قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت494 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › در ماشین رو باز کرد و من
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت495
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
لبم به سختی، برای لبخندی باز شد.
- بعد... بعد گوش نمیدی به حرفم... بعد...
با تیری که زیر دلم کشید، جیغ بلندی کشیدم و نتونستم حرفم رو تکمیل کنم.
درد توی سلول به سلول بدنم درحال گسترش بود.
و میان این همه درد ناگهان به یاد مامان و بابا افتادم.
اگر در این کشور غریب میمُردم و دیگه نمیتونستم اونا رو ببینم چی..؟
از درد جسمی و روحی، اشکهام در اومده بود.
چیکار میتونستم کنم؟
هیچ کاری...
فقط با شدت اشک می ریختم و ناله میکردم.
حتی پشیمون شده بودم از اینکه براش حرف بزنم.
براش حرف بزنم و سوءتفاهمها رو برطرف کنم.
اون اگر میخواست، خودش باور نمیکرد.
اگر میخواست...
میان این افکار، یهو دردم بیشتر شدت گرفت و از شدتش؛ نتونستم تحمل کنم و چشمانم بسته شد و دیگه نفهمیدم چی شد.
***
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت495 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › لبم به سختی، برای لبخندی
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت496
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
«غیــاث»
با دلهره به جسم بیجان افسانه خیره موندم.
اگر اتفاقی براش میافتاد..
اگر اتفاقی میوفته...
سرم رو با شدت تکون دادم و پام رو محکمتر روی گاز فشردم
نمیخواستم... نمیخواستم این دختر چیزیش بشه!
که اگر میشد هرگز خودم رو نمیبخشیدم.
به جلوی بیمارستان که رسیدیم، فوری ماشین رو نگهداشتم و بدون توجه به اینکه وسط خیابونه، از ماشین پیاده شدم و در عقب فوری باز کردم و افسانه رو دز آغوش کشیدم که متوجه خیسیِ روی لباسش شدم.
قرمز شده بود..!
این خیسی برای چی بود.
خون بود؟
بدون اینکه در ماشین رو ببندم، به سوی بیمارستان هجوم بردم و فریاد کشیدم:
- شخص ما يأتي هنا
«یکی بیاد اینجا»
با صدای فریادم، سری به سویم بازگشت.
مردی جواب بود که روپوشی سفید به تن داشت.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت496 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › «غیــاث» با دلهره به ج
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت497
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
نگاهش که به افسانهی در آغوشم افتاد، به تندی به پرستار کنارش چیزی گفت و به سمتم اومد و نگاهش روی افسانه بالا و پایین شد.
- ماذا حدث لهذه المرأة؟
«چه اتفاقی برای این زن افتاده؟»
عصبانیت و نگرانی به جانم افتاده بود.
میترسیدم اتفاقی برای این دختر بیوفته.
این دختر...
عصبی غریدم:
- إنه يموت، أسرع وافعل شيئًا!
«داره میمیره، زودباش یه کاری کن»
تختی به همراه چند آدم سر رسید.
افسانه رو روی تخت گذاشتم و با نگرانی به رنگ پریدهای که داشت و خونی که داشت ازش میرفت چشم دوختم.
این خون برای چی بود؟ چرا به این شدت داشت ازش خارج میشد؟
دختر یه معانهی کلی کرد و نگذاشت سوالی بپرسم و بلند گفت:
- خذه إلى غرفة العمليات في أسرع وقت ممكن
«هرچه زودتر اون رو به اتاق عمل ببرید»
حتی نگذاشت به خودم بیام و من مات مونده رو وسط سالن رها کردن و با هل دادن چرخ، از جلوی دیدگانم غیب شدند.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت497 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › نگاهش که به افسانهی در
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت498
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
اخمهایم در هم بود و مغزم... مغزم درحال انفجار بود.
چگونه این بلا سرش اومده بود؟
چند روز پیش که خوب بود.
چند روز پیش..؟
چیزی درون مغزش نهیب میزند که...
- چند روزه ازش خبر نداری مردیکه! چطور چند روزه از زنت خبر نداری؟ زنی که آوردیش توی غربت؛
کلافه دستی میان موهایم میکشم و با اعصابی داغون، به سمت پذیرش میرم.
جلوی پذیرش که میایستم، میپرسم:
- أين غرفة العمليات؟
«اتاق عمل کجاست؟»
زن پرستاری که مشغول صحبت با تلفن بود، با شنیدن صدام...
به پشت خط میگه:
- إسمح لي لبضع لحظات!
«چند لحظه ببخشید!»
و مرا مخاطب قرار میدهد:
- في نهاية الممر على اليسار، على الباب غرفة العمليات مكتوبة.
«انتهاب راهرو، سمت چپ.. روی در نوشتن اتاق عمل»
جوابی به او نمیدهم و راهم رو مستقیم سمت جایی که میگه کج میکنم.
افسانه.. آخ افسانه... توی چه آشوببازی سر از زندگیم در آوردی..!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت498 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › اخمهایم در هم بود و مغز
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت499
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
به پشت در اتاق که رسیدم، بیقرار شروع به قدم زدن کردم.
از یه طرف راحیل توی بیمارستان بود تازه داشت مرخص میشد.
الان هم افسانه.
بدبختی پشت بدبختی برام میبارید و تمومی نداشت.
جنسهایی که قرار بود بره ایران، توی گمرک گیر کرده بود.
نمیتونستم باور کنم این همه مشکل یه جا روی سرم آوار شده بود.
بدتر از همشون حاملگیِ یهوییِ حؤرا بود که باعث دوری من و افسانه شد و مجبور شدم دل تازه عروسم رو بشکنم و محکومش کنم به زندگی با این زن!
حؤرا زن بدی نبود ولی در مقابل افسانه..
زور و سیاستش بیشتر بود.
«راوی»
غیاث بیقرار بود. بیقرار عشقی که برای اولین بار در دلش جوانه زده بود.
نگران بود و نمیدانست چطور میتواند از آن زن محافظت کند.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت499 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › به پشت در اتاق که رسیدم،
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت500
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
ساعتها میگذشت و غیاث همچنان درحال بالا و پایین کردن راهرو بود.
فکرش درگیر بود و دلش دلگیرتر!
فکرش درگیر همهی مسائل و دلش، درگیر افسانهاش...
افسانهای که به هنگام قنوت دلش را برده بود و تا به امروز هی و هی بیشتر جای پایَش را در دلش محکمتر میکرد.
شاید از نظر افسانه، غیاث آدم بد و حتی خودخواهی میآمد اما غیاث...
اینگونه فکر نمیکرد.
در اتاق عمل که باز شد، قلب غیاث از تپش ایستاد و به سوی دکتر بازگشت.
مردی که ماسک به روی صورتش بود و اخمهایش بد درهم پیچیده بود.
غیاث گامی به طرفش برداشت و پرسید:
- كيف حال زوجتي
«همسرم چطوره؟»
دکتر اما بدبین به قامت غیاث خیره میشود.
این مرد قصد جان زن و فرزندش را کرده بود؟
به وجناتَش نمیآمد که بخواهد این کار را کند.
حتی نگرانی درون چشمانش هم اینکه او این کار را کرده باشد تکذیب میکرد.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت500 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › ساعتها میگذشت و غیاث ه
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت501
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
مستقیم زل میزند به چشمان غیاث و میگوید:
- زوجتك حامل وتتناول أدوية تؤدي إلى إجهاضها ووفاتها
«همسر شما باردار است و داروهایی مصرف می کند که باعث سقط جنین و مرگ او می شود»
قلب غیاث از حرکت میایستد و نگاهش رنگ بهت میگیرد.
حامله بودن؟ آن هم افسانه..؟
پس چرا به او نگفته بود؟
چرا..؟
- إجهاض؟
«سقط؟»
دکتر که نگاه متعجب غیاث را میبیند، میفهمد این مرد از چیزی خبر ندارد.
سری تکان میدهد.
- نعم الإجهاض، حتى حياة زوجتك في خطر بسبب هذا
«بله سقط جنین. حتی جون همسرت هم بخاطر این در خطره»
سر غیاث ناباور و با شدت تکان میخورد.
امکان ندارد افسانه دست به این کار بزند.
این زن، بد نیست... اصلا بد نیست که بخواهد تا این بدی کند.
آن هم به خودش و غیاث و فرزندی که در بطن دارد.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت501 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › مستقیم زل میزند به چشما
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت502
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
نگران میپرسد:
- كيف حال أطفالي وزوجتي؟ كلاهما جيد؟
«بچهها و همسرم چطورن؟ هر دو خوب هستن؟»
دکتر میگوید:
- كلاهما جيد. فقط معدة زوجتك تعاني من قرحة في الطبقة الداخلية ويجب الاهتمام بها وتناول الدواء فوراً.
