eitaa logo
قلاب‌هایی که صیدم کردند 🎏
140 دنبال‌کننده
180 عکس
9 ویدیو
2 فایل
زندگی است دیگر، پر از قلاب‌هایی که گیرشان می‌افتیم حرفی، سخنی، چیزی هست در خدمتم👇 @alijavid1014
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃باید بخواهی و یقین داشته باشی در شاهراه بهشت حسین‌بن علی، برای همه فرصت خادمی هست🍃 فراخوان پذیرش *خادم اربعین* ۲۱ اردیبهشت الی ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ 🔸خادم فرهنگی 🔸خادم مهدکودک 🔸خادم مترجم 🔸خادم رسانه ای 🔸خادم تدارکات و پشتیبانی 🔸خادم ماساژ 🔸خادم پانسمان ثبت نام از طریق لینک زیر: https://survey.porsline.ir/s/xcXV3Clp کسب اطلاعات بیشتر: 🔰 movasat.moukeb@ در اینستاگرام 🔰 n_sadat_hashemi@ در پیام‌رسان بله
🍃باید بخواهی و یقین داشته باشی در شاهراه بهشت حسین‌بن علی، برای همه فرصت خادمی هست🍃 فراخوان پذیرش *خادم کادر درمان* اربعین ۲۱ اردیبهشت الی ۱۰ خرداد ۱۴۰۳ *پزشک متخصص* 🔻طب اورژانس 🔻ارتوپدی 🔻قلب 🔻داخلی 🔻عفونی 🔻اطفال 🔻طب سنتی 🔻زنان 🔻پزشک عمومی 🔻دندانپزشک 🔻داروساز *کادر درمان متخصص* 🔹فیزیوتراپی 🔹پرستاری ثبت نام از طریق لینک زیر: https://survey.porsline.ir/s/84gZ6hCg کسب اطلاعات بیشتر: 🔰 movasat.moukeb@ در اینستاگرام 🔰 n_sadat_hashemi@ در پیام‌رسان بله
نمی‌دانم قبلا هم گفته‌ام یا نه، اما من از ۳۶۵ روز سال فقط بیست تا بیست و سه روزش را زنده‌ام. الباقی روزها را در قبر خودم می‌گذرانم. ده روز از این بیست روز متعلق به زمان اربعین است که در موکب مواسات خدمت می‌کنم. دقیق نمی‌توانم برایت توصیف کنم که آنجا چه زندگی قشنگی برای خودم دارم. اما قضیه به این شکل است که از ساعت هفت صبح که بیدار باش می‌خورد، صبحانه خورده نخورده، خستگی در کرده نکرده، تخت ماساژ و وسایلم را آماده می‌کنم و بسم الله؛ تا حوالی ساعت دوازده شب، زائر پشت زائر است که رزقم می‌شود و زیر دستم برای رفع خستگی و کوفتگی می‌خوابد. هر کدامشان اندازه یک رمان کامل برای خودشان داستان دارند و برایم تعریف می‌کنند. توانش را از کجا می‌آورم؟ باید بگویم این یکی اصلا با من نیست؛ در روزهای مردگی‌ام بیش از یک ماساژ در روز را قبول نمی‌کنم چون بدنم خالی می‌کند اما آنجا قضیه فرق دارد. تصور کن خود حضرت ارباب یا خود ابوفاضل به اسم صدایت می‌کنند و می‌گویند فلانی، این زائرم را برای تو فرستادم، ببینم چه کارش می‌کنی. آنجا دیگر نمی‌توانی کم کار بگذاری. می‌خواهی هر جوری شده خودی نشان بدهی. آرش کمانگیر اگر یک جان داشت و در یک تیر جانش را رها کرد، تو در این حالت برای هر زائر یک بار جانت را می‌گذاری و در کار خود وارد می‌کنی. اصلا مگر انرژی ما در بهشت به غیر از نگاه ارباب تأمین می‌شود؟ لذاست که بعد از اتمام کار موکب و برگشتن، احساس می‌کنم که از این بهشت دور شدم و زندگی‌ام رنگ قبر به خود گرفته. اگر شما هم علاقه به زیستن در این فضا را دارید، این فرصت ثبت‌نام را از دست ندهید. اگر هم می‌بینید توانایی و تخصص‌های لازم را برای ثبت‌نام ندارید، هیچ غصه نخورید؛ برای بخش‌های ماساژ و پانسمان و ... خود موکب قبل از شروع اربعین آموزشتان می‌دهند.(البته به شرط وجود ظرفیت و زمان). (جذب نیرو هم از خواهران انجام می‌گیرد و هم از برادران)
