eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
154 دنبال‌کننده
199 عکس
11 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
من آدمی هستم که زیاد شرط می‌بندم. البته اهل بِت زدن و شرط‌بندی‌های فوتبالی و ورزشی نیستم اما به هرحال، درست یا غلط، برای به چالش کشیدن خودم و اعتیاد به هیجان، زیاد با این و آن شرط می‌بندم‌. معمولاً هم هرجا بالای چهل درصد احتمال بردن را بدهم شرط می‌بندم. پاییز سال ۱۴۰۱ یکی از مهیج‌ترین شرط‌های زندگیم را بستم. در اوج دوران اعتراضات و در اوج فضای ملتهب دانشگاه و شایعات فوت رهبری، وسط یک بحث سیاسی بی‌نتیجه با پنج نفر از هم‌دانشگاهی‌هایم گیر افتادم. بحث بدجوری قفل شده بود و کار خیلی بالا گرفت. کم‌کم بحث رفت سمت کنایه و بچه‌ها می‌گفتند: «جاوید جان الکی زور نزن، امسال حکومتتون دیگه رفتنیه. از امسال دیگه کسی ۲۲ بهمن جشن نمی‌گیره. تمومتون می‌کنیم». این حرف را که زدند سریع پریدم وسط حلقه و دستم را دراز کردم و بلند گفتم: «شرط می‌بندین؟» همه قبول کردند و گفتند «سر چی؟». گفتم: «اگر تونستید این حکومت رو عوض کنید، من سالگرد سقوط جمهوری اسلامی میام و همتون نفری یه چک به من می‌زنید. اما به ازای هر سالی که جمهوری اسلامی موند، من بیست و دو بهمن میام و نفری یه چک توی گوشتون می‌زنم.» همگی خندیدند و بدون معطلی محکم روی دستم، دست گذاشتند و گفتند: «قبول» و یک فحش خیلی ناجوری هم گذاشتیم برای کسی که شرط را بشکند. آقای جمهوری اسلامی، فقط در جریان باش که آن لحظه احتمال شرطم روی صد در صد بود. در پر التهاب‌ترین روزهایی که از تو دیدم، بعد از کلی فحش خوردن و توهین شنیدن به خاطر تو، می‌دانستم که می‌مانی. می‌دانستم که تو ارزشش را داری. می‌دانستم حتی زمان مرگم هم زیر سایه پرچمت هستم. تو را دوست دارم به خاطر اینکه یقین دارم به دست صاحبت می‌رسی. برای دوست داشتن تو نگاهم به ارزش پولت نیست؛ نگاهم به ارزش‌هایی است که خلق کردی و مستعدش هستی. پس معلوم است که آن روز و این روزها به خاطر هر اتفاقی، بیخیال تو نمی‌شوم. به خاطر همین است که هر شرطی هم که بر سر بقای تو باشد با هر کسی می‌بندم‌. تو شرط صد در صد منی! امسال، سال سومی است که از آن شرط می‌گذرد. از بهمن همان سال کسی چک نخورد. همه‌شان بهانه آوردند و از زیر بار شرط در رفتند و آن فحش ناجور را هم به جان خریدند. شاید واقعا آن فحش سزای هر کسی است که اعتقادش بر نابودی جمهوری اسلامی است.
