eitaa logo
تنهامسیریهای استان گیلان🌳
858 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.9هزار ویدیو
60 فایل
🌿🌾 اینجا ؛ تنها مسیر گیلان🌾🌿 ✨جهت ظهور تنها منجی عالم لطفا صلوات✨ همه دنیا یک لحظه است لحظه ای در برابر ابدیّت ارتباط با ادمین کانال:👇👇 @rahim_faraji @adrekni1403 http://eitaa.com/joinchat/1390084128Cd05a9aa9c5
مشاهده در ایتا
دانلود
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 ریحانه تا من را دید دستهایش را بالا آورد، یعنی بغلم کن.محکم بغلش کردم. از این که حالش خوب شده بود خیلی خوشحال شدم، واقعا بچه که مریض می شود خیلی آزار دهنده وبهانه گیر می شود. اسباب بازیهاش را آوردم و کلی با هم بازی کردیم.بعد احساس کردم کلافس. لگن حمامش را پر از آب کردم تا حمامش کنم.چندتا از اسباب بازی هایش را داخل آب ریختم و با بازی شروع به شستنش کردم. کم‌کم خوشش امدو آرام گرفت.همیشه همین طور بود اولش استرس دارد ولی کم‌کم که بازی سرگرمش می کنم خوشش می آید.بعد از حمام، لباس هایش را پوشاندم و کمی سوپ به خوردش دادم. یادم افتاد ساعت داروهایش است. به سختی آنها را هم خورد وبعد شروع کرد به ریخت و پاش کردن.بعد از این که ریخت و پاش هایش را جمع کردم، دیدم به طرف اتاق پدرش رفت. من هم سراغ کتاب هاو جزوه های دانشگاهیم رفتم تا کمی درس بخوانم. بعداز نیم ساعت پدرش صدایم کرد.۰–ریحانه توی اتاق تنهاست من میرم بیرون خیلی زود برمی گردم.آقای معصومی کم‌کم باعصا می توانست راه برود. ولی معمولا از خانه بیرون نمی رفت.با تعجب گفتم:–اگه خریدی یا کاری دارید به من بگید تا براتون انجام بدم.لبخندی زدوگفت:–یه کار کوچیکه، زود میام.بالاخره باید کم‌کم عادت کنم. نگران نباشیدخوبم. فقط پای چپم کمی اذیت می کنه. بعد از رفتنش، داخل اتاق آقای معصومی که شدم دیدم ریحانه چندتا کتاب رااز قفسه درآورده اگر دیر می رسیدم، فاتحه ی کتاب ها رو خوانده بود.بعد از جمع و جور کردن اتاق،شیشه شیر ریحانه را دستش دادم و روی تختش خواباندمش.طولی نکشید که خوابش برد، من هم که خیلی خسته بودم در را بستم چادرم راکنارم گذاشتم و دراز کشیدم.نمی دانم چقدر خوابیده بودم که با صدای اذان از خواب بیدار شدم. باید نماز می خواندم وبه خانه می رفتم. چند تقه به در خوردو صدای آقای معصومی آمد.–راحیل خانم تشریف بیارید افطار کنید.چادرم را سرم انداختم و در رو باز کردم، ولی نبود.سرم را که چرخاندم چشمم بر روی میز ناهار خوری که کنار آشپز خانه قرار داشت ثابت ماند.روی میز، افطار شاهانه ایی چیده شده بود. نان تازه، سبزی،خرما، زولبیا، شله زرد،عسل، مربا، کره...شله زرد راچه کسی درست کرده بود؟ با امدن آقای معصومی از سرویس بهداشتی با آستین بالا، فهمیدم وضو گرفته.وقتی تعجب من را دید گفت:–می دونم امروز ریحانه خیلی خستتون کرده، رنگتون یه کم پریده، می خواهید اول افطار کنید بعد نماز بخونید.بی توجه به حرفش وبا اشاره به میز گفتم:–کار شماست؟ــ با اشاره سر تایید کرد. –خواستم تو ثواب روزتون شریک باشم. ــ ممنون، خیلی خودتون رو زحمت انداختید.شعله زرد رو از کجا...حرفم را قطع کرد. –وقتی گفتید روزه ایید، به خواهرم پیام دادم که اگه می تونه یه کوچولو درست کنه.ــ وای خیلی شرمنده ام کردید، دستتون درد نکنه.ــ این چه حرفیه در برابر محبت های شما که چیزی نیست. با گفتن من وظیفم بوده رفتم وضو گرفتم و نمازم را خواندم. کمی ضعف داشتم ولی دوست داشتم بعد از نماز افطار کنم.وقتی سر میز نشستم به این فکر کردم کاش خودش هم بود. خجالت می کشیدم بگویم خودش هم بیاید. اصلا اگر می آمد معذب می شدم.با صدایش از افکارم بیرون امدم.ــ افطارتونو باآب جوش باز می کنید یا چایی؟ــ شما زحمت نکشید خودم می ریزم. بی توجه به حرفم فنجون را جلوی شیر سماور گرفت.فکر کنم چای خور نبودید درسته؟ــ بله.به خاطر ضررش نمی خورم. فنجان راکناردستم گذاشت.–دوست ندارید بخورید یا به خاطر سفارش های مادرتون؟ــ خب قبلا می خوردم.ولی از وقتی مادرم از ضرر هاش گفته دیگه سعی می کنم نخورم.البته گاهی که مهمونی میریم اگه داخلش هل و دارچین یا گلاب ریخته باشن می خورم. چون اینا طبع سرد چایی رو معتدل می کنند. ابروهایش را بالا داد و همانطور که می نشست روی صندلی گفت: –چه همتی! ــ وقتی ادم اگاهی داشته باشه دیگه زیاد سخت نیست. همانطور که برای خودش و من شله زرد می کشید گفت:–ولی از نظر من موضوع آگاهی نیست، راحت طلبیه.بیشتر آدم ها اگاهی دارند ولی همت و اراده ندارند برای ترکش. مثلا یکی می دونه یه تکلیفی به گردنش هست بایدانجام بده، ولی به خاطره تنبلی انجام نمیده.ــ بله درست می گید.خب ریشه ی این راحت طلبی کجاست؟ ــ بیشتر بر می گرده به تربیت و خانواده، اکتسابیه دیگه...بعد از خوردن چند جرعه آب جوش، کمی شله زرد خوردم، چقدر خوشمزه بود. ــ واقعا دست پخت زهرا خانم عالیه.لبخند زد. – خدارو شکر که خوشتون امد.بعد از خوردن افطار، شروع به جمع کردن میزبودم که دیدم ریحانه از خواب بیدار شد. تازگی ها یاد گرفته بود خودش از تختش پایین می آمد.بغلش کردم و بوسیدمش و چند لقمه ی کوچک با عسل در دهانش گذاشتم.بعد از تموم شدن کارم گفتم: –من دیگه باید برم.بابت افطاری واقعا ممنونم خیلی زحمت کشیدید. ... 💐@Gilan_tanhamasir
