قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت504 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › غیاث به تخت نزدیک میشود
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت505
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
پلکهای افسانه که از هم باز شد، چشمان قهوهای رنگش؛ در نگاه عسلی رفت غیاث قفل شد.
دلش برای غیاث تنگ شده بود ولی این مرد با بیرحمی خودش را از او دریغ میکرد.
آرام زمزمه کرد:
- آب.. آب.. میخوام.
غیاث چشم از دخترک گرفت و به سوی تُنگ آب رفت و لیوانی آب برایش ریخت و به سمتش بازگشت.
کنار تخت ایستاد و آرام افسانه را کمی نیمخیز کرد و لیوان را به لبش نزدیک کرد.
افسانه جرعهای از آب نوشید و سرش را عقب کشید.
غیاث لیوان را روی میز گذاشت و باز به افسانه خیره شد.
به خودش که دروغ نمیتوانست بگوید، این دختر را دوست داشت...
خیلی زیاد!
به تخت نزدیک میشود و به روی افسانه خم میشود.
میخواهد پس از مدتها طعمش را بچشد.
پس از آن روز که به طرز بدی او را پس زده بود، دگر نزدیک هم نشده بودند و حال غیاث؛ به شدت دلتنگش شده بود.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت505 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › پلکهای افسانه که از هم
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت506
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
لبانش به روی پیشانیِ افسانه نشست و عمیق و آرام، آن پیشانیِ عرق کرده را بوسه زد.
مدتها بود که خودش و افسانه را از نزدیکی به یکدیگر منع کرده بود.
خود را کنار کشیده بود افسانه را هم پس میزد.
شاید بخاطر هم بود که افسانه چیزی به او دربارهی بچه نگفته بود.
پلکی زد و با دم عمیقی که گرفت، عقب کشید.
وقتش شده بود.
وقت حساب رسی!
باید صدایش را بالا میبرد و آوار میشد برسر دلبرکش!
پوزخندی غلیظ روی لب نشاند و با دو قدم بسیار کوتاه، کمی از تخت فاصله گرفت و به افسانه خیره ماند.
دلش میآمد برسر این موجود کوچک فریاد بزند؟
آن هم وقتی که تا این حد ضعیف است؟
میتوانست واقعا..؟
پلکی زد و نفسش را با شدت به بیرون هدایت کرد.
دلش نمیخواست خیره به صورت رنگ پریدهی افسانه، شروع به سرزنش کند اما مجبور بود.
سرش به سوی افسانه بازگشت و خیرهاش شد.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