قـنوت🕊️
#قنـوت بهقلم #ماهتابان🪶🐾 #پارت511 - - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 › قلبم لحظه به لحظه خوردت
#قنـوت
بهقلم #ماهتابان🪶🐾
#پارت512
- - - - - - - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
با تمسخر گوشهی لبش بالا میره و اخمهاش با شدت بیشتری توی هم میپیچه.
- چطور توقع داری باور کنم؟!
هق بلندی از میان لبانم بیرون اومد و با صدای بلند زدم زیر گریه..
چرا باورم نمیکرد؟
چرا این آدم باورم نمیکرد و نمیخواست قبول کنه که من تقصیری ندارم؟
میخواست من رو خورد کنه و بشکنه!
میخواست...!
درحالی که اشک هام با شدت فرو میریخت، روی تخت نیمخیز شدم و لرزان گفتم:
- من فقط میخواستم با راحیل مهربون باشم. میخواستم بهم اعتماد کنه من... من نمیدونستم پرتقال باعث حساسیتش میشه!
مکث کرده نفسی گرفتم.
اینقدر گریه کرده بودم که نفسم راحت رد و بدل نمیشد.
پس از مکث، میگم:
- غیاث من میخواستم مطمئن باشی راحیل رو پذیرفتم، تا حس کنی دوستت دارم!
با تمام وجود، گریه میکردم..
شاید هم نمیشد گفت که گریه..!
زجه!
به معنای واقعی زجه میزدم.
- - - - - - - - - ‹ 🎈🕊 ›
هرگونه کپی حتی با نام نویسنده ممنوع هست و صد در صد پیگرد قانونی و الهی داره! 🔥🚫
.
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشـق ای دل کی بوَد پشیمـانی ؟!
#شیخ_بهایی
♥️✨
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_۲ _به افتخار آقا دامادِ ما. عده ی کمی شال و
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_3
شده بودم مجسمه ای سرد و یخی ولی نمادین ، از عروسی
هر چند زیبا اما یخ زده که فقط با آن چشمان پف کرده از
فرط گریه های شبانه ، مجبور بود روی آن صندلی خشک و
نه چندان راحت ، ساعتها بنشیند به امید آنکه مراسم تمام
شود .
آن مراسم لعنتی که به ظاهر عروسی شبیه بود اما در واقع
نه دل خوشی داشت نه شادی و نه حتی کف زدنی ..
فقط
مهمان ها بودند که پذیرائی میشدند و دف نوازها ، دف می
زدند و گاهی زنان کل می کشیدند .
چشمانم با جمعیت بود و دلم با ذکر خدا ، بی دلیل یا با دلیل
، تنها ذکر روی لبم آیه الکرسی بود! آنقدر خواندم که
نفهمیدم چطور مراسم تمام شد.
همه چیز برای من روی دور تند پلی شد تا برسم به همان
ساعتی که تمام مدت ازش میترسیدم
پذیرائی و شام مهمانها و بدرقه ی مهمان ها و رفتن امیر و
رامش و مادر...
و من ماندم و قصری بزرگ که به ظاهر از زینت و تجملات
چیزی کم نداشت و به قصر پادشاهان شبیه بود ولی در
حقیقت قلعه ای متروکه برای شکنجه ی من بیشتر نبود.
بی هیچ حرفی سر پایین انداختم و سمت اتاق مشترکمان
رفتم . انگار چیزی در وجودم پیچ و تاب میخورد...
شاید اضطراب بود یا گمان هایی از عکس العمل رادوین .
در
اتاق خوابمان را که باز کردم ،حالم بدتر شد .
تخت سلطنتی بزرگی گوشه ی اتاق بود که رنگ رو تختی
یاسی آن با پرده های حریر پنجره اش ست شده بود . جلو
رفتم و لبه ی تخت نشستم .
نگاهم چرخی در اتاق زد ....
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸
قـنوت🕊️
✨🌸✨🌸✨🌸 🌸✨🌸✨🌸 ✨🌸✨🌸 🌸✨🌸 ✨🌸 🌸 رمان تـلـخـی جـام #پارت_3 شده بودم مجسمه ای سرد و یخی ولی نمادین ، از
✨🌸✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸
🌸
رمان تـلـخـی جـام
#پارت_4
میز توالت بزرگ تخت ،کمی از آن فاصله داشت و درست
روبه روی آن در حمام بود.
دو حوله های تنی به رنگ سورمه ای و صورتی ، تا کرده و
منظم روی هر پاتختی کنار تخت بود و لوازم آرایش و انواع
ادکلن های مردانه و زنانه روی میز توالت و تنها در کمد دیواری اتاق به سمت تخت باز بود و انبوهی از لباسهای
رنگارنگ خواب یا لباسهای مجلسی زنانه از درونش هویدا.
این همه تشریفات هم نمیتوانست آرامم کند.
بغض کرده بودم که در اتاق باز شد... به وضوح لرزیدم !
نگاه رادوین به من افتاد .در را عمدا محکم بست و کتش را
پرت کرد سمت تخت و بعد درحالیکه دکمه های آستین
پیراهنش را باز میکرد گفت :
_هیچ خوب نیست که برادرت واسه من گردن کلفتی
میکنه ... بهتره بهش بگی زبونشو کوتاه کنه چون ممکنه
در عوض دست من روی تو بلند بشه .......
به قلم : #میم_ی✏️
🌸
✨🌸
🌸✨🌸
✨🌸✨🌸
🌸✨🌸✨🌸
✨🌸✨🌸✨🌸