خدایاچطورهمه ی این اتفاقهاراکنارهم می چینی وبه امتحان دعوتم می کنی، من شاگردزرنگی نیستم. سعیده پرسید: –کدوم بیمارستانه؟ ــ نمیدونم.ــ خب از دوستات بپرس.ــ شماره دوستش سعید رو که ندارم.از ساراهم بپرسم، نمیگه واسه چی می خوای. ــ تو فردا فقط آمار بگیر کدوم بیمارستانه، و همراه داره یا نه، بقیه اش با من.ــ می خوای چیکار کنی؟ ــ می خوام ببرمت ملاقاتش دیگه. ــ نه سعیده، من روم نمیشه. سعیده کلافه گفت: –ای بابا، تکلیف من رو روشن کن. مگه نمی خوای بری ببینیش. وقتی سکوتم رادید، گفت:– نترس بابا، مشکلی پیش نمیاد. وقتی وارد کلاس شدم بچه ها در مورد آرش و تصادفش و بیمارستان حرف می زدند. فهمیدن این که کدام بیمارستان بستری بود اصلاسخت نبود. حتی از بین حرفهایشان فهمیدم کدام بخش واتاق است.برای سعیده اسم بیمارستان وشماره ی اتاق راپیام دادم. اوهم پیام داد که ساعت سه دنبالم می آید. بچه ها حدودا ساعت دو به طرف بیمارستان راه افتادند.وقتی سارا دوباره پرسید همراهشان میروم یا نه؟گفتم: – نه. تعجب کردوگفت: –فکر می کردم میای. منتظر جوابم نماندو رفت.سعیده که دنبالم آمدنقشه اش راگفت.استرس گرفته بودم، پرسیدم:– به نظرت کارم درسته؟ــ چطور؟ ــ آخه من که جواب منفی بهش دادم تموم شده. دیگه معنی این ملاقات رفتن چیه؟سعیده قیافه ی خنده داری به خودش گرفت و گفت: –معنی و مفهوم آن این است که شما نمی تونی دل بکنی. نگرانش هستی و دلتم براش تنگ شده. کلافه گفتم: –وای سعیده با حرفهات استرسم رو بیشتر می کنی. یعنی واقعا همین معانی رو میده؟ بیا برگردیم. اصلا نمیرم. سعیده دستم را گرفت و گفت: –اصلا نگران نباش. خب اون هم کلاسیته، یه کم روشنفکرانه فکر کن، داری میری ملاقات هم کلاسیت.باخودم فکر کردم، اگه مادر بفهمد احتمالاخوشش نمی‌آید. سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب این رفتنه برام یه جور ادای دینه، چون اون چند بار من رو رسونده.اینجوری حساب بی حساب می شیم. سعیده شانه ایی بالا انداخت. –اینم میشه.انگار با این فکر وجدانم آسوده تر شد.نزدیک بیمارستان که رسیدیم سعیده پرسید: –چیزی نمی خری؟ــ راست میگیا.اصلا یادم نبود. ــ می خوای از همینجا، اشاره به دکه ی رو به روی بیمارستان کرد، یه سبد گل بگیریم. با چشم های گردشده گفتم: –سبد گل؟مبهم نگاهم کرد.ــ اونجوری شاید فکرای خوبی نکنه. آب میوه می گیرم.اخم هایش نمود پیداکرد و گفت:– نگو تو رو خدا، یه کاری نکن بیچاره تا ابد بمونه بیمارستان. یه کم رمانتیک باش. یه شاخه گل بخر که زیادم غلیظ نباشه، جز گل به گزینه های دیگه فکر نکن. چاره ای نداشتم، گفتم باشه و خواستم پیاده بشم که گفت: –بشین خودم میرم الان میری خارخاسک می خری.فوری گفتم: –لطفا رنگش قرمز نباشه.همانطور که پیاده میشد چشم غره ایی رفت و گفت: –می خوای زردبخرم؟خندیدم و گفتم: –اتفاقا رنگ قشنگیه. حرصی در را بست و رفت. وقتی برگشت، دوتا رز نباتی رنگ داخل یک تنگ استوانه ایی دردستش بود.انتهای تنگ را با کنف تزیین کرده بودند و کف آن را سنگ ریزه های رنگی وکمی آب ریخته بودند. گلها راداخل سنگ ریزه ها فیکس شده بود. زیبا بود. با لبخند مقابلم گرفت و گفت:– چطوره؟لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –زیادی قشنگه، بچه ی مردم هوایی میشه، حالا فکر می کنه...نگذاشت ادامه بدهم و گفت: – وای راحیل، دیگه زیادی مراعات می کنی، بی خیال.نقشه ی سعیده این بود که قبل از تمام شدن ساعت ملاقات داخل سالن برویم، هر وقت بچه ها رفتند و سر آرش خلوت شد خودمان رابه اتاقش برسانیم. چون سعیده را کسی نمی شناخت می رفت و سر میزد و می گفت هنوز هستند. گوشی‌ام دم دستم بود که اگه رفتند بهم تک بزند. همین جور که به صفحه ی گوشی‌ام نگاه می کردم زنگ خورد. سعیده بود. بی اختیارایستادم وراه افتادم.سالن دو تا در داشت. سعیده پیام داد و گفت که آنها از کدام در رفتند. که من حواسم باشد. دوباره زنگ زدو گفت: –یه آقایی همراهشه با بچه ها داره میره بیرون انگار واسه بدرقه، شایدم می خواد چیزی از پایین بخره، زود خودت رو برسون.تنگ گلها دستم بود. فوری خودم را جلو دراتاقش رساندم. با دیدن سعیده نفس راحتی کشیدم.تریپ مامور دو صفرهفت رابه خودش گرفت و گفت: _تخت کنار پنجرس، من اینجا می مونم وقتی همراهش امد، صدات می کنم.نمی دانم درچهره ام چه دید که گفت: – دزدی نیومدیا، ملاقات مریضه. آب دهانم راقورت دادم و با قدم های سست به طرف تختش رفتم. دیوار سمت تختش پنجره ی خیلی بزرگی داشت که یک سبد گل بزرگ روبه رویش قرار داشت"فکر کنم بچه ها دسته جمعی برایش خریده بودند." کنار تختش هم یک کمد کوچیک بود و رویش هم یک تلفن از این قدیمیها. آرش یک دستش زیر سرش بودو به سقف نگاه می کرد، غرق فکربود. غمگین به نظر می رسید، فکر کنم چند روزی که بیمارستان بود ✍ ... 💐@Gilan_tanhamasir
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 بعد نگاهم کردوسرش را کمی به طرفم مایل کردو آرام گفت: –راستی یکی از شعرهایی که تو کتاب علامت زده بودید رو براتون خطاطی کردم و قابش کردم. بعد به اون کیسه کادوییه کنار مبل اشاره ای کردو ادامه داد:– بعدا که تنها شدید بازش کنید و ببینید.با تعجب گفتم: –من علامت زدم؟ کدوم کتاب رو میگید؟ ــ کتاب دیوان شمس. البته شعرهایی که علامت زده بودید زیاد بودندکه من یکیش رو انتخاب کردم. لبم را به دندان گرفتم و گفتم: –وای ببخشید، من یه عادت بدی دارم که موقع مطالعه مداد دستم می گیرم و مطالبی که جلب توجهم رو می کنه علامت می زنم. با لبخند گفت:– اتفاقا عادت خوبیه، کار من رو که راحت کردید. در ضمن این جوری یه یادگاری هم ازتون دارم. از حرفش خجالت کشیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم و گفتم:– نه، باید ترک کنم. چند وقت پیش هم سر جزوه یکی از بچه ها این بلا رو آورده بودم. با صدای مادر که به آقای معصومی میوه تعارف کرد ساکت شدیم. سیبی پوست کندم و تکه ای ازآن را بریدم و ریحانه را که دیگر با اسرا حسابی رفیق شده بود صدا کردم و به دستش دادم. ریحانه لبخندی زدو سرش را به زانوهایم چسباند. بغلش کردم و بوسیدمش، زهرا خانم که تا حالا با مادر حرف می زد توجهش به ما جلب شدوبا لبخندگفت: –راحیل جان ریحانه خیلی بهت وابستس، چرا دیگه به ما سر نزدی؟ دلمون برات تنگ شده بود. وقتی کمیل بهم گفت تصادف کردی، دلم طاقت نیاوردگفتم هرجورشده بایدبیام ببینمت. بچه هاروسپردم به پدرشون وامدم. ــ دستتون درد نکنه، زحمت کشیدید. دیگه منم گرفتار درس و دانشگاه بودم، حالام با این وضع "اشاره به پام کردم" یه مدت خونه نشین شدم. ــ انشاالله زودتر خوب میشی، فقط تا میتونی شیر بخور. بعدپرسید:–حالاکجا تصادف کردی؟ من نمیدونم چرا مردم اینقدر بد رانندگی می کنند. خواستم سوال اولش را منحرف کنم برای همین گفتم: _تقصیر خودم بود یهو امدم وسط خیابون تاکسی بگیرم، موتوری بهم زد. کمیل وسط حرفمان امدو گفت: –حتما حکمتی داشته. باید خدارو شکر کرد که به خیر گذشته. همه حرفش را تایید کردند. و مادر رشته کلام را به دست گرفت و یک ساعتی در مورد حکمت خدا و مهربانیش با کمیل حرف زدند. این وسط هیچ کس به اندازه ی خودم حکمت این تصادف را نمی دانست. بعضی وقتها که برایم اتفاقی می افتد، دربه در دنبال حکمتش می گردم، فراموش می کنم که اگر در خانه ی قلبم رابکوبم ودر پیچ وخم ها و دالانهای تاریکش چراغی روشن کنم و دقیق به جستجو بپردازم، حکمتش را خواهم یافت. برای بدرقه ی مهمانها بلندشدم ولی آنها اجازه ندادندکه ازجایم تکان بخورم. خیلی دوست داشتم زودتر بسته راباز کنم تا ببینم کمیل چه شعری را برایم نوشته است. اسرا از من کنجکاوتربود. چون همین که دربسته شد، زودتر از من بازش کردوخیره به تابلو ماند، از دستش گرفتم و نگاه کردم. یک قاب چوبی، که رنگش قهوه ای سوخته بود و کاغذی که شعرروی آن نوشته شده بود هم با سایه روشن تصویرچند برگ سه پر راکشیده بود. خیلی زیبا بودو باسلیقه کار شده بود.وقتی شعرش را خواندم دقیقا یادم امد کی و کجای کتاب خواندمش. آن روز آنقدر خوشم امد که کنارش رانشانه گذاشتم. یک روز که کمیل خانه نبود و ریحانه هم خوابیده بود، حوصله ام سر رفته بود، به اتاق کمیل رفتم ودیوان شمس رااز کتابخانه اش برداشتم و شروع به خواندن کردم. چقدر آن روزاز خواندنش لذت بردم. شعری که کمیل باخط زیبایش برایم نوشته بود را خیلی دوست داشتم. چشم هایم رابستم وچند بار زیرلب تکرارکردم. "من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو                          پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو" .... ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
با آلارم گوشی‌ام برای نماز بیدار شدم، با کمک عصایی که کمیل آورده بود بلند شدم و وضو گرفتم وکنار تختم سجاده ام را پهن کردم و نمازم را خواندم. بعد باخودم فکر کردم کلا گوشی ام را خاموش کنم وکناربگذارمش، تا اگر آرش پیامی فرستاد نبینم. ولی اگر دیگران دلیلش را پرسیدند چه بگویم؟ یا اگرکاری پیش آمدکه مجبوربه استفاده بودم چه... قدیم هاچقدرمردم بدون موبایل راحت زندگی می کردندوآرامش داشتند. یا می توانم یک ترم مرخصی بگیرم و به دانشگاه نروم...آن هم نمی شود باید دلیل محکمی برای مرخصی داشته باشم..البته این کارها پاک کردن صورت مسئله است. بایدبتوانم مشکلم را حل کنم. پاهایم را دراز کردم و تکیه دادم به تخت و خیره شدم به مهر...خیلی راهها ازذهنم می آمدو می رفت، ولی نتیجه ایی نداشت.قرآن را برداشتم و بازش کردم. سوره جاثیه آمد. نگاهی به معنی آیه انداختم، آیه ی 15 بود. نوشته بود: ✨✨" هرکس کار شایسته کند به سود خود اوست،وهر که بدی کند به زیانش باشد.سپس به سوی پروردگارتان برگرداننده می شوید." بارها و بارها خواندمش و به این نتیجه رسیدم که باید بیشتر روی خودم کار کنم و صبور باشم. وبرای این صبور بودن باید ذهنم را کنترل کنم، بلند شدم و روی تختم دراز کشیدم و تسبیح به دست شروع به ذکر گفتم. ✅ ذکر چقدر راهکار خوبی است برای . با احساس حرکت دستی روی موهایم چشم هایم را باز کردم. مادرم بود، با لبخند گفت: –صبحانه نخوردیم که بیدار شی با هم بخوریم. دست هایش را با دو دستم گرفتم و ماچ آبداربه رویشان زدم و گفتم:– سلام صبح بخیر.خیلی خوابیدم؟ او هم با پشت دست صورتم رو ناز کردو گفت: –سلام دخترگلم، ساعت ده به نظرت خیلیه؟ــ اره خوب، اینجوری حسابی پشتم باد می خوره. نیم خیز شدم و گفتم:– از امروز باید یه برنامه واسه خودم بنویسم که تا آخر تعطیلات یه خروجی خوب داشته باشم. مامان درحال بلند شدن از روی تختم گفت:– چی ازاین بهتر.