چاره ها رفت زِ دستِ دلِ بیچارهٔ من
تو
بیا
چارهٔ
من شو
که تویی چارهٔ من...!
#فیض_کاشانی
🌱✨
26.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما بچه های مادر پهلو شکسته ایم...
💔
عزایِ مادرمون شروع شد🖤
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت503 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › غیاث با تزلزل، به روی صن
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت504
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
غیاث به تخت نزدیک میشود و به رنگ و روی پریدهی دختری که دل به او باخته است، خیره میماند.
این دختر بارداریاش را از او پنهان کرده بود نه...؟
دستش مشت شد و نگاهش به روی شکم تخت افسانه سُر خورد.
یعنی در این شکم خوابیده، کودکی در حال رشد بود؟
پلکش پرید و ناخودآگاه دستش برای لمسش جلو رفت.
دلش میخواست حسش کند.
آرام از روی لباس، دستش روی شکم افسانه مینشیند و چشمانش را میبندد.
حرکتی حینمیکند ولی... انرژیاش را میگیرد.
تبسمی آرام روی لبش نقش میبندد و زیر لب میگوید:
- واقعا اونجایی...!
با حس کردن اینکه افسانه دارد تکان میخورد، دستش را برمیدارد و قدمی به عقب میگذارد.
نگاهش به روی صورت افسانه مینشیند و لرزش پلکهایش را مانند فیلمی سینمایی تماشا میکند.
همهچیز این زن برایش جذاب و زیبا بود.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
✨
من برای ماندن آمده ام
برای داشتنت
از تمامِ جهان گذشته ام
مرا بخواه ، مرا بخوان
و عاشقانه تکرار کن
که پای به زنجیرم و دل در بند
من به تو پناه آورده ام
به اُمیدِ تو زنده مانده ام
این یعنی عشق ،
یعنی که تو نیمهی جانِ منی ♥️
#باران_قیصری
✨
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت504 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › غیاث به تخت نزدیک میشود
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت505
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
پلکهای افسانه که از هم باز شد، چشمان قهوهای رنگش؛ در نگاه عسلی رفت غیاث قفل شد.
دلش برای غیاث تنگ شده بود ولی این مرد با بیرحمی خودش را از او دریغ میکرد.
آرام زمزمه کرد:
- آب.. آب.. میخوام.
غیاث چشم از دخترک گرفت و به سوی تُنگ آب رفت و لیوانی آب برایش ریخت و به سمتش بازگشت.
کنار تخت ایستاد و آرام افسانه را کمی نیمخیز کرد و لیوان را به لبش نزدیک کرد.
افسانه جرعهای از آب نوشید و سرش را عقب کشید.
غیاث لیوان را روی میز گذاشت و باز به افسانه خیره شد.
به خودش که دروغ نمیتوانست بگوید، این دختر را دوست داشت...
خیلی زیاد!
به تخت نزدیک میشود و به روی افسانه خم میشود.
میخواهد پس از مدتها طعمش را بچشد.
پس از آن روز که به طرز بدی او را پس زده بود، دگر نزدیک هم نشده بودند و حال غیاث؛ به شدت دلتنگش شده بود.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت505 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › پلکهای افسانه که از هم
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت506
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
لبانش به روی پیشانیِ افسانه نشست و عمیق و آرام، آن پیشانیِ عرق کرده را بوسه زد.
مدتها بود که خودش و افسانه را از نزدیکی به یکدیگر منع کرده بود.
خود را کنار کشیده بود افسانه را هم پس میزد.
شاید بخاطر هم بود که افسانه چیزی به او دربارهی بچه نگفته بود.
پلکی زد و با دم عمیقی که گرفت، عقب کشید.
وقتش شده بود.
وقت حساب رسی!
باید صدایش را بالا میبرد و آوار میشد برسر دلبرکش!
پوزخندی غلیظ روی لب نشاند و با دو قدم بسیار کوتاه، کمی از تخت فاصله گرفت و به افسانه خیره ماند.
دلش میآمد برسر این موجود کوچک فریاد بزند؟
آن هم وقتی که تا این حد ضعیف است؟
میتوانست واقعا..؟
پلکی زد و نفسش را با شدت به بیرون هدایت کرد.
دلش نمیخواست خیره به صورت رنگ پریدهی افسانه، شروع به سرزنش کند اما مجبور بود.
سرش به سوی افسانه بازگشت و خیرهاش شد.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