قلابهایی که صیدم کردند 🎏
من احتمالاً خیلی آدم مؤدبی نیستم، اما به هرحال ادب حکم میکند از شما بزرگوارانی که در این مدت در کانال قلابها بودید، درحالیکه من نبودم، تشکر کنم. دم همه شما گرم.
در این سه ماه اتفاق خاصی نیفتاده بود که مانع نوشتن و انتشار در کانال شود، فقط حس و حال انتشار دادن را نداشتم. این مدت شاید صدها قلاب صیدم کردند، ولی چون حس و حالی نداشتم، هیچ کدام از قلابها را جدی نگرفتم و گذاشتم الکی بالا و پایینم کنند. احتمالاً آنها هم فکر کردند کفش پارهای یا بطری پلاستیکیای چیزی گیرشان آمده و رهایم کردند.
از طرفی در این سه ماه بیشتر نگاه بودم تا حرف. نگاه هم نه البته، شاید فقط یک نیمپلک زدم و دیدم سه ماه گذشته و کلی اتفاق افتاده؛ مثلاً مرتضی بهطور ناگهانی هفت ماهش تمام شد و من اصلاً نفهمیدم که چطور این کار را کرد یا مثلاً نمیدانم چه شد که خودم را در کلاسهای مرتضی برزگر دیدم یا اینکه اصلاً نفهمیدم چرا و چطور شد که زیر آوار بدقولیها و پروژههای عقبمانده و داستانهای نوشته نشده گیر کردم و دیگر مثلاً نفهمیدم چند کتاب خواندم و تأثیرشان چه بود و باز نفهمیدم که این سه ماه که قسمتی از عمرم بودند، چطور و به چه چیزی گذشت و کجا خرجش کردم. البته مورد آخر زیاد عجیب نیست و به آن عادت دارم.
سرتان را درد نیاورم، خلاصه الان حس و حالی پیدا کردم که اصلاً نمیدانم از کجا و برای چه پیدایش شده و چه کار دارد. اما چند روز است که قلابهایی که به جانم میافتادند را حس میکنم؛ نیشم میزنند و در پوست و گوشتم فرو میروند و مجبورم میکنند که تقلای بیخودی کنم. علی ای حال احتمالاً قرار است دوباره کمی از وقت و نگاهتان را با کلماتم بگیرم و تصرفشان کنم. باز علت این کارم را هم نمیدانم! شاید از عوارض تیزی قلابهاست.
باز هم دم شما گرم که بودید و ماندید و از اینطور حرفها...
#خلاصه_که_هستیم_دیگه
#مثل_ماهی_معلق_از_قلاب