است»
نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!»
نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه»
روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی»
مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم»
بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی مهربانی می دهد، مزه ی دوستی جدید و عزیز»
روشنا خندید و گفت:«بهترین مزه ی دنیا»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال تربیت کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe43