#تدابیر
#شب_یلدا
#اصول_تغذیه
2⃣
🔅در روايات شيعه ميفرمايد ميوه هر فصلى را در فصل خودش مصرف کنيد. حتى اگر آن ميوه ها جزو همان جغرافيای طبيعى باشد
🔺يکى از بدترين مواردی که در اين چند دهه اخير رخ داده است خوردن هندوانه در شب يلداست در حاليکه در قديم سفارش حکما در شبهاى طولانى زمستان خوردن:
۱. انار رسيده بعد از شام
۲. خوردن کدو حلوایی خام يا پخته با رب انار
۳. آجیل ( که در روايات شيعه ميفرمايند آجيل خام تازه بی نمک نه شور و تفت داده که تورم پروستات در مردان و ناراحتی های دهانه رحم در زنان مى آورد)
۴. خشکبار گرم مانند خرما و کشمش خشک سالم
۵. ميوه هاى فصل زمستان مثل:
👈سيب رسيده شيرين
👈پرتقال، نارنج
👈ليمو شيرين(پرتقال و ليمو شيرين با هم مصرف نشود. بلکه جدا جدا باشد)
👈انار رسيده بعد از غذا
═══🦋 ⃟❖═══════════
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت202 🌺 از حرفهاش ناراحت شدم پدرو مادر مژگان آدم های محترمی هستند، حتی
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت203
🌷 صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از پنجره بیرون را نگاه کردم.
هنوز آنجا بود. چرا از حرفش کوتاه نمیآید.
فوری برایش پیام دادم:
مجازاتت تموم شد، برو خونه دیگه.
او هم نوشت:
–سلام، صبح بخیر. حالت بهتره؟
از حول این که زودتر برایش بنویسم که به خانه برود، سلام یادم رفته بود.
با شرمندگی و عذرخواهی جوابش را دادم.
نوشت:
–دلم می خواست ببینمت، ولی می دونم نمیشه، باشه میرم، فعلا خداحافظ.
از کارهایش سر در نمیآوردم. ولی از این که رفت نفس راحتی کشیدم.
ان روز بعد از ظهر مادر آرش زنگ زد و حالم را پرسید. از این که دیر زنگ زده بود عذرخواهی کردو گفت:
–راحیل جان خیلی گرفتارم اصلا بعضی وقتها یادم میره می خواستم چیکار کنم.
مثلا دیروز موقع غذا درست کردن با خودم گفتم کارم تموم شد به راحیل زنگ میزنم، ولی یادم رفت، اونقدر که فکرم مشغوله...
از این که زود در موردش قضاوت کرده بودم و از دستش ناراحت شده بودم احساس شرمندگی کردم. بندهی خدا انقدر درگیری فکری دارد که نباید توقعی داشته باشم.
باید بیشتر مراعاتش را بکنم.
–اشکالی نداره مامان جان، انشاالله که مشکلات برطرف میشه، دستتون درد نکنه زنگ زدید.
آهی کشید و بعد از کمی تعارفات همیشگی خداحافظی کردیم.
🌷 فردای آن روز آرش دنبالم آمد و باهم به دانشگاه رفتیم.
موقع برگشت آرش نگاهی به گوشیاش انداخت وتعجب زده گفت:
–دوتا تماس از خونه داشتم، پنج تا تماسم از مژگان.
–خب چرا جواب ندادی؟
–سر کلاس گذاشته بودمش روی سایلنت.
فوری با گوشی مادرش تماس گرفت.
–الو مامان، سلام، کارم داشتید؟
همانطور که حرف می زد به طرف ماشین رفتیم. بعد از قطع تماس نفس راحتی کشید و با لبخند نگاهم کرد.
–معلومه خبر خوبیه؟
–یه خبر بده، یه خبر خوب، اولش کدومش رو بگم؟
–خبر خوب.
–آشتی کردند.
–راست میگی آرش؟
سرش را تکان داد.
–خداروشکر، حالا چطوری؟
–آهان، چطوریش برمی گرده به اون خبر بده.
–یعنی چی؟
–یعنی مژگان حالش بد میشه، فکر کنم فشارش میوفته، بعد چند بار به من زنگ میزنه می بینه، جواب نمیدم،
از مامان می خواد زودتر من رو پیدا کنه و خبرم کنه که بریم پیش دکترش.