« هر دو خوب هستن. فقط معدهی همسرتون در لایه داخلی دچار زخم شده و باید تحت مراقبت باشه و بلافاصله و مرتب داروهاش رو مصرف کنه»
غیاث سر تکان میدهد و با حالی بد و شوکه میگوید:
- نعم. أريدهم أن يعتنوا به في المنزل
«باشه. میخوام توی خونه از اون مراقبت کنن»
- نعم، يجب مراقبتهم فقط حتى صباح الغد.
«باشه. فقط تا فردا صبح باید تحت نظر باشن»
- لا مشكلة.
«مسئلهای نیست»
- شكرًا لك
«متشکرم»
دکتر هم زیر لب «خواهشمیکنمی» میگوید و از غیاثی که درحال فروپاشی است دور میشود.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت502 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › نگران میپرسد: - كيف حا
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت503
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
غیاث با تزلزل، به روی صندلی انتظار مینشیند و با خود میاندیشد که چرا اینگونه شده است..
نزدیک بود زنی که عاشقش است و فرزندی که در بطن او است بمیرند و او حتی تا چند لحظهی پیش نمیدانست دارد از این زن صاحب فرزند میشود.
دستش مشت میشود و زیرلب میگوید:
- درسته عاشقتم ولی، بابت این پنهانکاری و کار، تاوان پس میدی قنوت..!
بد هم تاوان پس میدی.
و دست به روی زانویش میگذارد و بلند میشود.
همه تقاصش را پس میداند اما، اول افسانه.
به سوی میز پذیرش میرود تا شماره اتاق افسانه را بپرسد.
پس از آنکه میپرسد، به سوی همان اتاق میرود و منتظر آمدن او میشود.
باید منتظر بماند نه...؟
پس از دقایقی که برای غیاث طولانی میگذرد، تختی که افسانه به روی آن خوابیده است را به اتاق میآورد و از اتاق بیرون میروند.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت503 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › غیاث با تزلزل، به روی صن
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت504
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
غیاث به تخت نزدیک میشود و به رنگ و روی پریدهی دختری که دل به او باخته است، خیره میماند.
این دختر بارداریاش را از او پنهان کرده بود نه...؟
دستش مشت شد و نگاهش به روی شکم تخت افسانه سُر خورد.
یعنی در این شکم خوابیده، کودکی در حال رشد بود؟
پلکش پرید و ناخودآگاه دستش برای لمسش جلو رفت.
دلش میخواست حسش کند.
آرام از روی لباس، دستش روی شکم افسانه مینشیند و چشمانش را میبندد.
حرکتی حینمیکند ولی... انرژیاش را میگیرد.
تبسمی آرام روی لبش نقش میبندد و زیر لب میگوید:
- واقعا اونجایی...!
با حس کردن اینکه افسانه دارد تکان میخورد، دستش را برمیدارد و قدمی به عقب میگذارد.
نگاهش به روی صورت افسانه مینشیند و لرزش پلکهایش را مانند فیلمی سینمایی تماشا میکند.
همهچیز این زن برایش جذاب و زیبا بود.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت504 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › غیاث به تخت نزدیک میشود
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت505
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
پلکهای افسانه که از هم باز شد، چشمان قهوهای رنگش؛ در نگاه عسلی رفت غیاث قفل شد.
دلش برای غیاث تنگ شده بود ولی این مرد با بیرحمی خودش را از او دریغ میکرد.
آرام زمزمه کرد:
- آب.. آب.. میخوام.
غیاث چشم از دخترک گرفت و به سوی تُنگ آب رفت و لیوانی آب برایش ریخت و به سمتش بازگشت.
کنار تخت ایستاد و آرام افسانه را کمی نیمخیز کرد و لیوان را به لبش نزدیک کرد.
افسانه جرعهای از آب نوشید و سرش را عقب کشید.
غیاث لیوان را روی میز گذاشت و باز به افسانه خیره شد.
به خودش که دروغ نمیتوانست بگوید، این دختر را دوست داشت...
خیلی زیاد!
به تخت نزدیک میشود و به روی افسانه خم میشود.
میخواهد پس از مدتها طعمش را بچشد.
پس از آن روز که به طرز بدی او را پس زده بود، دگر نزدیک هم نشده بودند و حال غیاث؛ به شدت دلتنگش شده بود.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت505 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › پلکهای افسانه که از هم
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت506
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
لبانش به روی پیشانیِ افسانه نشست و عمیق و آرام، آن پیشانیِ عرق کرده را بوسه زد.
مدتها بود که خودش و افسانه را از نزدیکی به یکدیگر منع کرده بود.
خود را کنار کشیده بود افسانه را هم پس میزد.
شاید بخاطر هم بود که افسانه چیزی به او دربارهی بچه نگفته بود.
پلکی زد و با دم عمیقی که گرفت، عقب کشید.
وقتش شده بود.
وقت حساب رسی!
باید صدایش را بالا میبرد و آوار میشد برسر دلبرکش!
پوزخندی غلیظ روی لب نشاند و با دو قدم بسیار کوتاه، کمی از تخت فاصله گرفت و به افسانه خیره ماند.
دلش میآمد برسر این موجود کوچک فریاد بزند؟
آن هم وقتی که تا این حد ضعیف است؟
میتوانست واقعا..؟
پلکی زد و نفسش را با شدت به بیرون هدایت کرد.
دلش نمیخواست خیره به صورت رنگ پریدهی افسانه، شروع به سرزنش کند اما مجبور بود.
سرش به سوی افسانه بازگشت و خیرهاش شد.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت506 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › لبانش به روی پیشانیِ افس
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت507
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
چشمهان سرخ و متورم دخترک هنوز کامل باز نشده بود اما، بوسهی آرام غیاث را حس کرده بود و نگاهش را به تو دوخته بود
پس از چند ثانیه، قطره اشکی به روی گونههایش برق زد و تا کنار گوشَش پایین آمد.
«غیــاث»
خیره شدم به قطرهی اشکی که از گوشهی چشمش غلت خورد و پایین اومد.
دلم میخواست فریاد بزنم و بگم گریه نکن!
گریه نکن که به هر قطرهی اشکت، خنجر فرو میکنی توی قلبم اما...
حال وقت ابراز علاقه نبود نه..؟
بازخواستش میکردم..! آری!
باید جواب پس میداد برای این پنهان کاری و صد برابر باید جواب پس میداد برای اینکه جون خودش و بچهام رو به خطر انداخته بود.
باید جواب پس میداد که چرا بچهای که مال منه، برای منه رو به خطر انداخته.
چرا حتی کسی که بیشترین امید و عشق رو بهش داشتم و علاقهمو رو وقفش کرده بودن، اینجوری دائما ناامید و متنفرم میکرد از این حس و علاقه..؟
زمزمهی ضعیفش، باعث شد قلبم به تپش بیوفته و با حرص پلک ببندم.:
- غ... غیاث؟
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت507 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › چشمهان سرخ و متورم دختر
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت508
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
نگاهم بهش، عصبی بود؟ دلخور یا دلگیر؟ دلزده یا خسته؟ نمیدونم. جدی و سرد لب زدم:
- انقدر حضورش اذیتت میکرد؟!
چینی بین ابروهاش افتاد و غریبانه نگاهم کرد. شاید هم متعجب و گُنگ بود! نمیدونم.
صدایم رو بالا بردم:
- با توعــم! انقدر آزارت میداد؟!
اشکهایش با شدت بیشتری از گوشهی چشمانش روون شدند.
بدون اینکه چیزی بگه، دستانش رو لرزون حائل صورتش کرد.
که نگاهم به سوزن سرم تو دستش گره خورد.
یه دایرهی کبودی، روی بازویش ایجاد شده بود.
پر حرص و خشم، دستم رو میان موهام کشیدم.
میخواستم... میخواستم عاشقانه خرجِش کنم اما...
اما مگر این فکر لعنتی میگذاشت؟
این سکوتش... این سکوتش باعث میشد بیشتر احساس کنم گناهکاره.
شعلهی خشم رو تو وجودم داغتر میکرد.
هیستیریک خندیدم. واقعا چطور دلش میاومد..!
چطور؟
نمیتونستم باور کنم که همچین کاری از اون بر میاد ولی...
این سکوت و این تکذیب نکردن، به باور کردنم دامن میزد.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت508 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › نگاهم بهش، عصبی بود؟ دلخ
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت509
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
دیگه تحمل نداشتم. دیگه نمیخواستم حتی ذرهای مراعات کنم.