بعد از صبحانه کتابهایی که باید می خواندم را روی میز کنار تختم گذاشتم همینطور کارهای خیاطی ام و اذکاری که برای صبر بیشتر می خواستم تکرارکنم را نوشتم و کنار کتاب هایم گذاشتم. نزدیک ظهر بود که گوشی‌ام زنگ خورد، سوگند بود، خیلی هم شاکی، چون قرار بود فردای روزی که تصادف کردم به خانه شان بروم و کارم را نشانش دهم. با اعتراض گفتم: –به جای این که من شاکی باشم توهستی؟ اصلا سراغی می گیری که چه بلایی سرم امده. با نگرانی پرسید: –اتفاقی افتاده؟باور کن راحیل تا نیم ساعت قبل سال تحویل مشغول دوخت و دوز بودم.سرمون خیلی شلوغ بود.دلم برایش سوخت و دیگر چیزی نگفتم، فقط داستان تصادفم را تعریف کردم. خیلی ناراحت شدو گفت: –سارا امده اینجا، خواستم بگم تو هم با سعیده بیا دور هم باشیم.با این اوضاع ما میاییم اونجا. سارا گوشی را گرفت و چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد دعوتش کردم که با سوگندحتما بیاید. اسرا که وسط تلفن من امده بود داخل اتاق، لبش را به دندان گرفت و گفت: –ناهارو افتادن نه؟خنده ایی کردم و گفتم: –آره دیگه، به مامان میگی سه تا مهمون داریم. سعیده رو هم زنگ بزن بیاد.اسرا با هیجان نگاهی به اتاق انداخت وبه صورت نمایشی چنگی به صورتش زدو گفت: –وای! خاک برسرم، اتاق رو نگاه کن، حسابی به هم ریخته، بعد با عجله بیرون رفت. طولی نکشیدکه برگشت و شروع به مرتب کردن اتاق کرد.وقتی بچه ها امدند با دیدن انگشت پایم باتعجب گفتند: –چرا گچ نداره؟ ما ماژیک آورده بودیم روش یادگاری بنویسیم. –آخه سخته انگشت رو گچ بستن، واسه همین اینو بستن. موقع نماز همه رفتند برای وضو و من چون وضو داشتم همانجا کنارتختم سجاده ام را انداختم تانمازم را بخوانم. سارا بسته ی کادو شده ایی را از کیفش درآورد و گفت: –راحیل جان قابل تو رو نداره.باتعجب نگاهش کردم و گفتم: –این چه کاریه آخه، کادو واسه چی؟ با مِنو مِن گفت: –دیگه همین جوری گفتم اولین باره میام دست خالی نباشم. اشاره کردم به دسته گل کوچکی که آورده بود و گفتم:– همین بس بود دیگه، اینجوری شرمنده میشم.با خجالت گفت: – نه بابا، دشمنت شرمنده.بعد فوری کادو را برداشت و گفت: –اشکالی نداره بزارم توی کمدت؟ اگه میشه بعدا بازش کن. مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم: –نه چه اشکالی داره. دستت درد نکنه.بعد ازخوردن ناهار سوگند گفت: – حالا که تو ناقص شدی و خونه نشین. می خوای چند روز یه بار بیام خونتون وبقیه خیاطی رو بهت بگم؟ــ نه، اینجوری اذیت میشی، بزار بعد تعطیلات.ــ باشه، هر جور راحتی. سعیده گفت: – اگه خواستی بری من می برمت، اصلا غمت نباشه.ــ نه، سعیده جان، بمونه بعداز تعطیلات بهتره.سارا از وقتی کادو را داده بوددر فکر بود. اشاره ایی کردم و پرسیدم:– خوبی؟ لبخندی زدو گفت: –ممنون بعد یهو بلند شدو گفت:– من دیگه برم. ✍ .. 💐@Gilan_tanhamasir
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢 دکتر گفت: –دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت: –خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه. بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت: –اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه. با تعجب گفتم:– با این پام که من روم نمیشه. فکری کردو گفت: –خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم. با بی میلی گفتم: – زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم. اخم نمایشی کردوگفت: –حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش. لبخندی زدم و گفتم: – از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست. سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم. یه راست می برمتون خونمون. حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من.دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت: – مامان. از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است. با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.سر ریحانه راروی شانه‌ام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشه‌ی چشمش نگاهم می کرد. احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است.کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده... شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم. کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند. اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست و نمی توانستم تکان بخورم. با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید: – حالتون خوبه؟ سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم. ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم. ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.با چشم های گرد شده گفت: –شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید. فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد.در طرف من را، باز کردو گفت: –خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب. وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم. کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت: – ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا. چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست. با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر نداده‌ام. گوشی را برداشتم و پیام دادم. ✍ ... ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یک هفته ایی از تعطیلات گذشته بود و من منتظر بودم راحیل خبر بدهد، ولی او اصلا عین خیالش نبود. آخر خودم پیام دادم وگله آمیز خواستم که با هم صحبت کنیم. بعد از یک ساعت جواب داد: –باشه فردا بعد از کلاس همون بوستان پشت دانشگاه. وقتی ساعتش را تعیین کرد، دیدم من آن ساعت کلاس دارم... ولی چیزی نگفتم. از این که خیلی زود قرار گذاشت و حرف دیگری نزد تعجب کردم... ترسیدم بگویم کلاس دارم دوباره ملاقاتمان عقب بیفتد. آخر شب دوباره پیام داد: – من شاید کمی دیرتر بیام چون توی کتابخونه چند دقیقه ایی کار دارم. شما اون ساعت کلاس ندارید که؟ نوشتم: –چرا کلاس دارم ولی نمیرم، مهم نیست. – پس شما کلاستون رو برید، هروقت تموم شد بهم پیام بدید، من میام. – آخه اونجوری نمیشه که، شما کجا میرید... –کتابخونه...نگران نباشید من بلدم چطور از وقتم استفاده کنم. آن شب چشم هایم به هیچ صراطی مستقیم نبودند از خواب گریزان بودندو کتاب خواندن هم نتوانست خسته شان کند تا بالاخره دم دمای صبح بود که تسلیم خواب شدند. صبح وقتی چشم هایم را باز کردم و یادم افتاد، امروز با راحیل قرار دارم، مثل فنر از تخت پایین پریدم و آماده شدم. آنقدر خوشحالی‌ام به چشم می آمد که مامان گفت: –چیه؟ کبکت خروس می خونه؟ دستش را بوسیدم و گفتم: – مامان برام دعا کن، امروز روز خیلی مهمیه برای من. با تعجب پرسید: –چطور؟ جایی میخوای استخدام بشی؟ لبخندی زدم و گفتم: – خیلی مهمتر از این حرفها...کلمه ی خیلی را کشیده گفتم. مرموز نگاهم کردو گفت: – قضیه چیه؟ همانطور که کفشهایم را می پوشیدم گفتم: –شما دعا کن جوابش مثبت باشه، آمدم همه چیزرو براتون تعریف می کنم. مامان با تعجب نگاهم کردو گفت: –بدون صبحونه؟ ــ دانشگاه یه چیزی می خورم. آن روز زیاد حواسم به کلاسهایم نبود، مدام در ذهنم آماده می کردم که چه چیزهایی بگویم که راحیل خوشش بیاید و یک وقت حرفی نزنم که پشیمان شود. بالاخره کلاسم تمام شدو پیام دادم. جواب داد: – شما تشریف ببرید منم میام. چند دقیقه ایی منتظر روی نیمکت نشستم که آمد. از جایم بلند شدم و منتظر ایستادم تا برسد. آنقدر ماتش شده بودم که وقتی سلام کرد تازه به خودم آمدم و جوابش را دادم. منتظر ماندم تا بنشیند، بعد من هم نشستم. بعد از چند ثانیه سکوت، وقتی نگاهش کردم دیدم زل زده به یکی از پاهایم که ناخداگاه تند تند تکانش می دادم. پایم را از تکون انداختم. نگاهی به صورتم انداخت و گفت: – خوبید؟ لبخندی زدم و گفتم: – مگه میشه در کنار شما بد باشم. سرش را پایین انداخت و گفت: – استرس دارید؟ ــ استرس واسه یه دقیقس... ــ چرا؟ ــ از این که خودش را بیخیال نشان می داد حرصم گرفته بود، گفتم: –می دونید انتظار یعنی چی؟ –منظورتون چیه؟ ــ هیچی، فقط انتظار خیلی سخته، بعد اشاره ایی به پایم کردم و گفتم: – آدم این شکلی میشه. ــ معذرت می خوام، من قصد اذیت کردن شما رو نداشتم. باید فکر می کردم. باید مشورت می کردم. به خاطر عذر خواهی اش نگاه شرمنده شدم و گفتم: –چند جلسه هم مشاوره رفتم. با چشم های گرد شده گفتم: –مشاوره؟ وقتی سکوتش را دیدم پرسیدم: –حالا به چه نتیجه ایی رسیدید؟ ــ راستش چیزهایی که گفتند باب دل شما نیست. با شنیدن حرفی که زد قلبم ریخت، چشم هایم را به چشم هایش دوختم، جراتم را از دست دادم. می خواستم بپرسم نظر خودش چیست، ولی نتوانستم. عرقی را که روی پیشانیم نشسته بود را پاک کردم و سرم را بین دستهایم گرفتم. خم شد و به صورتم نگاه کرد و گفت: – حالتون خوبه؟ سکوت کردم. با ناراحتی گفت: –نمی خوام اینجوری ببینمتون. وقتی ناراحت میشید، قلبم می گیره. ــ از حرفش قلبم ضربان گرفت، سرم را بلند کردم وچشم هایش را غافلگیر کردم وگفتم: –وقتی اینجوری باهام حرف می زنید مگه میشه بد باشم. از این بهتر نمیشم، بعد لب زدم، با تو توی جهنمم خوبم، راحیل، تو فقط با من باش.... برای اولین بار دیدم که نگاهش را ندزدید. حاله ی اشک را در چشم هایش به رقص درآمد و برای سرازیرنشدنشان به نیمکت تکیه داد و سرش را بالا گرفت. برگشتم طرفش و با التماس گفتم: –اونا مگه چی گفتن؟ ــ خب وقتی من معیارام رو گفتم، گفتن به هم نمی خوریم. ــ مگه چی بود معیاراتون؟ اگه مسائل مالیه که من هر چی بخواهید... ــ نذاشت حرفم را تمام کنم گفت: – نه موضوع... دوباره من حرفش رو بریدم و گفتم: – مسائل مذهبی رو هم گفتم که هر چی شما بگید من... دوباره حرفم رو برید و گفت: –آخه این مسائل با گفتن من نیست شما باید خودتون اعتقاد داشته باشید. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: – شما چرا فکر می کنید من آدم بی اعتقادی هستم؟ ــ نه، منظورم این نیست بی اعتقادید، خب یه مسائلی هست که... ــ راحیل نگو اینجوری، برای من هیچ مسائله ایی نیست که حل نشه. ✍ ... 💐@Gilan_tanhamasir