وقتی مامانمم زنگ میزنه و از پیدا کردن من مایوس میشه به کیارش زنگ میزنه، بعد باهم میرن دکتر و اونجا با هم حرف می زنن و آشتی می کنند.
الانم مامان گفت دارن میرن رستوران غذا بخورن. دکتر گفته مژگان نباید فشار عصبی داشته باشه وگرنه ممکنه زایمان زودرس داشته باشه.
–پس باید خیلی مواظب باشن.
–اهوم. همین جملهی دکتر کافیه که کیارش دیگه چهار چشمی مواظب مژگان باشه.
آخه تو نمیدونی بچش چقدر براش مهمه.
🌷 آرش ماشین را روشن کرد و با یه خیال راحتی ادامه داد:
–از این که آشتی کردن و مسئولیت مژگان از گردنم افتاد حس خوبی دارم.
–چه ربطی به تو داره.
–عه، مگه میشه ربطی نداشته باشه، بخصوص با سفارشهای هر روزهی کیارش خان.
–روسایلنت بودن گوشیت حکمتی داشته ها...
–آره، ولی خب احتمالا مژگان یه غرغر برام کنار گذاشته دیگه.
از حرفش خوشم نیامد، آرش نباید این اجازه را به مژگان بدهد...ولی حرفی نزدم.
آرش می خواست سر چند تا ساختمان برای سفارش گرفتن سر بزند برای همین از او خواستم که من را به خانه سوگند برساند.
قبلش با سوگند تماس گرفتم وخبر دادم که یک وقت دوباره مهمان نداشته باشند.
همین که از در خانهی سوگند وارد شدم آنقدر ذوق و احساس توی نگاهش دیدم که نیازی به پرس و جو نبود.
–بله رو گفتی سوگند؟
لبخند پت و پهنی زد و با صدای کشیده و بلند گفت؛
_بلللهه
بغلش کردم وبا خوشحالی بوسیدمش
–مبارک باشه عزیزم.
–یعنی محرم شدید؟
–نه بابا، چه خبره، فردا میریم آزمایش و این چیزها...
آخر هفته اگه خدا بخواد محرم می شیم. «امروز چه روز خوبی بود، خداروشکر که همش خبرهای خوب می شنوم.»
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت203 🌷 صبح که برای نماز بلند شدم، اولین کاری که کردم از پنجره بیرون را
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت204
🌷 آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت:
–دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز و پرو کن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته.
پارچهایی را هم آورد و جلویم گذاشت.
رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریز و درشت داشت.
با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم:
–وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه.
–پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه.
لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره.
سوگند رو به من دنبالهی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت:
–راحیل تو می تونی... هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی، مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه.
🌷امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کمکم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده. به خاطر لطفی که بهمون می کنی.
–این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم.
از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم.
اون روز تمام سعیام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم.
آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند.
مخالفت کردو گفت:
–وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی.
–درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره،
تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت.
صبح که به خانهی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند.
من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم.
ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود.
🌷 تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت:
–یه خبر خوش.
گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم:
–چی؟
–سفر آخر هفته مون سر جاشه.
–عه؟ تو که گفتی کنسله.
–نه دیگه آشتی کردن. با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند.
–فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم.
–خرید چی؟
فکری کرد و گفت:
–مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه،
با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم.
–آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم.
–خب پس فردا بیا.
–می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم.
بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمیخواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتریاش داده خراب شود.
–باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید.
با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم:
–ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟
🌷از حرفش خندهام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم.
–به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باحالی آرش...یعنی می گیری لباس رو می زنی؟
قیافه ی مضحکی به خودش گرفت و گفت:
–حالا دیگه...لازم بشه لباسم میزنم.
از حرفش دوباره بلند خندیدم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خندهی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد.
آرش با صدای عصبی گفت:
–هیس، آرومتر، چه خبره.
من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم.
از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد.
از این که از نگاه نامحرم به من بدش آمده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود.
بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت.
–بریم شام بخوریم.
بعد از سفارش دادن غذا، دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم.
نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دستش را روی دستم گذاشت و پرسید:
–ازم ناراحتی.
