قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_30 ای کاش عضوی از این خانواده میشدم. حالا بع
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_31
-چشم آقا جان ...
دلم بدجوری از خودم و آن زندگی به ظاهر زیبای خودم
گرفت.
نه من حرفی با مادرم داشتم نه مادرم بامن...
نه
رادوین درد دلش را به من میگفت و نه من به رادوین ...
پدرم هم که نور علی نور بود .اصلا کی بود که نور خانه
باشد؟!
و از جملات مودبانه ی مادرم خوب میفهمیدم که اصلا دل
خوشی از پدرم ندارد.
من در همان روزها ، عاشق سادگی
خانه ی حاج آقا صابری شدم .عاشق علاقه ای که هر کدام
نسبت به همدیگر داشتند.
من عاشق چای هل نرگس خانم،عاشق تعارف های بی تعارف ارغوان و نجابت امیر و سری
که هروقت من درخانه شان بودم ، پایین می گرفت،شدم...
دلم می خواست یکبار جلوی چشمانش ظاهر می شدم و
صدایش می زدم تا مجبور شود نگاهم کند...
.می خواستم
رنگ نگاهش را ببینم گرچه به نظرم باید مثل ارغوان عسلی میبود...
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