مادر لبخند تلخی زد و گفت: –خب اولش ممکنه یه کم تنش به وجود بیاد، ولی وقتی آرش میگه مشکلی نداره، خب، دیگرانم کم کم باید عادت کنن. مادر راحیل گفت: –مهم خانواده اس، من منظورم خود شما هستید، وقتی شما به عنوان مادر شوهر موافق عروستون باشید و ازش حمایت کنید، حرف های دیگران برای راحیل قابل تحمله. اگر این وصلت سر بگیره شما میشید مادر راحیل، اگر شما این قول رو به من میدید که مثل پسرتون پشت دخترم باشید و حمایتش کنید، من می تونم رضایت بدم به این ازدواج. از زیرکی مادر زن آینده ام خوشم آمد، مادر مانده بود چه بگوید. نگاهی به من انداخت. من هم با نگاهم التماسش کردم. لبخند زورکی زد و گفت: –والا یه وقتهایی از دست منم کاری پیش نمیره، بیشتر تصمیمات زندگی ما رو پسر بزرگم می گیره، امروزم می خواستم بگم بیاد. ولی آرش نذاشت. اما چشم، اگه واقعا کاری از دستم برمیومد و کاری به اختیار من بود، حتما. من خوشبختی بچه هام رو می خوام. اگه حمایت من کمکی می کنه، من که حرفی ندارم. مادر راحیل تکیه داد به پشتی مبل و گفت: –گاهی حتی یه حمایت کلامی از بزرگ تر خانواده برای آدم دل گرمیه، بخصوص توی خانواده شوهر، اگرمادر شوهر هوای عروس رو داشته باشه، تو اون خونه تشنج کمتره. به هر حال شرط من اینه، بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –اکه برادرتون تصمیم گیرنده بودن، خب باید اجازه می دادید میومدند تا با ایشون هم آشنا می شدیم و صحبت می کردیم. احساس کردم کمی با دلخوری حرف میزند، برای همین برای جبران حرف مادرم گفتم: –منظور مامان اینه که در مورد مسائل خونه و مسائلی که به مامان مربوط میشه و این چیزا تصمیم می گیرند. وگرنه در مورد زندگی من خودم تصمیم می گیرم. بعد نگاه پر ازعجزم را به مادر دادم. مادر دست هایش را در هم گره زد و گفت: –بله، درسته، حالا با پسر بزرگمم آشنا میشید. بعد لبخند محوی زد و ادامه داد: من حیرون این شرطتون موندم. معمولا شرط خانواده‌ی دختر، مهریه‌ی بالاست یا سند باغ و ویلایی چیزی، اونوقت شرط شما حمایت مادر شوهره. به نظر من که آسونترین شرطه... و بعدش لبهایش به لبخند کش امد. مادر راحیل هم لبخندی زد و گفت: –مهریه، مهر هر مردی نسبت به همسرش هست. پس زوجی که می خوان باهم زندگی کنند باید خودشون مهر رو تعیین کنن. این مهربونی دل پاک شمارو می رسونه که میگید شرط من آسونه. به نظرم آمد مادر راحیل زن سیاست مداریه، حرفهایش من رو به فکر می برد...آرام به مادرم گفتم که اجازه بگیرد تا دوباره با راحیل حرف بزنم. ... ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
مادر هم زیر لبی گفت: –شما که هر روز هم رو می بینید دیگه چه صحبتی؟ – لازمه، شما بگو، من بعدا براتون توضیح میدم مامان جان. مادر نگاهی به من انداخت که یعنی چقدر درد سرداری... بعد نگاهش را از من گرفت و به مادر راحیل دوخت و لبخند زد و گفت: –اگه اجازه بدید بچه ها با هم یه صحبتی بکنن. مادر راحیل لبخندی زد و گفت: –خواهش می کنم. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –دخترم آقا آرش رو راهنمایی کن برید توی اتاق صحبت کنید. راحیل هم با همان وقار همیشگی گفت: –چشم. بعد بلند شد و راه افتاد. نزدیک من که رسید زیر لبی گفت: –بفرمایید. همانجور که بلند می شدم یک دستمال کاغذی برداشتم تا عرق پیشانی‌ام را پاک کنم. ناغافل چشمم خورد به مادر، همچین محو راحیل شده بود که دهنش باز بود. لبخندی زدم و در دلم گفتم، مادر جان مطمئنم عاشقش میشی، صبر کن عروست بشه. وقتی وارد اتاق دونفره خودش و خواهرش شدم از دیدن تابلو شعرهایی که به دیوار بود تعجب کردم، بخصوص یکی از آنها که قاب خیلی قشنگی داشت. محو تابلوها بودم که صدای راحیل مرا به خودم آورد. –لطفا بفرمایید بنشینید. لبه ی یکی از تختها نشستم و گفتم: –شما هم شعر دوست دارید؟ ــ بله خیلی. با اشاره به تابلوها گفتم: –خط خودتونه؟ ــ نه. ــ پس کی نوشته؟ ــ یه آشنا. نگاهم را از تابلوها برداشتم و روی جز جز اتاقش چرخاندم. کاملا معلوم بود اینجا اتاق دختره. آنقدرکه همه چی با سلیقه و مرتب بود. دلم می خواست هدیه‌ایی که به او داده بودم را هم یک جایی در اتاقش می دیدم، ولی نبود. نگاهش را روی خودم احساس کردم، نگاهم را سر دادم در چشم هایش، حسابی غافلگیر شد و نگاهش را دزدید. ولی من دلم می خواست نگاهش کنم. همانطور که نگاهش به پایین بود گفت: –چی می خواستید بگید؟ سکوت کردم. وقتی سکوتم کمی طولانی شد سرش را بالا آورد و با تعجب نگاهم کرد و گفت: – خوبید؟ همانطور که با لبخند نگاهش می کردم گفتم: –پیش شما همیشه خوبم. این بار سوالی نگاهم می کرد، کمی فکر کردم و گفتم: – چیزی شده؟ نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: –چیزی نشده فقط منتظرم ببینم چی می خواهید بگید. فکر کنم یادتون رفته واسه چی اینجا امدیم. خنده ایی کردم و گفتم: –آهان، راست می گید، نمی دونم چرا شما رو می بینم همه چی یادم میره. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. من هم آرام گفتم: –می خواستم ازتون یه سوالی بپرسم. جوابش هم برام مهمه. آرام گفت: –بپرسید. ــ شما برای چی نظرتون عوض شد. آخه جوابتون منفی بود قبلا. یعنی به خاطر اصرارهای من نظرتون عوض شده، یا دلتون برام سوخته، یا کم آوردید و حوصله ی... حرفم را برید و گفت: –این چه حرفیه، مگه یه عمر زندگی شوخی برداره که دلم بسوزه. –پس برای چی موافقت کردید؟ من که نه مثل شما بچه مذهبیم نه به اندازه شما به خدا نزدیکم... بعد نگاهم را پایین انداختم. گاهی فکر می کنم نکنه به خاطر همین مسائل نتونم خوشبختتون کنم و... نگذاشت ادامه بدم و گفت: – خب یکی از دلایلش همینه دیگه. همین که منیت ندارید. ــ اونوقت یعنی چی؟ ــ یعنی این که خود خواهی ندارید، در این زمینه خیلی فرو‌تن هستید. در برابر خدا خیلی خودتون رو کوچیک می کنید، غروری ندارید، یا به قولی براش کلاس نمیزارید. بین آدم ها غرورتون زیاده ولی پیش خدا...به نظرم این مهم ترین اصل هست برای پاک بودن، که شما دارید. ✍ ... ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