لحنم، تلخ بود و کنایهآمیز:
- وقتی اون بلا رو سر بچهی حؤرا آوردی، نشونم دادی که چقدر حقیری! ولی فکر نمیکردم انقدر پست باشی که بچهی خودتو به کشتن بدی!
با سرعت دستاش رو پایین آورد و کلافه گفت:
- چرا حرف الکی میزنی غیاث؟!
پوزخند زدم:
- الکی؟! آره خب. همه چیز برای تو الکیه.
من، علاقم، عشق بینمون که داری نابودش میکنی! حساسیتام، حرفام، زندگیم، زندگیت، زندگی حورا، زندگیمون! همه چیز برات الکیه!
جلو میرم و با خم شدن، پهلوش رو به نرمی، فشار میدم:
- حتی وجود بچمونم الکیه برات!
«افسانه»
در مبهوتترین حالت خودم قرار میگیرم. در درموندهترین، متعجبترین، غمگینترین و غافلترین حالت کل زندگیم.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت509 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › دیگه تحمل نداشتم. دیگه ن
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت510
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
چشمانم گرد شد و مبهوت خیرهی چشمان عسلی رنگ غیاث شدم.
عسلیهایی که حال کدر شده بودند و نفرت درون اون، تموم تن و روح و قلبم رو نشونه میگرفت.
اما دستم، ناخواسته روی بدنم به حرکت درمیاد و به شکمم که میرسه،
آروم روی دستهای غیاث قرار میگیره.
یعنی اینجا بچه بود؟ بچهای که برای من و این مرد بود؟
دستم آروم روی شکمم حرکت دادم. ذهنم از همهچیز آزاد شده بود و فقط دوتا کلمه تو سرم مدام تکرار میشد: « وجود بچمون!»
غیاث، با شدت دستش رو از زیر دستم بیرون میکشه و دوباره کلمات تند و زننده رو پشت هم ردیف میکنه.
کلماتی که به راحتی میتونستم بغض رو توش حس کنم.
- تو، توی بیلیاقت! داشتی بچمو نابود میکردی! داشتی خودتو ازم میگرفتی! تو هیچ فرقی با حورا نداری. اونم باعث شد من از دست بدم؛ منتها اون موفق شد، تو نشدی! میبینی قنوت؟ از هر لحاظ نگاه کنی تو موفق نشدی و اون شده!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت510 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › چشمانم گرد شد و مبهوت خ
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت511
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
قلبم لحظه به لحظه خوردتر میشد.
حس میکردم امکان داره از جاش در بیاد و یه گوشهای بیوفته.
حرکت دستانم روی شکمَم، دگر حرکت نبود.
انگشتانم مشت شده بود و با هر دردی که از درون بهم فشار میآورد؛ مشتم محکمتر میشد.
نگاهش به روی جزء به جزء صورتم به حرکت در اومد و بیپروا ادامه داد:
- حورای عوضی حداقل داره با تمام جونش از بچم مراقبت میکنه، تو چی؟ قرص خوردی که بمیره! تاوان میدی قنوت. باید تاوان بدی!
با خشم باز نزدیک تخت میشه و تو صورتم براق میشه:
- بترس از روزی که بدنیا بیاد این بچه!
از کلماتش تهدید میریخت.
اون داشت...
اون داشت من رو تهدید میکرد.
کسی رو که ادعا داشت دوستش داره..!
کسی رو که این همه وقت خودش رو محرم کرده بود ازش!
ایندفعه نوبت من بود.
پس بود که هرچی گفته بود سکوت کرده بودم و اجازه داده بودم هر توهینی میخواد بهم بکنه!
درمونده و خسته، کلمات رو پشت هم میچینم:
- غیاث بخدا من اصلاً روحمَم خبر نداشت حاملم. باور کن... فکر میکردم... فکر میکردم بخاطر فشار عصبیه!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت511 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › قلبم لحظه به لحظه خوردت
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت512
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
با تمسخر گوشهی لبش بالا میره و اخمهاش با شدت بیشتری توی هم میپیچه.
- چطور توقع داری باور کنم؟!
هق بلندی از میان لبانم بیرون اومد و با صدای بلند زدم زیر گریه..
چرا باورم نمیکرد؟
چرا این آدم باورم نمیکرد و نمیخواست قبول کنه که من تقصیری ندارم؟
میخواست من رو خورد کنه و بشکنه!
میخواست...!