–نه. برای چی؟
–نباید اونجوری بهت می گفتم.
–مجازاتم بود دیگه. ممنون که تذکر دادی.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
بعد لبهایش به لبخند کش امد.
–مجازاتت مونده هنوز.
–بد جنس دیگه سواستفاده نکن.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 یادمون باشه
هر وقت ، موقع ارتباط با کسی ؛
موقع خوندن پیام کسی ،
موقع فکر کردن به کسی ،
یهو دیدیم قلبمون مچاله شد ، تیر کشید ، داغ شد ، تنگ شد ، و ... به اصطلاح دچار انقباض شدیم ؛
💥 یعنی یه جای قلبمون ، ایراد داره ، که توی ارتباطمون با آدم مقابل ، این بیماری داره خودنمایی میکنه !
میتونه غرور باشه !
ممکنه حسادت باشه !
ممکنه کینه باشه !
ممکنه سوء ظن باشه !
و ............
❌ بهرحال اینجور وقتها ؛ #زرنگ_باش و دنبال عیب ، توی خودت بگرد !
پیداش کن و تا دیر نشده ، برو سر وقتِ درمانش !
🌛 شب بخیر ⭐️
🌷@Gilan_tanhamasir
سلام و نور به اهالی تنها مسیر 🤚
اخرین روزاز فصل زیبای پاییز بخیر و نیکی 🍁
الهی که غم و اندوه از دل تک تکتون پاک شه و شادی و زیبایی تو دلتون ماندگار🌸
نگاه خداوند بدرقتون✨
🍂🍁🍂🍁🍂
👈 خودتو دست کم نگیر، تو کسی هستی که مسیر زندگیتو خودت انتخاب کردی.
👈 پس نذار افکار منفی و باطل دیگران ذهنتو آشفته کنه ✅✅
🌹@gilan_tanhamasir
🍂یلدای مهدوی🍂
🔸یلدا در راه است،
و سرما انگاری اراده کرده امسال کولاک کند...
❄️زمستان میرسد...
و در آغازش یلدا خودنمایی کند اما کجاست دلی که درک حقیقت تلخ #غیبتمان را کند؟
🔸قرن هاست ماییم و ادعای انتظار اما اکثریت ما، تنها به دعای فرج و دعا در تعجیل ظهورش اکتفا کرده ایم....
🔸غائبیم و از امام غائب میگوییم ،
وایِ من؛ مگر جز این است که زمین هیچگاه بدون حجت خدا نمیماند پس چرا نمیخواهیم یک بار هم که شده :
✔️حاضری بزنیم؛
✔️سربازش شویم؛
✔️و یلدای سربار بودن را تمام کنیم و بوسه زنیم بر حضورش...
🔸صدایش بزنیم و آقا جانمان جواب دهد:
آمدی تا بالاخره چشمهایت را از اشک گناهت پاک کنم؟
📌یلدای ایرانی هر سال خیلی زود می رود زیرا پاسداشت آن را نکو انجام دادیم...
اما یلدای مهدوی باقیست تا دل به دل مهدی فاطمه (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نداده ایم...
#امام_زمان
#یلدا
#سهشنبههایمهدوی
🌹@Gilan_tanhamasir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨#یلدا یه فرصت خیلی زیبا برای #عزیز_فاطمه 🌸
👌فرصتها رو دریابیم...
#سهشنبههایمهدوی🌺
#یلدایمهدویمبارک💐
🌹 @Gilan_tanhamasir
#تدابیر
#شب_یلدا
#اصول_تغذیه
3⃣
✴️ #هندوانه چون طبیعتش سرد و تر است و ميوه فصل تابستان محسوب ميشود، خوردنش در #زمستان ضرر دارد. آنهم ميوه مانده ای در طولانی ترين شب سال مصرف ميشود که چند برابر ضرر دارد
🔅فصل زمستان اثر ماهیتی سرد و تر دارد. خوردن هندوانه در فصل سرما و بدتر از آن در زمستان و آنهم در شب که خود شب هم اثر ماهیتی سرد و تر دارد، کاری کاملا اشتباه است.