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
برادران رایت؛ آقایان ارویل و ویلبر رایت عرض سلام و درود دارم خدمت ارواح آرمیده شما. ابتدا بابت مزاحمتی که برایتان ایجاد کردم عذرخواهی می‌کنم؛ اما اخیراً اتفاقاتی افتاده که حیف است خدمت جنابانتان عرض نکنم. پرواز، آرزوی دیرینه بشر که قریب یک سده است توسط شما بزرگواران به حقیقت مبدل شده، کنون به دستاوردهای شگفتی رسیده که حقیقتاً خیره‌کننده و جالب‌توجه است. برای شخص بنده این نوعی تکلیف بود که بلافاصله بعد از دیدن این دستاورد شگفت، شما را یاد کنم و به‌نوعی شما را از آن مطلع کنم. پس از خدمات ارزنده شما در طراحی و ساخت اولین هواپیما، راه شما سبز ماند و بشر پیشرفت‌های زیادی را در صنعت پرواز به وجود آورد. پیشرفت‌هایی که منجر به تنوع نوع پرواز شد که حقیقتاً اعجاب‌آور هستند: پرواز با هواپیماهای سنگین، پرواز با هلی‌کوپتر، پرواز با جت، پرواز با بمب‌افکن و البته خود پرواز. بله خود خود پرواز. امسال برای اولین‌بار بشر توانست مستغنی از هر نوع وسیله پرنده‌ای خودش پرواز کند. منظورم پرواز روحی و معنوی و مدیتیشن و این حرف‌ها نیست؛ مشخصاً خود کالبد و فیزیک انسان را می‌گویم. خود خود خود انسان. از این خبر ذوق کردید مگر نه؟ تصورش را نمی‌کردید به اینجا برسیم، مگر نه؟ حق دارید، حق دارید. به‌هرحال شما پایه‌گذار این مسیر بودید و من به شما حق می‌دهم. اما اجازه دهید از جزئیات این خبر برایتان بگویم. مکانی که برای این اولین‌بار این اتفاق تاریخی افتاد، غزه است. انسان‌ها در غزه می‌توانند خودشان به‌تنهایی پرواز کنند. پرواز می‌کنند بی‌آنکه بخواهند. آنها هم مثل شما تصور نمی‌کنند که روزی برسد که بشر خودش مستقلاً پرواز کند چه برسد به اینکه کسی که پرواز می‌کند خودشان باشد. قضیه کمی عجیب شد؟ الان توضیح می‌دهم: مثلاً تصور کنید که مرد یا زن یا کودکی با بدنی پرزخم و با لب‌های تشنه در طلب آبی که نیست، در خرابه‌هایی که یک‌زمان خیابان بودند راه می‌روند و یکهو جسمی کنار پایشان منفجر می‌شود و در مقابل چشم خانواده‌شان که در خرابه یک آپارتمانی از دور نگاهشان به آنهاست، پرواز می‌کنند. به همین راحتی! دیدید؟ تئوری ساده‌ای داشت. باز تأکید می‌کنم که منظور از پرواز خود جسمشان است و نه روحشان که ای‌کاش روحشان قبل از جسمشان پرواز کرده باشد. مشکل قضیه اینجاست که این انسان‌ها فقط یک‌بار حق پرواز دارند، چون وقتی برمی‌گردند دیگر توانایی برخاستن ندارند. البته این مشکل ایمنی از نظر من است و نظر مهندسان هوا و فضا اسرائیل کمی متفاوت است. آنها این قضیه را مشکل نمی‌دانند، مشکل آنها احتمالاً میزان برد و ارتفاع پرواز انسان است. مثلاً آنها می‌گویند چرا فقط این پرواز تا ارتفاع یک برج صورت می‌گیرد؟ آنها در علم طمع دارند همانند شما. شما هم به حرکت بشر بر روی زمین قانع نبودید و به پرواز انسان طمع کردید، آنها هم همین‌طور، آنها به ارتفاع‌ها و بردها و تعداد بیشتری از انسان‌های پرنده فکر می‌کنند. تصور می‌کنم با خواندن عبارات آخر کمی مکدر شدید. شاید هم لحظه‌ای از کارتان پشیمان شدید. تصورش را نمی‌کردید به اینجا برسیم، مگر نه؟ حق دارید، حق دارید. پ. ن: وقتی تیتر «پرواز مردم در غزه» را در خبرگزاری خواندم، تصورش را نمی‌کردم با چنین صحنه‌ای مواجه شوم. دو شب است که در خوابم این صحنه مدام تکرار می‌شود و هر بار سریع چشمم را باز می‌کنم و دستم را دراز می‌کنم که بگیرمشان اما نمی‌رسم. بین من و آنها ۱۸۰۰ کیلومتر فاصله‌ای هست که ای‌کاش نبود. خاک بر سر من و فاصله.