درحالی که اشک هام با شدت فرو میریخت، روی تخت نیمخیز شدم و لرزان گفتم:
- من فقط میخواستم با راحیل مهربون باشم. میخواستم بهم اعتماد کنه من... من نمیدونستم پرتقال باعث حساسیتش میشه!
مکث کرده نفسی گرفتم.
اینقدر گریه کرده بودم که نفسم راحت رد و بدل نمیشد.
پس از مکث، میگم:
- غیاث من میخواستم مطمئن باشی راحیل رو پذیرفتم، تا حس کنی دوستت دارم!
با تمام وجود، گریه میکردم..
شاید هم نمیشد گفت که گریه..!
زجه!
به معنای واقعی زجه میزدم.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت512 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › با تمسخر گوشهی لبش بالا
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت513
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
متزلزل، لب میجنبانم:
- غیاث به خدا دارم راست میگم. نمیخواستم الان حامله بشم ولی بخدا اگر میدونستم وجود داره، با تمام توانم مراقبش میبودم.
صدایم از گریه و زاریهایم گرفته بود.
- غیاث من دوستت دارم بچهی تو رو دوست دارم، بچههاتو دوست دارم. چرا اینطوری راجبم فکر میکنی؟
بخدا من اصلأ نمیدونستم حال بدیام بخاطر حاملگیه!
و سکوت کردم..
سما... سما به من قرص ضد تهوع داده بود.
قرصِ..
با سوءضن و گرفته میگم:
- فقط... فقط چند بار از سما قرص ضدتهوع گرفتم!
با گفتن جملهی آخر، هم خودم تو بهت فرو رفتم و هم غیاث...
یعنی سما..؟
با تحلیل این جمله، اشکی از گوشهی چشمَم فرو ریخت و به قیافهی متحیر غیاث خیره شدم.
گویی هردو شوکه شده بودیم.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت513 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › متزلزل، لب میجنبانم: -
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت514
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هم من و هم اویی که سرزنش میکرد و روحم رو به نابودی میکشوند.
انگار هر دومون فهمیده بودیم که یه چیزی اینجا درست نیست..
فهمیده بودیم که یه چیزی...
- سما؟
بهتزده بود. حق داشت، من هم شوکه بودم.
سری تکون دادم.
- آره.. چند روزی میشه شدید حالت تهوع دارم. سما که دید حالم خوب نیست، بهم با فاصلهی چهار پنج روز قرص میداد.
دستش مشت میشود و پس از چند دقیقه که طول و عرض اتاق رو طی میکنه، با صدایی خشمگین، میغره:
- لعنتی!
ترسیده توی خودم جمع میشم.
خیلی عصبیه... خیلی زیاد.
سعی کردم آرومش کنم.
- حالا... حالا چیزی نشده. هم من، هم بچه سالمیم... نمیخواد که...
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت514 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › هم من و هم اویی که سرزنش
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت515
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
نگاه غیضدارش روم میشینه و تقریبا فریاد میکشه:
- نمیخواد چی؟ نمیخواد چیی؟ بچهام! بچهام و تو داشتید از دست میرفتید.
این کار، هیچ توجیهی نداره.
و به سمت در رفت که نالان گفتم:
- تنهام.. تنهام نزار..! خواهش میکنم.
قدمهایش سُست شد و سپس از حرکت ایستاد.
تمام خواهش و عجز درون وجودم رو توی کلامَم ریختم.
- میمونی..؟
کلافه دستش بالا اومد و میان موهاش نشست.
گفته بود دوری تا وقتی که حؤرا زایمان کنه..!
الان یعنی نمیخواست بمونه، نه..؟
تلخندی زدم.
- نمیخوایی بمونی؟
دلم نمیخواست بیشتر از این گریه کنم.
برای همین، اشکهام رو پاک کردم و با صدایی که میخواستم نلرزه، میگم:
- باشه... برو. خداحافظ.
و دراز میکشم و پتو رو روی سرم میکشم.
دلم نمیخواد اشکهام رو ببینه و از روی ترحم بمونه..!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت515 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › نگاه غیضدارش روم میشین
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت516
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
دل و کمرم به شدت درد میکرد و نیاز به یکی داشتم که و مراقبم باشه ولی اون...
دیگه نمیخواستم بهش اصرار کنم.
نمیدونستم رفته یا نه..!
احتمالا هنوز توی اتاق بود، چون صدای در نیومده بود.
اشک از گوشهی چشمَم روان شد و فرو ریخت.
