تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت285 🌹آن شب ریحانه تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانهی پدرش را گرفت. ه
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت286
🌹–شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت میکنم.
سوالی نگاهش کردم.
–پیش مادرتون مطرحش میکنم. چون ایشون باید اجازه بدن.
به خانه که رسیدیم دخترها نبودند. مادر گفت رفتهاند برای ناهار خرید کنند. چون قرار گذاشتهاند که خودشان غذا درست کنند.
وقتی کمیل کمکم ماجرای فریدون را برای مادر تعریف کرد. مادر فقط با تعجب نگاهش را بین من و کمیل میچرخاند.
خیلی راحت پیش کمیل گفت:
–راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی.
چه داشتم بگویم سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.
کمیل برای پشتیبانی از من گفت:
–خانم رحمانی ایشون فقط نمیخواستن شما رو نگران کنن. فکر میکردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمیکردم فریدون همچین آدم عقدهایی و بیشخصیتی باشه.
اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی میکنم تا از فریدون شکایت کنید.
مادر از کمیل تشکر کرد و گفت:
–اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم...
🌹حرف مادر را بریدم.
–نه مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمیخواستم فامیل بدونن،
مادر اخم کرد.
–به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری...
کمیل گفت:
–خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم، ایشون رو هم به دانشگاه میرسونم. بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه، فکر می کنم کلاسشون تا همون موقع باشه، میرم دنبالشون.
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود.
مادر گفت:
–شما چرا زحمت بکشید...
کمیل نگذاشت مادر حرفش را تمام کند و گفت:
–ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت اونقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم. خواهش میکنم به من این اجازه رو بدید.
راحیل خانم بعضی روزها تمام وقتشون رو برای ریحانه میزارن. حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بزارم اشکالی داره؟
🌹باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم. فریدون آدم درستی نیست.
البته با کارهایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته. حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب...
مادر گفت:
–مگه چیکار کرده که بره زندان؟
من که روبروی کمیل و کنار مادر نشسته بودم، لبم را به دندان گزیدم و ابروهایم را بالا دادم.
اگر مادر ماجرای گذشتهی فریدون را میفهمید بیشتر نگران میشد.
کمیل با مِن و مِن گفت:
–کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن.
مادر هینی کشید.
–یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟
کمیل سرش را کج کرد و حرفی نزد.
کمی به سکوت گذشت و بعد این مادر بود که سکوت را شکست.
–راستش آقا کمیل من مثل چشمام به شما اعتماد دارم ولی خب، شما که خودتون بهتر از من میدونید، بین در و همسایه شاید صورت خوشی نداشته باشه...کمیل حرف مادر را برید:
–خانم رحمانی شما فکر کنید به آژانس زنگ زدید و من نقش راننده آژانس رو دارم. اگر دخترتون هر روز بخواد با آژانس بره همسایهها حرف در میارن؟
🌹مادر سرش را پایین انداخت و گفت:
–والا چی بگم.
–هیچی، شما فقط به خاطر اینکه نکنه بعدا اتفاق ناگواری بیفته و اونوقت دیگه نمیشه دهن همسایهها رو بست الان موافقت کنید. من قول میدم نقشم رو خوب بازی کنم. مادر متعجب نگاهش کرد.
–منظورم در نقش راننده آژانس بود.
–نگید اینجوری، شما لطف میکنید. دستتون درد نکنه. از فردای آن روز کمیل شد راننده آژانس من.
بگذریم که گاهی به خاطر ریحانه دیر میآمد دنبالم و من دیر میرسیدم. ولی خب حداقل خیالم راحت بود که از دست فریدون در امان هستم.
از وقتی سوار ماشینش میشدم خیره به جلو میراند و حرفی نمیزد.
اگر حرف و سوالی داشتم کوتاهترین جواب را میداد و دوباره سکوت میکرد. حتی همان روز اول که دنبالم آمد. فوری پیاده شد و در عقب ماشین را برایم باز کرد. وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت:
–شما تاکسی تلفنی میاد دنبالتون جلو میشینید؟ باید نقش راننده آژانس رو خوب بازی کنم. برای بستن دهان همسایههای کنجکاو. کمی دورتر از در دانشگاه نگه میداشت، تا پیاده شوم. ولی خودش همانجا میماند و نگاه میکرد تا من وارد دانشگاه بشوم بعد میرفت.
