قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_18 بد میزد...با کمربند میزد، با لگد میزد با مش
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_19
و من فریادی از ته دل سردادم و ایران خانم جلو آمد:
_رادوین ...کشتی دختر مردمو ...ولش کن.
_می کشمش ...باید بگه غلط کردم.
ایران خانم انگار بیشتر از من رادوین را میشناخت که
فوری سمت من آمد و گفت :
_بگو وگرنه به قرآن میکشتت ...بگو.
سرم روی دستانم خوابیده بود و تمام تنم میسوخت اما،هنوز در اعماق وجودم جراتی داشتم عجیب!
_من ...واسه حرفی که اثبات پاکی و بیگناهیم بوده
...نمیگم ....غلط کردم.
جریتر شد.خم شد و چنان مرا با پایش هل داد که کف
اتاق خوابیدم و کمربندش را دور گردنم انداخت ...
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