🔺👈اين کار قطعا باعث غلبه بلغم زیادی ميشود حتی میتواند در افرادی که طبع سردی دارند باعث #شوک_بلغم شود. بلغم سفيد را موکوس گويند. بلغم سياه اسيد اوريک خون است که همان نمک سمی خون است. کسی که طبعش بلغمی است يا غلبه مزاجی بلغمی دارد مانند افرادی که سرفه خلطی دارند يا رطوبات مغزشان زياد است يا سکته ناقص کرده است، خوردن هندوانه برای اين افراد بسيار خطرناک است❗️
🔹حالا هر کسی با توجيهات واهی و غیرعاقلانه، در شب يلدا هندوانه خورد حتما از آجيل های گرم در شب يلدا استفاده کند
✍ادامه دارد...
═══🦋 ⃟❖═══════════
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت204 🌷 آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من دادو گفت: –دخ
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت205
💞 آرش با تعجب گفت:
–یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟
–قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی...
–واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری.
چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:
–خدایا خودت رحم کن.
بعد نگاهش کردم.
– حالا مجازاتت چی هست؟
لبخند کجی زد و به چشمهایم زل زد.
–چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟
–عمرا اگه بتونی؟
–نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟
–اتفاقا آسونترین مجازات روی کرهی زمینه.
–باید یه لیوان آب بخورم؟
خندید و گفت:
–چه ربطی داره؟
–آسونترین میشه همین دیگه.
💞 –نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم.
پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم.
او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت.
–اینقدر خنده داشت؟
–آخه یهو یاد یه چیزی افتادم.
تکهایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت:
–چی؟
سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم:
–یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه...
–نخیر قبول نیست...
–مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم.
سوالی نگاهش کردم.
–خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه.
حالا شامت رو بخور.
از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم.
💞 ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت.
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.
با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید.
–داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهنتر شد.
–می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی.
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم:
–چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟
–عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزهی دیگهایی داره.
لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم:
–من و میخوای اذیت کنی؟
لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت.
–راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...
💞 بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد:
"دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد."
از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم:
ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی.
–باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد.
بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند.
موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت:
–موقع خواب ذکرت یادت نره.
مشتی حوالهی بازویش کردم و گفتم:
–بد جنس...
موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که میشود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمیخواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود.
از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوههایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازهایی کشید و پرسید:
–خوابت نمیاد؟
– چرا خیلی.
اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم.
با گوشیام مشغول بودم که آرش پیام داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت205 💞 آرش با تعجب گفت: –یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت،
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت206
💞 –خانم، من خوابم میادا...
–خب بگیر بخواب...
–منتظرم چطوری بخوابم؟ اگه از نیمه شب بگذره قبول نیستا.
جوابش را ندادم.
–وای.. خوابیدی؟
–راحیل پاشو پیامت روبفرست، نخواب...
مقاومت کن.
دو دقیقه دیگه فرستاد،
–کجا رفتی؟
دوباره فرستاد:
مجازاتت سخت تر میشه، از روز اول ذکر داری بامبول در میاری ها؟
سکوت کرده بودم ولبخند از لبهایم جمع نمیشد.
بعد از یک دقیقه نوشت:
«سکوت کردهام و صدایم
زندانبانِ دختریست
که میخواهد بگوید:
«دوستت دارم»
چند دقیقه به پیامش نگاه کردم و چقدر دلم خواست برایش بهترین جمله را بنویسم. جمله ایی که دوست داره بشنوه.
نوشتم:
«چقدر تو مهربانی، چه خوب است که این همه دوستت دارم.»
می توانستم تصور کنم که با چه لبخند پهنی پیامم را می خواند.
💞 بعد از دانشگاه آرش من را به خانهی سوگند رساند. موقع خداحافظی گفت:
– کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
تقریبا تمام ساعتی را که آنجا بودم را دوخت و دوز کردم.
مادر بزرگ زنگ زده بود که مشتری برای پرو بیاید.
وقتی مشتری لباس را پوشید چند تا ایراد داشت که مادر بزرگ نشانم داد و با اشاره گفت که بر طرفشان کنم.
نزدیک غروب بود که کار اُتو کاریاش هم انجام شد و تحویل دادم.
برای کار اولم همه گفتند خوبه، ولی خودم زیاد راضی نبودم.