این مرد، فقط بچههاش رو دوست داشت.
حؤرا رو دوست نداشت ولی امیرعلیش رو دوست داد.
من رو دوست نداره ولی، بچهای که توی وجودمه رو میخواد. اون رو دوست داره...!
چانهام لرزید و اشکهایم شدت گرفت.
این مرد، من رو دوست نداشت.
خودِ منو... دوست نداشت.
- افسانه..؟
صدایش درست از بالای سرم به گوش میرسید.
صدایش خسته و کلافه بود.
این کشمکشها اون رو هم خسته کرده بود.
جوابی ندادم و فقط با شدت بیشتری اشک ریختم.
دلم آغوشش رو میخواست اما...
پتو رو از روی سرم کشید و گفت:
- گریه نکن. بسه...
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت516 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › دل و کمرم به شدت درد می
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت517
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
اشکهام شدت گرفت و با دست صورتم رو پوشوندم.
دلم نمیخواست صورتم رو ببینه..!
صورتی که مطمئن بودم گرد غم روش نشسته و شدیدا قرمز شده..!
هنوز یک سال نشده بود که این مرد وارد زندگیم شده بود و من تا این حد داغون شده بودم.
هنوز یک سال نشده بود و من دیگه افسانهی قبل نبودم.
دستش روی دستم نشست و با برداشتن دستم از روی صورتم، خیره بهم گفت:
- اینقدر گریه نکن قنوت..!
و با مکث، نگاه عمیقی به صورتم میندازه.
- با هر قطره اشکت انگار دارن یه خنجر توی قلبم فرو میکنن!
- تو خودت باعث میشی..! تو همیشه اشکمو در میاری.
صدایم خشداشت و کمی گرفته بود.
اون، من اون رو فقط برای خودم میخواستم ولی از وقتی وارد زندگی مشترک شده بودیم، همیشه برای بقیه بود.
برای حؤرا بود، برای کارش بود...
برای بچههاش بود.
برای همه بود اِلا من!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت517 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › اشکهام شدت گرفت و با دس
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت518
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
روم خم شد و بازوهام رو گرفت و سعی کرد بلند شم.
- بلند شو... بشین یکم حرف بزنیم..!
نیمخیزم که کرد، بالشت پشت سرم رو درست کرد و خودش کنارم لبهی تخت نشست.
هیکلش بزرگ بود و به سختی روی همون قسمت کوچیک جا شده بود.
دلم میخواست به این حالتش بخندم ولی...
لبم رو جمع کردم و با دست اشکهام رو پاک کردم..
سنگینی نگاه غیاث، روی صورتم سنگینی میکرد.
- میخواییم... میخواییم درمورد چی حرف بزنیم؟
محکم و جدی گفت:
- درمورد خودمون!
لب گزیدم و نگاهم رو ازش دزدیم.
میخواستیم به کجا برسیم..؟
قرار بود که...
- حؤرا رو میبرم!
شوکه سرم بالا اومد:
- کجا؟
دستش، روی دستم نشست و درحالی که انگشت شصتش رو به روی دستم حرکت میداد، گفت:
- تا وقتی بچه رو به دنیا بیاره، میبرمش یکی از آپارتمانهام.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت518 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › روم خم شد و بازوهام رو
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت519
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
بغض کردم و طعنه زدم:
- نمیدونستم حضور این بچه انقدر باعث میشه تغییر کنی و اهمیت بدی.
چند لحظه بهم خیره موند. با حالت عجیب.
چند لحظهی خیلی طولانی، انگار میخواست چیزی بگه و مطمئن نبود.
دستم رو که گرفت، متوجه داغی و گرگرفتگی بدنش شدم.
متعجب بهش نگاهی انداختم و به لبخند دلگرم کنندهی نقش بسته روی صورتش خیره موندم.
شستش رو نوازشوار رو دستم کشید:
- و اینم نمیدونی که حضور خودت هم...
منتظر شدم جملشو کامل کنه، اما نکرد و
من، با فکر کردن به تمام کلماتی که
میتونست این جمله رو کامل کنه، لبخند عمیقی زدم.
نفس راحتی کشید و از روی تخت بلند شد.
لبخند جمع و جوری زد:
- میخوام که... بیشتر به فکر آرامشت
باشم.
سری تکون داد:
- الان هردوتاتون نیاز به آرامش دارید.
نمیفهمم، اون داشت به حورا هم فکر میکرد؟!
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