دوهفته از رفت و آمدهای من به همراه کمیل میگذشت. یک روز موقع برگشت از دانشگاه در ماشین بود که گوشیام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. همین که جواب دادم، صدای وحشتناک فریدون زبانم را بند آورد.
–میبینم که راننده مخصوص پیدا کردی. وقتی به مژگان گفتم شما دوتا با هم سر و سری دارید خیلی خوشحال شد. راستی امروز آرش و مژگان با هم رفتن خرید آخه دیگه چیزی نمونده به عقدشون. هفته دیگس... گوشی را قطع کردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 یادمون باشه
چه مسخره ؛ اومد کنارِ آرایشگاه من ، آرایشگاه باز کرد!
اَه ؛ اومد کنار مطب من ، مطب زد!
اینقدر لجم میگیره ؛ کار قحطی بود ، اونم باید مثل من ، مزون خیاطی میزد؟
و ........
💥یادمون باشه ؛
روزیِ ما، به اندازهی وسعتِ قلب ماست!
هر وقت یاد گرفتیم ؛
✖️ کسی روزیِ ما رو تنگ نمیکنه ،
✖️ کسی سهمِ روزی ما رو نمیخوره ،
✖️ کسی نمیتونه ما رو ورشکست کنه ؛
جُــــز به اذن خُــــدا ...
اونوقت خودمون با آغوش باز ، راهِ جذبِ روزی رو، برای دیگران باز میکنیم!
چون؛ هــرچی رزاقتر باشیم ؛ وسیع تر خواهیم بود، و جذب خودمون هم از نعمات خدا بالاتر خواهد رفت .
🌛 شب بخیر ✨
🌷@Gilan_tanhamasir
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
بوےنࢪگسمےدهد هࢪصبحانگاࢪےڪہیاࢪ
هࢪ سحࢪ از ڪوچہے دلتنگےام ࢪد مےشود
هࢪڪہ مےخواند "فࢪج"ࢪا تا سࢪآیدانتظاࢪ
شامل الطافِ بـےپایان ایزد مےشود
💫أللَّھُمَّ عَـجِِّـلْ لِوَلیِّڪَ ألْفَࢪَجْ
💫 #سهشنبههایمهدوی
🍃🌹🍃🌹
@Gilan_tanhamasir
سلام و عرض ادب و ارادت یاران و همسفران مسیر نور ✨☺️
صبح زیباتون آذین لبخند و لطف حضرت دوست❤️
حالتون چطوره؟؟ امیدوارم که سختی های روزگار باعث نشده باشه که روحیه ی خودتون رو از دست داده باشید.
به خداوند اعتماد کنید...👌
اجازه بدید از راه هایی که خودش فقط از اونها خبر داره، کمک تون کنه.
👈وابسته بودن به نتیجه خاص ،
👈و انتظار کشیدن برای این که چیزی که می خواهید، از راه خاصی به دست شما برسه،
〽️فقط انتخاب ها و تعداد راه های ممکن رو کمتر و محدودتر می کنه.
تعیین تکلیف برای خدا رو رها کنید!
و اطمینان داشته باشید که راه رو به شما نشون خواهد داد.
" افوض امری الی الله "رو که گفتین بعدش فقط تلاشتون رو بکنید...!
💖✨خدا مهربونه، دوستتون داره و همه کاره است،
نگران هیچ چیز نباشید....☺️
#تنهامسیراستانگیلان
🌹@Gilan_tanhamasir
استغفار_6.mp3
5.45M
#استغفار_پاکسازی_روح ۶ 📿
#استاد_شجاعی
درمانِ هر سنگینی و کُندی،
👈 استغفاره!
-قلمت سنگینه، نمیتونی بنویسی؟
-بستر ازدواجت سنگین فراهم میشه؟
-کارای شغلیات سنگینه و پیش نمیره؟
-حافظت سنگین و قفله، نمیتونی چیزی رو حفظ کنی؟
اِ س ت غ ف ا ر ... کُــــن ❌
علی ع؛
«اَلْاِسْتِغْفارُ یَمْحُو الْاَوْزارَ؛
استغفار، گناهان را پاک می کند!