مدتی است برای کارآموزی در آزمایشگاه، با سلول‌های سرطانی کار می‌کنم. کشتشان می‌دهم، داروهای مختلف را رویشان تست می‌کنم، فاکتورهای مختلف را رویشان اعمال می‌کنم، زیر میکروسکوپ می‌بینمشان و از اینجور کارها. انشالله تن همه‌تان از این بلا به دور باشد اما عملکرد سرطان واقعا برایم جذاب است. جذاب، زیبا، مسحور کننده، عجیب و البته عبرت آموز. از وقتی با سرطان و دنیای سلول‌ها بیشتر آشنا شدم، دیگر موقع شنیدن اسمشان فقط تعاریف خشک علمی در ذهنم نمی‌آیند، برایم حکم انسان را دارند، هر کدام به یک شکل. دیگر نمی‌گویم به کوچکترین واحد سازنده بدن موجود زنده سلول می‌گویند، از الان می‌گویم در مملکت بدن انسان است، سلول یک شهروند است؛ در عین اینکه با اطرافیانش شباهت دارد اما کاملا منحصر به فرد است و ساز و کار مختص خودش را دارد. سلول زنده است و مانند هر انسانی در جامعه فعالیت می‌کند. رفتارهای سلول، بالأخص سلول‌های سرطانی شما را به وجد می‌آورد. به شخصه هر چه بیشتر با آن‌ها آشنا می‌شوم، احساس می‌کنم بیشتر در وادی جامعه‌شناسی اطلاعات کسب می‌کنم. جامعه‌ای که در من است. جامعه‌ای که من است. منی که جامعه است. درست است که خودشناسی یک امر معرفتی است که به خداشناسی منجر می‌شود، اما بعید نیست خودشناسی به جهت فیزیولوژی هم انسان را به خضوع و خشوع بیشتری در مقابل پروردگارش بکشاند. انشاءالله از این به بعد، قرار است هشتگ دیگری به محتوای این کانال اضافه شود: . قول می‌دهم که شنیدن داستانشان توجه شما را هم جلب می‌کند.
بخواهی باور کنی یا نه، این یک کیلو تخمه را در مدت زمان یک ساعت شکستم. نه فوتبالی در کار بود و نه فیلم جذابی، فقط داشتم زور می‌زدم تا به یک سوژه و سناریو جدید برای داستانم برسم. فکر می‌کنی رسیدم؟ نه، تخمه که تمام شد یکجا بند نشدم و نیم ساعت همین‌طور داشتم طول و عرض خانه را راه می‌رفتم. چندتا طرح کم‌رنگ جلوی چشمم آمد اما نمی‌توانستم ادامه‌شان بدهم. پاهایم دیگر گز گز می‌کرد. حتی ماندن طولانی ‌مدت در توالت، این مرکز آفرینش ایده‌های بدیع، هم کمکی نکرد. باز شانس آوردم همسرم خانه نبود و الا هم او را کلافه می‌کردم و هم دیگر این آزادی رفتار را در خانه نداشتم. بالأخره کم آوردم. خسته و مچاله بیخیال داستان شدم و گفتم بروم بخوابم. تا سرم را روی بالش گذاشتم، همین‌طور جمله و دیالوگ‌ و تصویر بود که پشت سر هم توی ذهنم ردیف می‌شد. با حرص رفتم پشت لپ‌تاپ نشستم و کلمات تلنبار شده توی مغزم را روی صفحه ورد خالی کردم. سوای از اعصاب خوردی، با نوشتنش آرام شدم. حس خیلی قشنگی داشت؛ مثل حس خوابیدن روی علف‌ها بعد از فرار از زندان، مثل حس مرگ بعد از جان کندن، مثل نفس کشیدن بالای آب بعد از کلی دست و پا زدن برای غرق نشدن، مثل زاییدن. همسرم همیشه می‌گوید کاش خدا این حس حاملگی و درد زایمان را حالی شما کند تا بفهمید ما زن‌ها چه می‌کشیم. به خانه که برسد حتما بهش می‌گویم:«فهمیدمش، قشنگ بود».