در حین کار سوگند از نامزدش تعریف می کرد. از برخوردش و وقار و متانتش، آنقدر با ذوق می گفت که در دلم خدا را شکر کردم که بالاخره سوگند آن جور که خودش دلش می خواست سر و سامان پیدا کرد.
برای آخر هفته مراسم عقد محضری داشتند. سوگند دعوتم کرد ولی من عذر خواهی کردم و گفتم آرش قبلا برنامه چیده و نمی توانم بیایم.
آرش که به دنبالم آمد.
اصرار کرد که به خانهشان بروم. ولی من باید برای مسافرت وسایلم را آماده می کردم، برای همین نشد که بروم.
قرار گذاشتیم که وسایلم را جمع کنم و فردا که دنبالم آمد بعد از خرید به خانهشان برویم. تا صبح زود به طرف شمال راه بیفتیم.
بعد از این که کارهایم را انجام دادم نگاهی به ساعت انداختم نیم ساعت بیشتر تا نیمه شب نمانده بود.
فوری گوشی را برداشتم و برایش همان متن دیشب را فرستادم.
💞 جواب داد:
–قبول نیست، تکراریه...
–خب ذکر تکراریه دیگه...
–نه، تکراری نباشه.
–یه هفته مجازات کردی تازه سفارشم میدی؟
استیکر خنده گذاشت وبعد از چند دقیقه نوشت:
– عاشق این حاضر جوابیاتم.
یک قلب برایش فرستادم وصفحهی گوشی را خاموش کردم و آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
صبح فردا به بازار رفتیم و یک چمدون انتخاب کردیم. سر رنگش با هم تفاهم نداشتیم. آرش می گفت قرمز باشد. من می گفتم بنفش قشنگ است. آخرش تصمیم گرفتیم سنگ، کاغذ قیچی بیاریم هر کس برنده شد، حرف او باشد. من برنده شدم ولی دلم نیامد و گفتم:
– همون قرمزی که تو گفتی رو بخریم با کتونیاتم سته.
سرش را پایین انداخت و با شرمندگی ساختگی دستش را جلوی صورتش گرفت وگفت:
–من الان تحت تاثیر گذشت شما قرار گرفتم. همون بنفش رو بخریم. آنقدر تعارف کردیم که خانم فروشنده از دستمان سر سام گرفت وگفت:
–به نظر من رنگ صورتی بخرید که تلفیق هر دو رنگه...
آرش زیر گوشم گفت:
–تا از مغازه بیرونمون ننداخته بخریم بریم. همان موقع یک چمدان زرد توجهم را جلب کرد.
💞 پرسیدم:
–آرش اون زرده چطوره؟
–ببین دیگه هر رنگی بگی می خریم، فقط زودتر بریم. بالاخره چمدان زرد را خریدیم. بعد آرش برای خودش لباس راحتی و چیزهای ضروری که می خواست را خرید. بعد ناهار خوردیم و من را رساند خانهشان و خودش به سرکار رفت.
آن روز آرش یک تیشرت و شلوار ست برایم خریده بود. پوشیدمش و کمی به خودم رسیدم. موهایم را برس کشیدم و شب که آرش برگشت جلوی در به استقبالش رفتم.
با دیدن تیپ جدیدم آنقدر ذوق زده شد که بدون ملاحظه بغلم کرد و گفت:
–چقدراین لباسه بهت میاد. و اشاره کردم به مادرش که در آشپزخانه بود. آرش از جلوی در آشپز خونه به مادرش سلام کرد.
–سلام، پسرم، خسته نباشی. بعد رفتیم توی اتاق ودوتایی وسایل هایمان را در چمدان جمع کردیم و آماده گذاشتیم گوشه ی اتاق.
موقع شام خوردن آرش ماجرای چمدان خریدنمان را برای مادرش تعریف کرد.
مدام در تعریفش اغراق می کرد برای این که مادرش را به خنده بیندازد. آنقدر از خنده های مادرش ذوق زده شده بود که برایش قضیهی لیوان مسی را هم تعریف کرد و من را حسابی خجالت داد.