#آفات_گناه
#نارضایتی_از_زندگی
🌹@Gilan_tanhamasir
🔰 جهاد تبیین؛ یک فریضه قطعی و فوری
🔻فرمانده کل قوا صبح امروز در دیدار فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش: یک سیاست قطعی رسانههای معاند جمهوری اسلامی این است که واقعیتها را تحریف کنند و مشغولند. شما مطلقاً از پیشرفتها، از نقاط مثبت، نقاط قوت، مطلقاً نشانهای در این مجموعهی امپراتوری رسانهای غرب مشاهده نمیکنید. به همین جهت است که جهاد تبیین یک فریضه قطعی و فوری است.۱۴۰۰/۱۱/۱۹
#بسته_خبری
💻 @Gilan_tanhamasir
🔶 چند نکته
❇️ در مورد صحبت های امروز رهبر انقلاب خیلی از دوستان سوال داشتند. بنده چند تا نکته ای که به ذهنم میرسه رو عرض میکنم.
🔹 اول اینکه از روز اول صحبت اصلی بر روی "واکسن مطمئن" بوده. بنابراین واکسن اگه از جای مطمئن تهیه یا خریداری بشه همونطور که رهبر انقلاب هم بارها فرمودند که دیگه در اون بحثی نیست.
بنابراین اتفاق جدیدی نیفتاده و رهبر انقلاب همون توصیه های قبلی رو مطرح کردند.
🔸 نکته بعد اینکه بارها گفتیم توصیه رهبری به اینکه مردم حرف یه گروهی رو گوش بدن به این معنا نیست که اون گروه قابل انتقاد نیست.
⭕️ واقعا هیچ کسی نمیتونه قسم بخوره که در کل وزارت بهداشت سرتاپاش کوچکترین خلاف و ظلمی نمیشه! خود مسئولین بهداشتی از مافیای پزشکی کشور نالان هستند و گله میکنند.
❇️ بنابراین لطف کنید و حمایت رهبری از برخی متخصصین رو به معنای معصوم بودن اون افراد ترجمه نکنید.
این عزیزانی که هم که علیه مافیای پزشکی صحبت میکنند در حقیقت دارن به سخنان رهبر انقلاب عمل میکنند که ایشون بارها نکاتی رو در مورد درمان های سنتی کرونا فرمودن یا بارها بر تغییر پروتکل های بهداشتی تاکید کردند و در مورد تغییر آرایش جنگی دشمن صحبت هایی داشتند و...
همه بحث سر اینه که به همه صحبتای رهبر انقلاب عمل بشه نه صرفا همون قسمت هایی که مطابق وزارت بهداشت هست.
ان شالله که همگی عاقبت بخیر بشیم 🌹
🔴 تداوم آزادسازی سواحل گیلان این بار در لاهیجان
🔹با حکم رئیس حوزه قضایی بخش رودبنه شهرستان لاهیجان ۱۳ هزار مترمربع از اراضی ساحلی در روستای امیرآباد این بخش برای استفاده عموم آزادسازی شد.
🔹 بعد از صدور دستور آزادسازی سواحل از سوی رئیس جمهور، در لاهیجان هم آزادسازی نوار ساحلی در ۲ نقطه در روستای امیرآباد بخش رودبنه این شهرستان آغاز شد.
🔹قرار است در روزهای آینده، ۵ نقطه ساحلی دیگر هم در بخش رودبنه شهرستان لاهیجان، پس از بررسی قضایی و صدور حکم، آزادسازی شود.
🔹شهرستان لاهیجان، ۹ کیلومتر نوار ساحلی دارد.
☔️@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت286 🌹–شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگ
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت287
❣دوباره حرفهایش حالم را بد کرد
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید:
–راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟
لبهایم از ترس میلرزید. فقط نگاهش کردم.
چند دقیقه بعدماشین را نگه داشت. کامل به عقب برگشت.
–راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟
نگاهش کردم. انگار ترس را از نگاهم خواند.
اخم کرد.
–فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
منقلب شد. عصبی صدایش را بلند کرد.
–چرا شکایت نمیکنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمیکنید؟ اون آدم بشو نیست.
–آخه من از دادگاه و این چیزها خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزها رو بفهمن میترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه این مسائل بشه.
–چرا میترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید.
–از فریدون وحشت دارم.
–تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمیتونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم.