من امروز زنده بودم. دیروز هم این امتیاز را داشتم. درباره فردا زیاد مطمئن نیستم. با اینکه مطمئن نیستم اما دلهره‌ای هم بابتش ندارم. چون تهدید خاصی را حس نمی‌کنم، سرگرم بازیچه‌های روزگارم و باورم نیست که هر آن جناب عزرائیل ممکن است برسد، جانم را بگیرد و قبض تحویلم بدهد. اما انگار یک نفر هست که مثل من امروز را زنده است. دیروز هم زیر یک آسمان زنده بودیم و نفس می‌کشیدیم، هر چند دور، اما به هرحال جفتمان با هم زنده بودیم. ولی درباره فردایش نگران است و نگرانیم. با اینکه جفتمان روی تخت دراز کشیدیم، اما همه دارند برای او نذر و نیاز می‌کنند تا بلکه فردا و فرداهای بیشتری را نفس بکشد و زندگی کند. هنوز هم احتمال مرگ جفتمان برای فردا یکی است، کسی که از ترتیب لیست جناب عزرائیل با خبر نیست، اما به هر حال من آرام و هشیار روی تخت خوابم دراز کشیدم و او آرام و با سطح هشیاری پایین روی تخت اتوماتیکی در ICU دراز کشیده است. ما، یعنی من و آن خانمی که نمی‌شناسمش، هر دویمان به فردا و فرداهای فردا زیاد فکر می‌کردیم و برنامه می‌ریختیم. مثلا من دغدغه هفته بعد را دارم که قرار است پروژه پدری‌ام را شروع کنم و او که چندسالی از عمرش را احتمالا صرف مادری و تر و خشک کردن بچه‌هایش کرده، دغدغه نتیجه امتحانات آن ها و ظرف‌های مانده در سینک و تمیزی خانه و هزار کار نکرده اش را دارد. اما مرگ...مرگ کاری به برنامه آدم‌ها ندارد؛ او برنامه خودش را دارد و سر وقت عمل می‌کند. من برای فردایم ترس از مرگ ندارم ولی آن خانم و ما برای فردایش ترس از مرگ داریم. ما مرگ را برای خود نمی‌بینیم ولی برای او می‌بینیم و هراس برمان داشته. اکثر ما برای کسی می‌ترسیم که تا به حال نه او را دیدیم، نه صدایش را شنیدیم و نه حتی او را خوب می‌شناسیم، فقط می‌دانیم که او یکی از استادیارهای خوب مبنا بوده؛ همین. درست است که زیاد نمی‌شناختمش اما در همین حد می‌دانم که اهل قلم بوده و تعاریف داستان‌هایش به گوشم خورده. او هم احتمالا مثل من می‌خواسته امروز یا فردا چند خط به داستان جدیدش اضافه کند یا بازنویسی کند یا اصلا روی یک سوژه جدید فکر کند. دلم به حال داستان‌های نیمه‌کاره‌اش می‌سوزد. داستان‌های نیمه‌کاره از بچه یتیم‌ها هم یتیم‌تر هستند؛ به هر حال یک نفر پیدا می‌شود که بچه‌ها را از آب و گل در بیاورد اما داستان...داستان‌ها را معمولا کسی بعد از فوت نویسنده پیدا نمی‌کند، پیدا هم کند نمی‌تواند ادامه بدهد. خدایا نزدیک محرم است، احتمالا این خانم نویسنده، برای حسین تو می‌خواسته کلمه کنار هم بچیند. به حق حسینت، به خودش و بچه‌ها و داستان‌هایش رحمی کن و برای فرداها نگهش دار. به من هم، به منی که بابت زندگانی فرداهایم دل‌نگران نیستم، رحمی کن و حالم را نگیر. من هنوز اینجا تو را خوب عبادت نکردم. بی‌ توشه آخرت، مرا از این دنیا نبر. «برای خانم رحمانی بزرگوار، حمد شفا یا هر نذر و دعای دیگری که می‌دانید را واسطه طلب عافیت ایشان از خدا قرار دهید. برای ما مرده‌ها هم دعا فراموش نشود. یرحمکم الله»
من امروز بازنویسی داستانم را تمام کردم. داستان او نیمه کاره ماند. من هنوز زنده‌ام. اما او دیگر نه. خدا ما را بیامرزد.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو سه روز است که با فوت خانم رحمانی، بیت‌های این شعر مدام در سرم پیچ می‌خورند. کلمات این شعر یکسره تصویر مرگ و حال و احوالم زیر لحد را جلوی چشمم می‌آورند و سر تا پایم را مشوش می‌کنند و در آخر کار، انگار در گوشم می‌گویند: حواست هست؟ هنوز زنده‌ای.