برای اولین بار بود که سه تایی با مادر آرش آنقدر بهمان خوش گذشت.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌹#بسم_الله_الرحمن_الرحیم 🌹
عرض سلام و ادب و احترام داریم محضر شما
خوبان 🌺✋
صبح قشنگتون بخیر وشادی و آمیخته به نگاه
خداوند🌤
و روزتون مملو از حسهای قشنگ و مالامال از
خیر و سعادتمندی😊 ✨
خدا قوت بده به همتون.🌹
🌸بعد از سپری کردن بلندترین شبِ سال،
الهی که به بلندترین و بالاترین آرزویمان ، یعنی
#ظهور برسیم.🤲
و الهی که بزودی این ابیات حافظ تعبیر بشه:
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
🌹 #گنج_سخن
«حُسن النیة من سلامه الطویَّة؛
حسن نیت، دلیل پاکی روح و روان است»،
📚(غرر الحکم، ج1؛ 376)
🔻کارگروه تخصصی #کنترل_ذهن
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
پیشنهادم اینه که توی نماز، سوره حمد رو بخونید. - عه! حاج آقا خب مگه میشه نماز بدون حمد خوند؟😳 ✅ من
#کنترل_ذهن برای #تقرب 33
🔘 بخش دوم (آخر)
حاضرید همه با هم "موسیقی نماز" رو زمزمه کنیم؟
🌺 بسم الله الرحمن الرحیم...
❤️ الحمد لله رب العالمین...
💥 الرحمن الرحیم...
🔹 توجه داری که الان چی گفتی؟
🚸 به کجا توجه داری الان؟
من هر موقع میرسم به "الرحمن الرحیم" به خودم میگم نگاه کن. همین یه لحظه پیش بود گفت "الرحمن الرحیم...."
دوباره گفت....
🌺 الرحمن الرحیم....
خدایا... تو چرا انقدر اصرار داری من تو رو مهربون بدونم...
چرا انقدر میگی نگاه کن به مهربونیم...؟😭
خدایا غلط کردم که تو زندگیم حواسم به مهربونیت نبوده...😭
الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین
الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین
الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین
از روز قیامتت نترس...
🌺 خدایا یه عمری با #توجه گفتم
"الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین"
حالا میخوای منو بزنی اونجا... 😓
خودت گفتی بگو :
الرحمن الرحیم... مالک یوم الدین😭
ایاک نعبد...
خدایا من "فقط عبد تو" میشم.
خدایا من "فقط از تو کمک میخوام..."
✅ خودت فرمودی "من دست کسی رو میگیرم که فقط از من کمک بخواد...."
❤️خدایا اومدم که "فقط از تو" بخوام... من فقط عبد تو میشم....
ایاک نستعین...
فقط از تو کمک میخوام...
💕خداوند متعال میفرماید: خب دیگه مجبورم دست تو رو بگیرم. چون گفتی "فقط از تو" کمک میخوام...
خدایا من چقدر بدبختم که هزاران بار گفتم فقط از تو کمک میگیرم ولی دستم جلوی همه دراز بوده غیر از تو....😭
الهی سوره حمد رو با توجه بخونیم... کباب میشی
هلاک میشی توی مناجات عاشقانه با پروردگار...
اگه اجازه بدید بقیه این موسیقی لذت بخش رو در جلسه بعد تقدیم کنم...
لذت ببر از موسیقی نماز....
🌺🌷🌹🌺🌷🌹
@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت206 💞 –خانم، من خوابم میادا... –خب بگیر بخواب... –منتظرم چطوری بخوابم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت207
❣ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت:
–پاشید زودتر بخوابیم که صبح خواب نمونیم.
روی تخت آرش دراز کشیدم و گوشیام را دستم گرفتم.
در ذهنم دنبال یک متن قشنگ می گشتم که آرش پرسید:
–چیکار می کنی؟
–می خوام مجازاتم رو انجام بدم.
گوشی را از دستم گرفت و کنارگذاشت و گفت:
–وقتی خودم اینجام چرا میخوای بنویسی؟
خودم را به آن راه زدم.
–چه ربطی داره، پس بعدا نگی انجام ندادما، خودت نذاشتی...بعدساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و گفتم:
–شب بخیر.
نیم خیز شد و ساعدش را زیر بدنش ستون کرد و گفت:
–تانگی که من نمی خوابم.
می دانستم حرفی را که بزند به آن عمل می کند.
چشم هایم را کمی باز کردم.