🌼 همین که حرف هاش تموم شد، کیارش پوزخندی زد و از مادر پرسید: – شما چی گفتید؟ مادر جواب داد: –آرش قبول کرد. هر دوتایشان دهنشون از تعجب باز موند. کیارش گفت که کار احمقانه ایی کردم. بعد آرش سرش را پایین انداخت وادامه داد: –بعدشم یه حرف هایی زد که نباید میزد ولی من تحمل کردم و حرفی نزدم به خاطر این که احترام برادر بزرگترم رو نگه داشتم. 🌸 جلو مژگان حرف هایی زد که من الان نمی تونم جلو شما بگم، وقتی توهینش به من تموم شد، شروع کرد به شما توهین کردن. اولش چند بار بهش تذکر دادم که بس کنه و دیگه ادامش نده ولی اون ول کن نبود هر چی می گفتم داری تهمت میزنی، اشتباه می کنی، تو که هنوز ندیدیش ولی اون گوشش بدهکار نبود می گفت این جور دخترا، اون چیزی نیستن که نشون میدن... بعد نگاه شرمگینی به من انداخت و گفت: –باور کنید حرف هاش غیر قابل تحمل بود، یه حرفی زد که دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و یه سیلی زدم توی گوشش. 🌺 باشنیدن این حرف، هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم و نگاهش کردم. ادامه داد: –آره نباید می زدم ولی حرف اونم اصلا درست نبود جلوی مادرم و مژگان. اونم یقه ی من رو گرفت و گفت: –هنوز خبری نیست به خاطر اون زدی توی گوش من؟ بعد یه مشت حواله ی صورتم کرد و درگیر شدیم. بیچاره مامانم و مژگان ترسیده بودن و همش جیغ می زدن، بالاخره من کوتاه امدم و اجازه دادم هر چی دلش می خواد بزنه، که یهو دیدیم مامان قلبش رو گرفت و نقش زمین شد. کیارش وقتی حال مامان رو دید من رو ول کرد و دوید سمتش و زود رسوندیمش بیمارستان. دکترا گفتن به خاطر شوک عصبی که بهش وارد شده سکته ی قلبی رو رد کرده. 🌼 سرم را بین دست هایم گرفتم و زیر لب گفتم: –ای خدا! البته بعد از "ام‌آر‌آی" و نوار قلب و آزمایش هایی که انجام دادن گفتن گرفتگی عروق از قبل داشته و این استرس و شوک باعث شده خودش رو نشون بده. چند روز بستری شد تا آنژیو شد. سرم را بالا آوردم و گفتم: –الان حالشون خوبه؟ –آره خدارو شکر. نفس راحتی کشیدم. – خدارو شکر. پس حالا که حالشون خوبه، دیگه ناراحتی نداره...خداروشکر به خیر گذشته. با استرس بلند شد. شروع کرد به راه رفتن به چپ و راست و گفت: – آخه همش این نیست. با تعجب گفتم: – گفتن بیماری دیگه ایی هم داره؟ دوباره نشست و گفت: – هنوز خودم تو هنگم، چطور به شما بگم. نالیدم وگفتم: –کس دیگه ایی هم مریضه؟ انگشت هایش را در هم گره زد و گفت: –مامانم ازم خواسته، با برادرم آشتی کنم و بهش بگم پشیمون شدم از ازدواج با تو. 🌸 بند دلم پاره شد انگار ناگهانی در استخر آب یخ، پریدم. بی حرکت فقط نگاهش کردم. او هم زل زد به من، آنقدر نگاهش گرم و عاشقانه بودکه اینبار رگهایم گرم شدند، یخشان ذوب شد و دوباره خون در کل بدنم جریان پیدا کرد و احساس کردم، کم کم خون گرم به طرف صورتم راه افتاد. با شنیدن صدایش که با مهربانی صدایم زد گُر گرفتم. –راحیل. چشم هایم توان نگاه کردن به صورتش را نداشت. برای لو نرفتن هیجانم سکوت کردم. سکوتم را که دید، ادامه داد: –من نمی تونم قبول کنم. الانم قبل از این که بیام اینجا مژگان زنگ زده بود و می گفت: –مامانت مهمتره یا عشقت؟ منم گفتم: –برای کیارش مامان مهم نیست؟ چراکوتاه نمیاد؟ چرا دخالت میکنه توی زندگی من؟ مگه من تو انتخاب اون دخالت کردم؟ از کی تا حالا اینقدر زورگو شده؟ مژگانم دوباره حرف هایی زد که گفتنش لزومی نداره. 🌺 پرسیدم: – میشه بگید دلیلشون چی بود دقیقا؟ ــ راستش وقتی مامان سبک عروسی گرفتن شما رو براش گفت، از تعجب چیزی نمونده بود شاخ دربیاره و گفت: آبرومون میره. آرش سرش را تکان داد. – کلا بد بینه و به نظر من هیچ کدوم از حرف هاش منطقی نبودن. –خب اگه مشکلشون فقط مراسم عروسیه، فوقش جشن نمی گیریم. ــ اون یکیشه کلا با شرط و شروطا و اصل موضوع هم مشکل داره. نفسم را بیرون دادم و دیگه حرفی نزدم. با خودم گفتم: "خدایا چطوری اینقدر پیچیدش کردی؟ خب یه راهی هم خودت بزار جلوی پامون." آرش همانطور حرف میزد و از رفتارهای غیر معمول برادرش می گفت. 🌼 وقتی حرفش تمام شد. گفتم: –آقا آرش. نگاهم کرد. – جانم. دست پاچه شدم از لحن مهربانی که در کلامش بود، گوشه ی چادرم را به بازی گرفتم. –حرف مادرتون رو گوش کنید، مادرتون واجب تره، اگه دوباره حالشون بد بشه چی؟ شک نکنید اگر ما قسمت هم باشیم هیچ کس نمی تونه جلوی قسمت رو بگیره. اگرم خدا نخواد همه چی هم جور باشه باز یه اتفاقی میوفته که نشه. لطفا همین امروز برید آشتی کنید. با چشم هایی که به اندازه‌ی گردو شده بود. گفت: –ولی این دروغه که بگم شمارو دیگه نمی خوام. ـ خب بگید، منتظر قسمت می مونم. یا یه حرف از این جنس. شاد کردن دل مادرتون از هر کاری مهمتره. دوباره بلند شد راه رفت، خیلی کلافه بود. برگشت طرفم. – این همه توهین های برادرم رو چیکار کنم؟ ...