❣صاف نشست و از آینه نگاهم کرد. فردا پنج شنبس، صبح میام دنبالتون میبرمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کارهاش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام میرسونمتون.
حرفهای فریدون تاثیر خودش را گذاشته بود. آن شب به حرفهای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی در ذهنم گشتم برای این که بتوانم یک بار دیگر آرش را ببینم. فقط میخواستم بدانم حالش خوب است یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی را به بن بست رساند. سعیده هنوز هم گاهی شبها در خانهی ما میماند. برای همین سه نفری با اسرا در سالن میخوابیدیم. این هم از تدابیر مادر بود. برای این که تنها در تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. میگفت غصه و فکر و خیال طبعشان سرد است و این سردیها باعث افسردگی میشوند.
–چرا نمیخوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشهها.
سکوت کردم و او با اسرا شروع به حرف زدن کرد. آنقدر سعیده و اسرا حرف زدند که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری باران به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره را بازکردم ودستم را زیرباران، گرفتم، آرام شدم... باد و باران با هم متحد شده بودند. باد، باران را به صورتم می کوبید. سرم را کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمان نگاه کنم، لبهی پنجره ازداخل اتاق تاقچه داشت ومیشد رویش نشست.
❣پنجره را تا آخر باز کردم و روی لبهی پنجره، نشستم. باران مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم می خورد، برایم مهم نبود. میخواستم این فکرها از ذهنم شسته شود. نمیخواستم خودم را آزار بدهم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مادرم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت شود.
نمیدانم چقدر آنجا بودم، بدنم آنقدر کرخت شده بود که نای پایین امدن نداشتم.
با روشن شدن چراغ سرم را به طرف کلیدبرق چرخاندم. مادر بود، بادیدنم باصدای بلند وکشیده صدایم زد.
–راحیل...چیکار می کنی؟
کمکم کرد تا پایین امدم از یک طرفِ لباسهایم آب میچکید.
–نمیگی سرما می خوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم را در آغوشش رها کردم.
قربان صدقهام رفت.
–عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری.
به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده را دیدم که باموهای آشفته مات من شده بود.
آب گرم کرختی بدنم را از بین برد.
همین که لباس پوشیدم مادر برایم یک نوشیدنی گرم آورد.
–بخورگرم شی، تواین سرما، آخه چرا پنجره رو باز می کنی؟ با بغض گفتم:
–به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟
❣مادر هاج و واج نگاهم کرد.
–آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی میکنن.
–شما از کجا میدونید؟ با حرص بیشتری گفت:
–چون زن عموی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد.
–واقعا؟
–بله واقعا.
–شما چی گفتید؟
–ردش کردم.
لیوان گرم را به لبهایم نزدیک کردم و محتویات داخلش را جرعه جرعه خوردم، مادر چشم از من برنمیداشت. لیوان خالی را روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم را طرف مادر چرخاندم، هنوز عمیق نگاهم می کرد، نمی دانم در صورتم دنبال چه میگشت.
بالشتم را کمی جابه جا کردم و دراز کشیدم. مادر کیسه آب گرمی برایم آورد و روی پهلویم گذاشت.
–باید حسابی گرم شی تا سرما نخوری. بعد هم کنارم دراز کشید. عاشق عطر مادر بودم. بوی عطرش خنک و ملایم بود. نفسم را از عطرش پر کردم.
مادر پرسید:
–امروز کی زنگ زده بود؟
–یه دستی میزنید؟
–بزرگت کردم، امروز کلا تو فکر بودی.
تلفن فریدون را برایش تعریف کردم.
مادر کمی دلداریم داد و بعد همان حرف کمیل را زد.
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت287 ❣دوباره حرفهایش حالم را بد کرد کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت288
❣–اولا این که باید ازش شکایت کنیم.
دوما میدونستی فكرهای منفی اون قدر توی ذهن باقی میمونن و دنبال هم میچرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمی تونی از دستشون فرارکنی...
تنها راهش اینه که بندازیشون دور.
–انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودند تا یه جاخفتم کنن، انگار همشون باهم متحد شدندو یهو...
–می فهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمیرسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر...
کم کم یاد می گیری، قوی میشی، مثل قهرمانهای پرتاب وزنه، اونها هم از روز اول نمی تونستند اونقدر وزنه رو دور بندازند، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی.