–پس مجازات عوض کردنم داریم؟
اگه شرایطش مثل الان باشه، اشکالی نداره.
–فکر نمی کنی داری زور میگی؟
قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
–اصلا.
چشم هایم را در حدقه گرداندم و گفتم:
خیلی خوب
–باید توی چشم هام نگاه کنی بگیا.
اینبار من نیم خیز شدم و با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
–راحت باش، هر چه دل تنگت می خواهد بگو.
–عه، اشکالی نداره؟ می تونم بگم؟
در صورتش براق شدم
رویم را برگرداندم، گفت:
من کتکتم زدم قهر نمی کنی...
❣خنده ایی کردم.
–آهان، پس نقطعه ضعفته، یادم باشه برای مجازاتهای بعدی.
چشم غرهی خنده داری بهم رفت و من هم همان موقع گفتم:
–دوستت دارم. و سعی کردم خنده ام را نشان ندهم وچشم هایم را بستم. آرش انگار خشکش زده بود. نه تکان میخورد نه حرفی میزد.
چشم هایم را باز کردم دیدم به همان حالت مانده است.
گفتم:
–اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم.
بعد آرش آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت:
–می دونم عزیزم. تو گاهی به خاطر من خیلی اذیت میشی، این که همه رو تحمل می کنی و به روی من نمیاری یعنی ثابت کردن علاقه ات...
بعد نگاهم کرد و نمی دانم در چشم هایم چه دید که ادامه داد:
–فکر کنم خیلی خوابت میاد، شب بخیر.
با لبخند گفتم:
–شب بخیر.
صبح که برای نماز بیدار شدم، دیگر خوابم نبرد با چراغ قوهی گوشیام یکی از کتابهای آرش را که قبلا کمی از آن را خوانده بودم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم.
هوا کمی روشن شده بود چشم های من هم درد گرفته بود، شارژ گوشیام هم رو به اتمام بود. پرده را کنار زدم نور بی جانی وارد اتاق شد. آرش دیگر باید بیدار میشد.
لبهی تخت نشستم و تکهایی از موهایم را در دستم گرفتم و روی صورتش کشیدم.
قلقلکش امد. چشم هایش را باز کرد. قرمز بودند.
لبخندی زد و با آن صدای خواب آلودش که من عاشقش بودم گفت:
–اذیت نکن راحیل، خوابم میاد.
❣ باخودم فکر کردم چطوری بیدارش کنم که خواب از سرش بپره،
یاد آن روز افتادم که لیوان آب را رویم ریخت و موهایم را خیس کرد. هنوز تلافی نکرده بودم. لبخند موزیانهایی روی لبهایم نشست و تصمیم گرفتم بروم یک لیوان آب بیارم.
هم زمان آرش که از سکوت من تعجب کرده بود و نگاهم کرد و فوری بلند شد نشست وگفت:
–نه راحیل، فکر لیوان رو از سرت بیرون کن
من نمیخوام ضربه مغزی بشم.
از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم و خنده ام گرفت.
–اصلا میرم چند تا لیوان پلاستیکی می خرم واسه اینجور وقتها که تواسترس نداشته باشی.
دستی به موهای به هم ریخته اش کشید.
خم شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت:
–کلا بیا دیگه این شوخی رو فراموش کنیم، خطرناکه دیدی اون آقا گندهه رو کم مونده بود کورش کنی...
–ولی به نظرم بهتر اینه که شما اون ماجرا رو فراموش کنی حالا یه بار یه اتفاقی افتاد دیگه...
–واسه همین میگن از اتفاقات عبرت بگیرید دیگه...
من به فکر خودمم...
بعد قیافه اش را بامزه کرد و ادامه داد:
–اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟
صدای مادرش نگذاشت جوابش را بدهم.
–بچه ها زودتر آماده شید،
کیارش اینا چند دقیقه دیگه می رسن.
آرش فوری بیرون رفت و من هم لباسم را عوض کردم و با موهایم درگیر بودم که آرش را لباس عوض کرده روبرویم دیدم.
«لباسهاش کجا بود، کی عوض کرد.»
–بده ببافمشون توی راه اذیت نشی.
همانطور که موهایم را می بافت گفت:
–راحیل خیلی مواظب موهات باش ها،
من خیلی دوسشون دارم.