به نامت زدم، یا مرتضی علی...
یک هفته از آن روز گذشته و من هنوز دارم دنبال کلماتی برای توصیف آن لحظه‌ها می‌گردم. همان لحظه‌ای که مرتضی خبر آمدنش را به مادرم داد تا به من برساند. همان لحظه‌ای که به جای رفتن سمت آسانسور، پله‌ها را سه تا یکی بالا می‌آمدم تا به بخش زنان برسم. همان لحظه‌ای که مادرم پرده بخش را کنار زد و جلوی چشم همۀ کسانی که توی سالن بودند دست‌هایش را از پنج متر جلوتر باز کرد و بلند بلند قربان صدقه‌ام رفت. همان لحظه‌ای که داغ شدم و یخ زدم. دقیقا همان لحظه بود که دستانش به من رسید. دستانش که به من رسید زمان کش آمد و قیافه همه‌چیز عوض شد. صورت‌های هاج و واج مردم محو شدند، بخش زنان از بین رفت، در و دیواری دیگر نبود، صدای مادر هم دیگر نمی‌آمد. فقط من بودم و حلقۀ بازوهایش و نفس‌های کش‌دار. دم‌های بدون بازدم. بازدم‌های بدون دم. مرتضی به دنیای من آمده بود اما من را به دنیای قبلی خودش برگرداند. من دوباره جنین شدم. دقیقا در بغل مادرم جنین شدم. مهم نبود که سی کیلوگرم از او سنگین‌تر بودم یا قدم بیست سانت از او بلندتر بود. من به فضایی برگشتم که هر طرفش مادرم بود و با زبان نَفَس‌هایمان باهم حرف می‌زدیم. آرامش محض. ساعت صفر زمان. حس خالص معصومیت. انحصار مطلق. تنهاییِ بی‌هیاهو. خودِ ابدیت. خدا را اینجا راحت‌تر می‌توانستم ببینم. ابدا نمی‌خواستم از آن عالم بیرون بیایم. می‌خواستم در همینجا جاوید شوم. اما بیرونم آوردند. صدایم کردند و تخت چرخ‌داری را سمتم کشاندند. پتو را از رویش کنار زدند. مرتضی خودش آمده بود. مرتضی خواب بود اما کار خودش را کرد. با اخمی که کرده بود دردش را به من فهماند. فهمیدم می‌خواسته بیشتر از اینها با مادرش باشد. این دنیا را دوست نداشت. این دنیا را دوست نداشتیم. در و دیوار و آدم‌ها، جای مادرهایمان را گرفته بودند. پ.ن: علیرضا آذر همیشه برای تبریک تولد دوستانش، این جمله را می‌گفت: «رنج دنیا مبارک». حرفش را هفت روز پیش درک کردم. به مرتضی هم اینطور خوش‌آمد گفتم.
