#طناز🦋
#پارت_۱
_._._._._._._._._.🤍✨_._._._._.
دست هام عرق کرده و هر بار برای پاک کردنش دامنم رو تو مشت مچاله میکنم.
دهنم خشک شده و حس میکنم یک قلوه سنگ توی گلوم انداختن.
مغزم فرمان میده در رو بزنم ولی قلبم با این کار راضی نیست.
نمیدونم تا کی باید جنگ بین احساسات متضادم رو تحمل کنم.
آخرش که چی؟ باید این کار رو میکردم .
تقهای به در میزنم و منتظر میشم دعوتم کنه تا وارد اتاق بشم.
اما جوابی نمیشنوم، البته عجیب نیست اون همیشه آدم مغرور و خود خواهی بود و حوصله اینکه من دور و برش باشم رو نداشت.
- میتونم بیام داخل؟
این صدای منه که از ته چاه میاد؟!
با صدای بم و جدی میگه: بیا تو.
وارد اتاقش میشم، تاریکی اتاق دلم رو میزنه.
روی تخت دراز کشیده و داره با تبلتش کتاب میخونه.
پردهی قطور روی پنجره بدجور بهم دهن کجی میکنه.
اول از همه به سمتش میرم و کنارش میزنم.
نور خورشید به داخل اتاق میتابه و اون چشم هاش رو با نارضایتی که از صورتش مشخصه میبنده.
- چی کار میکنی؟
- اتاق تاریک بود.
- برای چی اومدی اینجا؟ اگه دنبال مهدیس...
نمیذارم حرفش تکمیل بشه، جلو میرم و گوشهی تختش میشینم.
https://eitaa.com/joinchat/50463259Cb851c2f020
https://eitaa.com/joinchat/50463259Cb851c2f020
ادامه رمان جذاب طناز😍🙊☝️🏻
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_1 سرم پایین بود و از فشار اینهمه مدت سر پایی
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_۲
_به افتخار آقا دامادِ ما.
عده ی کمی شال و روسری سر کردند و بقیه با بیخیالی
منتظر ورود داماد شدند .
رادوین جلوتر از امیر وارد شد .
اما جدای آن رنگ کت شلوار مشکی و سفیدشان که تفاوت
فاحش ظاهری رادوین و امیر بود، اخم محکم روی صورت
هر دو، تنها اشتراکشان بود.
رادوین کنارم نشست سمت راست و امیر سمت چپ دست
رامش ... قلبم تند زد .
شاید هوا بد خفه و بی اکسیژن شد و خاطرات در سرم مرور
شد و انگار در سیاه چاله ی فضایی زمان برگشتم به آن روز
نحس ، روزی که انگار همه ی عالم قرار بود بر سر من
خراب شود.
اشتباه کردم ...می دانم...
اشتباهی بزرگ از اینکه تنها یک جمله ی همیشگی پدرم را
فراموش کردم :
_"هیچ وقت پاتو خونه ی هیچ کدوم از دوستانت نذار ...
بذار اونا بیان خونه ی ما "
آهی کشیدم که آتش بود و تمام فضای سینه ام را سوزاند.
داشتم در گردش دَورانی خاطرات گم میشدم که صدای
خشک و جدی رادوین را شنیدم :
_فکر نکن چهره ی مظلوم به خودت بگیری همه میگن
آخی طفلکی ...
هردو گناهی به گردن داشتیم که به نظر من هیچ فرقی از
نظر ارتکاب جرم نداشت .
ولی رادوین آنقدر مغرور بود که نمیخواست حتی به روی خودش
بیاورد که من و او در این جرم وجه اشتراک داریم !
سکوتم انگار بدجوری توی چشم همه بود ....
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