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
دنیا یک چیز خیلی مهمی کم دارد. یک چیزی که هر موقع یادم می‌افتد که نیست، اعصابم را بهم می‌ریزد. یک چیزی که هر وقت در رویاهایم وجودش را تصور می‌کنم، دیگر متوجه گذر زمان و اتفاقات مکان پیرامونم نمی‌شوم. چیزی که شیرین‌ترین لحظات را برایم در عالم خیال می‌سازد. از نظر من دنیا یک «مغازه مرگ‌فروشی» کم دارد. مغازه‌ای که آدم‌ها بروند آنجا و چگونگی لحظه مرگشان را سفارش دهند و البته بهایش را هم بپردازند. مثلاً مغازه‌ بزرگی را تصور کن پر از تصویرهای متنوع از لحظه مرگ افراد مختلف که قابل سفارش است و حتی می‌توان آن‌ها را شخصی‌سازی کرد. در قسمت خاص و ویژه‌ای از مغازه چندین تصویر خودنمایی می‌کنند که خیلی کم‌یاب هستند و برای عوام قابل سفارش نیست. هر کسی جرئت و طاقت دیدن این تصویرها را ندارد. مشتری‌های این نوع مرگ‌ها خیلی کم هستند و تازه بین آنها هم هرکسی توانایی خریدش را ندارد. تصویری که در این قسمت بیشتر از همه خودنمایی می‌کند تصویر یک جسمی شبیه بدن انسان است که عریان و منهدم شده روی خاک پخش شده و سر هم ندارد. البته از دور پرهیب سری بر روی نیزه معلوم است که پشت سرش زنی دست به سر در حال تماشای آن است. زیر این تصویر درشت نوشته شده:‌ «ابداً فروشی نیست! این شهادت انحصاراً متعلق به ارباب عالم، حسین ابن علی(ع) است». یا مثلاً چند ردیف پایین‌تر از این تصویر، تصویر دیگری از یک مرد خسته و زخمی است که در یک خانه خرابه روی یک مبل خم شده و ابهت نگاهش عرق شرم روی پیشانی‌ات می‌غلطاند. در زیر این تصویر نوشته شده: «انحصاراً برای معدود افرادی که همیشه در حال جنگ با ظلم بودند، مثل یحیی سنوار». و من در خیالاتم مطمئن هستم که بر روی این دیوار تصویر احمد منصور هم هست. تصویری که احتمالاً او از روی تصویر یحیی سنوار برای خودش سفارش داده و شخصی‌سازی کرده. تصویر مردی در میان آتش، با هیبت روی صندلی نشسته، پشت یک میز کار در چادری سوخته، خسته از آدم‌های بی‌خیال و شعاری دنیا که با نگاهی تحقیر کننده به زمین زیرپایش خیره شده. راستی در این مغازه بزرگ، آدم‌های دنیا کجا هستند؟ من مطمئنم در همان جلو مغازه، جایی که حراج مرگ‌های بنجل و به درد نخور و کم قیمت است جمع شدند و انتخابشان معمولاً «یک مرگ آرام در کنار ساحل در هنگام غروب آفتاب»، «مرگ آبرومندانه و شرافتمندانه در یک قصر با شکوه»، مرگی در یک هوای بارانی که در آن هنگام کسی روی پیاده‌رو ویولون می‌زند»، «مرگی در حضور افراد خانواده در حالیکه دست همسر و بچه‌هایم را در دست دارم» و از این دست مرگ‌های بی‌معنی و مسخره است. من این خیال را با شما به اشتراک می‌گذارم. اگر خواستید بعضی وقت‌ها شما هم در این مغازه بیایید و تصاویر را ببینید و سفارش دهید. شما که وضعتان خوب است. می‌توانید بهای آن تصویرهای خوب و قشنگ را پرداخت کنید. من کجایم؟ زیاد مهم نیست، ولی به هر حال اگر خواستید من را هم پیدا کنید احتمالاً جایی در بین همان تصویر احمد منصور یا یحیی سنوار هستم که از فرط فقر و طمع به حالت التجاء روی زمین افتادم و آیه «یا أیها العزیز...» به سمت بالای سرم می‌خوانم.