فقط یک لحظه چشمت را ببند و تصور کن یکی از نامزدها فردا می‌میرد یا اصلا شهید می‌شود. برای مرگ کدام یکی دلت بیشتر می‌سوزد و اشکت در می‌آید؟ به نظرت تشییع کدام یکی شلوغ‌تر می‌شود؟ برای کدامشان می‌گویی چقدر حیف شد که قدرش شناخته نشد؟ از شهادت کدامشان تعجب نمی‌کنی؟ برای رأی دادن به کدامشان خدا را شکر می‌کنی؟ حالا چشمانت را باز کن و امروز به همان رأی بده. فریب هیاهوی کانال‌ها و پیج‌ها و کسانی که ازشان در ذهنت بت تراشیدی نخور. حرف‌ها و نظرات همه را دور بریز. اینکه چرا اجماع نکردند را بیخیال شو. گول اینکه سبد آن یکی را باید سنگین‌تر کنیم یا اینکه اگر آن یکی به دور دوم برسد شانس بیشتری برای برد دارد، پس باید به آن رأی بدهم را هم نخور. به اصلح رأی بده. تو اصلح را می‌شناسی. خوب هم می‌شناسی. همین چند لحظه پیش که چشمانت را بستی و فکر کردی، او را شناختی و دیدی. اسم او را روی کاغذ بنویس و با قلب مطمئن داخل صندوق بنداز. لطفا امروز از طرف خودت رأی بده، نه از طرف دیگران. اگر باز تردید کردی یا دستت لرزید، دوباره چشمانت را ببند و به مرگ فکر کن.
در ماشین را بهم کوبیدم و سمت خانه مامان رفتم. توی کوچه دو تا پسربچه روی دوچرخه داشتند تحلیل سیاسی می‌کردند که اگر قالیباف کنار می‌رفت بهتر بود و خدا رحم کند اگر پزشکیان بیاید و از این‌جور حرف‌هایی که دیگه حالم از شنیدشان بهم می‌خورد. گذری تیز نگاهشان کردم. بیشتر از ده سال نداشتند. همان حرف پدرهایشان را تحویل هم می‌دادند و ژست تحلیلگر سیاسی گرفته بودند. زنگ خانه را زدم. انقدر خسته بودم که نفهمیدم چندبار زنگ زدم و کی در را باز کرد و سلام کردم یا نکردم. فقط رفتم طبقه بالا و روی مبل پهن شدم. صدای بحث‌های سیاسی که این مدت کردم و دعوایی که ساعت دو شب پای صندوق با ناظر کردم و فحش‌هایی که خوردم و دادم، توی سرم می‌پیچید. دلم می‌خواست ته حلقم انگشت بندازم و همه صداها و کلماتی که توی سرم وول می‌خوردند را بیرون بریزم. محمدرضا تا فهمید آمدم، از پایین بدو آمد بالا. از صدای پایش فهمیدم که پله‌ها را دو تا یکی بالا آمده. بدون سلام هول هولکی گفت «داداش علی، امروز یه خواب وحشتناک دیدم» ساعدم را از روی چشمانم برداشتم و چشم‌هایش را نگاه کردم. سه برابر حالت عادی‌اش باز شده بود. لقمه صبحانه‌اش هنوز گوشه لپش بود. دلم نیامد تو حالش بزنم و بگویم برو خوابم میاد. معلوم بود کلی حرفش را نگه داشته تا به یکی بزند. «خواب چی دیدی؟» «یه خواب خیلی خیلی بد بو دیدم، بگم؟» «خوابم مگه بد بو میشه؟» «آره، می‌خوای برات تعریف کنم؟ فقط زشته‌ها» «بگو ببینم چی می‌گی» آمد و دستش را دور گوشم حلقه کرد «خواب دیدم رفتم تو اتاقم و دیدم یه نفر تو کل اتاقم پی‌پی کرده. پی‌پی‌های خیلی خیلی زیاد و گنده و بدبو» بلند زدم زیر خنده. دستانش را تا جایی که می‌توانست باز کرد«پی‌پی‌ها انقدر بودن. ببین» «خوابای سیاسی می‌بینی محمدرضا» «هان؟» «هیچی. بعدش چیکار کردی؟» «بعدش سریع زنگ زدم آتش‌نشانی که بیان با شیلنگشون بشورن» این‌بار جدی توی صورتش نگاه کردم«اومدن؟» «نمیدونم. بعدش بیدار شدم» دلم به حالش سوخت. خواب بدی از آینده‌ را دیده بود؛ نامعلوم، ترسناک و بدبو. دعا کنید تا آن موقع آتش‌نشان‌ها برسند.