فردای آن روز به خاطر رسیدگی مادر سرما نخوردم و توانستم پیش ریحانه بروم. قضیهی شکایت را هم به کمیل گفتم.
به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتند. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که میگفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارهای شکایت را انجام دهد.
بالاخره فصل امتحانها رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چه به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمیگردم قبولنکرد. خودش مرا به خانه رساند. همین که خواستم پیاده شوم با نگرانی پرسید:
–اینا میخوان بیان خونهی شما؟
❣نگاهش به جلوی در خانهی ما میخکوب بود. نگاهش را دنبال کردم. خانوادهایی همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خانهی ما ایستاده بودند.
–فکر نمیکنم.
با استرس گفت:
–یعنی چی فکر نمیکنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی...
–حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونهی ما. ساختمون چند طبقس.
انگار کمی خیالش راحت شد.
–همسایههاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمان رفته بودند ولی کمیل هنوز خیره به آنجا مانده بود.
نمیدانم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم:
–من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده ها.
ناگهان به طرفم برگشت و گفت:
–یعنی چی؟
کمی جا خوردم و گفتم:
–همینجوری گفتم. نگاهش را روی جز جز صورتم چرخاند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–با اجازتون من برم.
هنوز پایم به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
❣کمیل بود. تعجب کردم.
–الو، چیزی شده؟
–اونا مهمون شما بودن؟
–کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت:
–راحیل خانم!
–آهان، نه، حتما مهمون همسایهها بودن.
انگار خیالش راحت شد، نفسش را بیرون داد.
–گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم، که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست.
سکوت کردم و او ادامه داد:
–فردا چه ساعتی امتحان دارید؟
–صبحه، با دختر خالم میرم.
–تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه.
–نه، سعیده کلا خونهی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبحها وقتش آزاده.
با تامل گفت:
–آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید.
گوشی را که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسرا وارد شد. انگار صدایمان را شنیده بود گفت:
–بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایههامونم میگیره؟ صدای زنگ آیفن نگذاشت جوابش را بدهم.
آیفن را برداشتم. سعیده بود.
–راحیل بیا پایین امانتی داری.
–چیه؟
–نمیدونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده.
باتعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم...کلی فکر به سرم هجوم آوردند. نکند فریدون نقشهایی برایم کشیده است.
❣ترس برم داشت.
–سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین.
–باشه،
چادرم را سرم کردم. اسرا گفت:
–چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل را در آورد و گفت:
–راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنیالتون. آنقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشان ندادم.
اسرا لبخندش جمع شد و گفت:
–چته بابا، مگه می خوای بسته سِری تحویل بگیری...البته منم دارم ازفضولی می میرم.
بی توجه به حرفش وارد آسانسور شدن.
جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به آن آقا گفت:
–ایشونن.
آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم را پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک درپارک کرده بود و درش را باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمان برگشت.
یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم.
روبرویم ایستاد.
–بفرمایید این مال شماست.
من که فقط گلها را نگاه می کردم، ولی سعیده فوری پرسید:
–ازطرف کیه؟ مرد شانه ایی بالا انداخت وگفت:
–نمی دونم، به من گفتن این سبد رو به این آدرس وفقط به دست خود خانم رحمانی برسونم.
–وا؟ آقایعنی چی ما نباید بدونیم از طرف کیه؟
–گفتن خودشون متوجه میشن.
سعیده برگشت به طرفم، ولی من هنوز نگاهم به سبد بود.
–خانم نمی خواهید بگیرید؟
سعیده سبد را گرفت و پرسید:
–هزینه ایی باید بدیم، هزینه ی آژانسی چیزی؟
#همراه_با_بهشتیان
شهید محمد زمان ولیپور
✍️ پدرم
▫️چند روز بود که شاد میدیدمش. گفتم شاید هدیه یا چیزی گیرش اومده که اینطور خوشحاله. وقتی علت رو ازش پرسيدم، گفت: تو نمیدونی پدرم به من چی گفت! حرفی بهم زد که انگار دنیا رو بهم بخشیده. بابام گفت: من از تو راضیام. وقتی پدرم ازم راضی هست، میخوای اینجوری خوشحال نباشم؟!!!
