eitaa logo
📚قصه های ناز📚
870 دنبال‌کننده
361 عکس
283 ویدیو
44 فایل
🎀قصه و شعرهای زیبا، تربیتی و آموزنده. 🎀 لینک عضویت کانال ما را، با دوستان و آشنایان خود به اشتراک بگذارید.👈 https://eitaa.com/joinchat/1347551286Cd0cb66b708 . ارتباط با ادمین👈 @hadis_5222
مشاهده در ایتا
دانلود
موضوع: یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه‌ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند. بادبادک خیلی خوش‏حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره‌ها و دنباله‌هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه‌ی آسمان واسه خودش می‌چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ‏ور و آن‏ ور را نگاه می‌کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می‌کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد. یک‌هو صدای هوهوی خیلی بلندی به گوش رسید. بادبادک نگاه کرد. باد سیاه و تندی به آن طرف می‌آمد. باد مثل یک دیو سیاه تنوره می‌کشید و می‌چرخید و جلو می‌آمد. بادبادک ترسید و گفت: «وای چه بادی! حالا چی کار کنم؟» بره گفت: «برو پشت من قایم شو.» بادبادک تندی پشت ابر قایم شد. باد سیاه از راه رسید. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از بره ابر پرسید: «ببینم... نم... نم... تو یه بادبادک ندیدی... دی... دی...» بره ابر گفت: «چرا، چرا دیدم. از اون طرف رفت.» باد به طرفی که بره ابر نشان داده بود، رفت و کم‌کم از آن جا دور شد. بادبادک نفس راحتی کشید. خواست برگردد خانه که بره ابر گفت: «میای با هم بازی کنیم؟» بادبادک گفت: «آره که میام. از خدامه.» آن وقت دوتایی باهم بازی کردند. نویسنده: 🎀 قصه و شعرهای زیبا، تربیتی و آموزنده. 🎀 📚مارا به دوستان و عزیزانتان معرفی کنید.👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1347551286Cd0cb66b708