پای چپم ویبره می‌رفت. به گل وسط قالی زل زده بودم لای ریش‌هام دست می‌انداختم می‌کشیدم. حاج آقا از آشپزخانه صدا زد«چای یا شربت؟» «اگه زحمتی نیست شربت» حاج آقا با سینی پارچ شربت و لیوان آمد. یک لیوان آب‌جوش هم برای خودش ریخته بود. چهره‌اش آرامش مسری داشت. انگار نه انگار که من این‌ور به رعشه افتادم. «خب علی آقا، گیرم جلیلی رأی نیاورد. می‌خوای چیکار کنی؟» «هیچی حاج آقا، صورتمو می‌تراشم و کراوات می‌زنم و میرم اُپوز میشم» از طعنه‌ام خندید و دندان‌های مرتب و مسواک خورده‌اش معلوم شد. لیوان را از شربت پر کردم و یه ضرب بالا رفتم. حاج آقا تسبیح را از جیب قبا بیرون کشید. «هعی علی آقا، جوش نخور. خبری نیست» جا خوردم. «حاج آقا شما دارید به من می‌گید خبری نیست؟ شما که این مدت صد برابر من از حنجره و آبروتون مایه گذاشتید. من که تازه اندازه شما کاری نکردم تو این دو هفته قد دو سال پیر شدم.» بسم‌اللهی گفت و آبجوش را جرعه جرعه نوشید. «علی، این مملکت رو کی جز امام‌زمان می‌چرخونه؟ کل دنیا داره به سمت ظهور میره، از این به بعد هر اتفاقی هرجایی که افتاد باید به ظهور تأویلش کنی. ما فقط وظیفمون رو انجام می‌دیم، نتیجه کار دست یکی دیگس.» صدایش هنوز کمی خش داشت. دو جرعه دیگر از آب خورد و تو چشم‌هام زل زد «شما نمی‌خواد اپوز بشی، سعی کن سرباز بمونی» رعشه پایم را قطع کردم. دیگر هیچ کداممان چیزی نگفتیم. پیرمرد عجیب آرام‌تر از قبل شده بود. داشت ذکر «المستغاث بک یا صاحب‌الزمان» را تسبیح می‌انداخت.
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سانسور همیشه هم بد نیست. گاهی وقت‌ها کمکت می‌کند تا اصل موضوع دردت را فراموش کنی و حتی جلوه دیگری از آن را در نظر بگیری. اصلا این‌طوری راحت‌تر است. نمونه‌اش همین مداحی محمود کریمی؛ این را اوایل محرم چند سال پیش خواند، انگار که بخواهد بگوید آهای مردم، امسال دیگر اربابتان کشته نمی‌شود و با تشریفات ویژه وارد کربلا می‌شود. پس خوشحال باشید و أهلاً و سهلاً بگویید. نوادگان پیامبرند اینها. عزیزترین عزیزان پروردگارند اینها. فرمانده لشکر، حسین بن علی است. او علت خلقت عالم است. عامل رفع همه بلایای عالم است او. مگر می‌شود کسی به او جسارت کند. همو بود که واسطه شد تا توبه آدم پذیرفته شود یا کشتی نوح از طوفان بگذرد یا موسی در مقابل فرعون پیروز شود یا ... . اصلا امسال بیایید با همین فرمان قصه را طوری سانسور و تحریف کنیم که همه چیز به خوبی‌ و خوش تمام شود. اصلا این‌بار کوفیان و لشکر ابن زیاد سر عقل آمدند و همگی در کربلا جمع شدند که با اباعبدالله بیعت کنند. حتی حر را هم جلو جلو برای پیشواز فرستادند تا آقا را نگه‌دارد و بگوید همه کوفیان و شامیان در راه هستند که با شما بیعت کنند و بابت شهادت مسلم هم عذرخواهی جدی کنند و قول دهند که حق ابن زیاد را کف دستش بگذارند. ها؟ بهتر نشد؟ اصلا بگذار داستان را امسال این‌جوری تعریف کنیم. این‌طور دیگر نیاز نیست برای نجات عالم حتما خون اباعبدالله در چندین کیلومتر با سم اسبان روی خاک داغ صحرا پخش شود. این‌طور دیگر نیاز نیست تن عباس رشید نزدیک علقمه در قبر یک متری جا بگیرد. یا مثلا دیگر نیاز به قطعه قطعه شدن علی‌اکبر و پیر شدن حسین قبل شهادتش نیست. اصلا بگذارید تعریف کنیم به شیرخوارهٔ حسین آب رسید و لشکریان کوفه برای تبرک، قنداقش را به سر و صورت می‌مالیدند و می‌بوسیدند. یا اصلا چه اشکالی دارد که بگوییم رقیه‌خاتون بی بابا نشد و این‌بار در بازار شام اباعبدالله برایش جلوی همه دخترکان شامی عروسک و شانه خرید؟ اینطوری خوب نیست؟ هان؟ اینطور دیگر زینب طی یک ماه اندازه چهل سال پیر نمی‌شود یا رباب بی‌پسر نمی‌شود یا لیلا سر به بیابان نمی‌گذارد. بیایید دیگر اسم حسین غریب و شهید و مظلوم و بی‌سر و بی‌کفن و ... را سانسور کنیم؛ از این به بعد فقط بگوییم حسین عزیز، حسین نصیر یا هر صفتی که بوی غربت و بلا ندهد. حالا که تا اینجای داستان را عوض کردیم بگذار پیاز داغش را هم زیاد کنیم و مردانه‌تر سانسور کنیم؛ یعنی بگوییم اصلا در کربلا بیعتی اتفاق افتاد با جمعیت ده برابر غدیر. اصلا کربلا غدیر ثانی بود. این‌طور دیگر نیاز نیست برای هر محرم همه‌جا را سیاه‌پوش کنیم و گریه کنیم و توی سر و صورت خودمان بزنیم. این‌بار جشن غدیرمان را به جای یک روز، یک‌ماه ادامه می‌دهیم. این‌جوری دیگر بعد از غدیر نیاز نیست با عجله چای پارچه‌های سبز و رنگی را به پارچه‌های سیاه بدهیم. چه اشکالی دارد؟ بهتر نشد؟ ای لعنت به سانسور و تحریف! نمی‌شود. هیچ‌جوره نمی‌شود. تک‌تک انبیاء و اولیاء جلوی چشمانم می‌آیند و به من خیره می‌شوند. حتی نگاه سنگین‌ و مهربان خدا را هم حس می‌کنم. آدم صفی‌الله جلو می‌آید و می‌گوید خب اینطوری من بر چه غمی گریه کنم تا آمرزیده شوم؟ نوح نبی‌الله می‌گوید دیگر من با چه اسمی کشتی را از دریا عبور دهم؟ ابراهیم خلیل‌الله می‌گوید دیگر من با توسل به چه اسمی آتش را گلستان کنم؟ موسی کلیم‌الله می‌گوید من دیگر بنی‌اسرائیل را چگونه نجات دهم؟ همه انبیاء می‌آیند و سوالشان را می‌پرسند. ابوفاضل هم می‌آید و می‌پرسد پس دیگر جانمان را باید برای که فدا کنیم؟ اصلا به عاقبت و آخرت تعریف معنای عشق فکر کردی؟ چه کسی و چه‌جوری باید بیاید و معنا کند؟ در آخر اباعبدالله جلو می‌آید و فقط با لبخند نگاهم می‌کند. انگار که بگوید می‌بینی؟ نمی‌شود. بدون خون من نمی‌شود. یک عالم است و یک حسین. حسین. حسین. حسین. چه طنین و غمی دارد این اسم. با خودم فکر می‌کنم اصلا صفات غریب و شهید و مظلوم و تشنه و بی‌کفن و .... را سانسور کردم، خود اسم حسین را چه کنم؟ اصلا اسم اوست که منشأ غم است. اصلا همین غم است که منشأ نجات است. حسین و عاشورایش را هیچ‌جوره نمی‌شود سانسور کرد. یک عالم است و یک محرم. یک عالم است و یک کربلا. یک عالم است و یک حسین.