📚 کتاب مسافر ملکوت، صفحه ۷
#تنها_مسیری_ام💞
#شبتون_شهدایی🌙
🌹@Gilan_tanhamasir
ســلام رفقای راه نــ💫ــور...☺️
صبح زیباتون مملو از روشنی و بندگی باشه 🌺
الهی که حال دلتون خووووب و پُر از آرامش الهی باشه🤲✨
ایام نورانی و پر برکت #ماه_رجب و #دهه_فجر رو خدمت شما سروران عزیزم تبریک و تهنیت عرض میکنم 😊💐
✌️🏻ان شاءالله به لطف خدا و با همراهی شما رفقای همیشه همراه امروز هم با بحث بسیااار مهم ، جذاب و کاربردی کنترل ذهن در خدمتتون هستیم
با ما همچنان همراه باشید و سعی کنید از مطالب ناب استفاده بفرمایید و ما رو به دوستانتون هم معرفی کنید☺️
💖دوستتون داریــــمااا،
ممنون که همراهمون هستین😊
✅ زمستان زیبا در ارتفاعات تالش
#تنهامسیراستانگیلان
#گیلان_زیبا
#گردشگری_مجازی
☔️@Gilan_tanhamasir
#دستورهای_طلایی✨
↩️ذكري كه توفيقات سلب شده را باز ميگرداند
استاد فاطمي نيا:
🌛ماه رجب ، ماه توبه است. يكي از اذكاري كه اگر به معناي آن توجه كنيم بسيار موثر است ، ذكر " يا مُقيل العَثَرات" است.
(اي خدايي كه لغزش ها را اقاله ميكند و ناديده ميگيرد ) ما خدايي داريم كه بسيار مهربان است و گناهان ما را اقاله ميكند ،
✨اقاله لغزش ها به اين معناست كه اگر پشيمان شويم و توبه كنيم ، خداوند با ما طوري معامله ميكند مثل اينكه گناهي مرتكب نشده ايم
📿گاهي مواقع دراثر گناه ، بعضي توفيقات از انسان سلب ميشود ؛ اگر اين ذكر را با توجه و حضور قلب در قنوت يا سجده خود بگويد ، توفيقات باز می گردد.
🌹@Gilan_tanhamasir
استغفار_7.mp3
11.66M
#استغفار_پاکسازی_روح ۷ 📿
#استاد_شجاعی
گناه، بویِ تعفّن داره!
روح رو بدبو میکنه ...
نباید بذاریم بوی گناه، ملائکه رو ازمون دور کنه!
و حمایتِ ملائکه رو از دست بدیم!
با استغفار،
بوی متعفن گناه رو از روحمون پاک کنیم و معطّر بشیم 🌺 !
#ناامیدی_از_رحمت_خدا
🌹@Gilan_tanhamasir
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
🔶 وقتی که فرد فعالیتی که نیازمند تلاش ذهنی باشه انجام نمیده، "حالت پیش فرض مغز" فعال میشه. 👈 حالت پ
#کنترل_ذهن برای #تقرب 42
🔘 بخش دوم
🔷 وقتایی که آدم کاری نداره که مغزش لازم باشه کار کنه.
مثلا چه زمانی؟
آفرین!
وقت نماز....
نماز رو که از حفظی دیگه!
الله اکبر... بسم الله.....
دیگه نمیخواد بهش فکر کنی! با همین فرمون که بری میرسه به ولاالضالین...!😊
🔶 سوره رو هم که معمولا قل هو الله میخونی دیگه! همش تکراری. اصلا بهش توجه نمیکنی.
🔶خدا نماز رو گذاشته تا ببینه قسمت ناخودآگاه مغز تو کجاها میره!
ببینه که آیا میتونی کنترلش کنی یا نه؟!
✅ نماز رکن دین هست و خیلی مهمه. یکی از فلسفه های نماز اینه که قدرت کنترل ذهنت رو بفهمی.
این همه وقته که داریم در مورد کنترل ذهن صحبت میکنیم.
👈 حالا یه نفر میخواد بدونه که چقدر قدرت کنترل ذهن پیدا کرده
باید چیکار کنه؟
راهش اینه که ببینه توی نماز چقدر میتونه توجه پیدا کنه و ذهنش این طرف و اون طرف نره.
درست شد؟