این روزها از خودم، از همه آدم‌های سیاست، از ناتوانیم، از سیاستی که باعث و بانی این ناتوانی است، حالم بهم می‌خورد. مثل زن بارداری می‌مانم که نسبت به خانه و اهل خانه‌اش و حتی دیدن خودش در آینه ویار پیدا کرده باشد. جای فکر و عقیده در سر است اما این افکار و اعتقاداتی که راه به جایی نمی‌برند و اثر و نتیجه‌ای ندارند، تبدیل به غم‌باد شدند. من ورم کرده‌ام مثل یک زن باردار. من در همین جامعه این افکار و اعتقادات را پیدا کردم، درست مثل زنی که خودش به تنهایی باردار نشده. اما هر دوی ما، یعنی من و زن باردار، وقتی رنگ بی‌تفاوتی را در صورت اهالی خانه می‌بینیم، عُق می‌زنیم. عُق او آب زرد رنگ و لزجی است و عُق من همین کلماتم هستند. فکر مثل یک‌ جنین بی‌تاب که اکسیژنش کم شده در بندبند وجودم می‌پیچد. غزه، غزه، غزه. یمن، یمن، یمن. روزی نیست که خبری از آنها نشنوم و روزی نیست که افکارم به تکاپو نیفتند و روزی نیست که دستان من و سیاستمداران برایشان کاری کنند و روزی نیست که من عُق نزنم. من چند روز است حال خوشی ندارم. با هر خبری که از مذاکره می‌آید عق می‌زنم. مثل دو سه هفته پیش که سپاه از شهر موشکی جدیدش، یا بهتر بگویم از انبار موشک‌های تزیینی خاک‌گرفته‌اش رونمایی کرد. مذاکره؟ با کی؟ با کسی که دشمن خونین ماست؟ با کسی که آرزو دارد ما نباشیم؟ با کسی که شیطان بزرگش خواندیم و دنیا را بر علیهش شوراندیم؟ با کسی که اسرائیل ولد نامشروع اوست؟ مگر نگفتید اکنون نبرد حق و باطل است و حقاً ما حقیم؟ ما نمردیم و حق و باطل را هم در حال مصالحه و مذاکره دیدیم! افکار و اعتقاداتی که در ذهن من مثل خوره به جانم افتادند، پیدایششان از کجا بود؟ از خودم بود یا از سیاست و اجتماعی که مرا اینطور تربیت کرد؟ مسخره نیست؟ درست در زمان مذاکره، چند صدکیلومتر این‌ورتر جت‌های آمریکایی یمن را بمباران می‌کردند و دو سه هزار کیلومتر آن‌ورتر اسرائیل موشک‌های آمریکا را روی غزه خالی می‌کرد. از موشک‌های دکوری شما چه خبر؟ بارها گفته بودید اگر غلطی از اسرائیل سر بزند با خاک یکسانش می‌کنید. از نظر شما اسرائیل چه غلط دیگری بکند که شما تکانی به باسن مبارک بدهید؟ اصلا چه غلطی مانده که نکرده باشد؟ روز قدس را برای چه ساختید؟ اصلاً به این فکر کردید که با این روند تا سال بعد چیزی به نام غزه و مردم غزه وجود ندارد که بخواهید دل‌خوش‌کنک آنها شو رسانه‌ای راه بیندازید و چند میلیون نفر آدم روزه‌دار را به خیابان بکشید؟ با خود فکر نمی‌کنید که مردم یمن و غزه با دیدن تیتر «مذاکره ایران و آمریکا» جگرشان چه حالی می‌شود؟ حتماً می‌خواهید بگویید که مذاکرات غیرمستقیم بوده و فقط پیرامون مسائل تحریم و هسته‌ای صحبت کردیم و از این دست حرف‌ها. ببخشید که من خیلی حالم به جا نیست و ببخشید که مجبورم توی صورتتان عق بزنم. پ.ن: «من که آبستن دنیای پر از تشویشم خوش‌ به حال تو که آسودگی آبستن توست»