🌷 خیلی خونسرد گفتم: – بگذرید. با صدای بلندی گفت: –چی؟ بگذرم؟ با همان خونسردی گفتم: – یعنی می خواهید تا آخر عمرتون باهاش قهر باشید؟ ــ اگه بیاد عذر خواهی کنه، آشتی می کنم. آخه شما نمی دونید چه حرف هایی زد. لبخندی زدم و گفتم: – حالا شما خیال مادرتون رو راحت کنید. انشاالله بقیه اش درست میشه. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: –اگه من به حرف مادرم گوش کنم، شما منتظرم می مونید؟ فردا نرید ازدواج کنید بگید قسمت هم نبودیما... 🌷 از این راحت حرف زدنش جا خوردم و با تعجب نگاهش کردم، این بار با استرس گفت: – اینجوری نگاه می کنی، می ترسم. سرم را پایین انداختم و گفتم: –هیچ کس از آینده خبر نداره. نفسش را عمیق بیرون داد و گفت: – تا قول ندید منتظرم می مونید من حرفهایی که گفتید رو به مادرم نمیگم. ــ یعنی مادرتون براتون مهم نیست؟ ــ خیلی مهمه...سعی می کنم راضیش کنم. یه کم صبر می کنم بعد باهاش حرف می‌زنم. عموم رو واسطه قرار میدم. کلافه و عصبی ادامه داد: – اصلا نمی دونم باید چیکار کنم. کاش می دونستی توی این یک هفته چی بهم گذشت. منی که یه روز نمی دیدمت چطور تونستم یک هفته بهت بی اعتنا باشم. فقط به خاطر این که ناراحتت نکنم و یه جوری قضیه رو حل کنم. اونوقت الان بهم می گی خیلی راحت، برم بگم نمی خوامت؟ نگاهش رنگ التماس گرفت. –حداقل یه چیزی بگو آروم شم. 🌷 نگاهم را به دستهایم دادم و آرام گفتم: –من منتظرتون می مونم، تا وقتی که خانوادتون راضی بشن. آنقدر با شوق و لبخند نگاهم کرد که تپش قلب گرفتم و سعی کردم نگاهش نکنم. ــ راحیل من درستش می کنم. زیاد طول نمی کشه. کمی جدی گفتم: –به نظرم اگه با این مریضی مادرتون واسطه بیارید، ممکنه ناراحت بشن. با تعجب گفت: –چرا؟ ــ چون با خودشون میگن من تو رختخوابم و پسرم به فکر ازدواجه و می خواد فقط کار خودش رو پیش ببره. شما خودتون باشید ناراحت نمیشید؟ فکری کرد و دوباره عاشقانه نگاهم کردو آرام گفت: – اگه پسر ی داشتم که عاشق همچین فرشته ایی بود. خوشحالم می‌شدم. 🌷 سرخ شدن گونه هایم را احساس کردم و حرفی نزدم و آرش ادامه داد: – صبر می کنم تا مامان حالش کاملا خوب بشه، بعد کم‌کم باهاش صحبت می کنم و راضیش می کنم. لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم: –انشاالله... دیگه بهتره بریم سرکلاس. 🌷 ازجایم بلند شدم و چادرم را مرتب کردم و خواستم کیفم را از روی نیمکت بردارم که آرش پیش دستی کرد و گفت: –براتون میارم. از کارش خجالت کشیدم، آنقدر که حتی نتوانستم مانع‌اش شوم. شانه به شانه ی هم با کمی فاصله راه افتادیم. دوباره با شنیدن اسمم از دهنش هول شدم. ــ راحیل. ــ بله. ــ اگه می دونستم اینجوری برخورد می کنی از روز اول میومدم و همه چیز رو بهت می گفتم. این همه هم خودم رو عذاب نمی دادم و تو رو هم نگران نمی کردم. با تعجب گفتم: – مگه انتظار داشتید چیکار کنم؟ ــ همش فکر می کردم عکس العمل بدی نشون بدید و بزنید زیر همه چی. یا خواسته ایی داشته باشید که اوضاع بدتر بشه. ــ چه خواسته ایی؟ ــ مثلا این که خانواده ام رو ولشون کنم و اگه این کارو نکنم دیگه ... به اینجا که رسید مکثی کرد. –چه می دونم مثلا قهر کنید. 🌷 ــ وقتی خودم این کار رو نکردم و خانواده ام برام مهم بوده، چرا باید از شما چنین انتظاری داشته باشم. اگه یادتون باشه مامان منم راضی نبود، که اگه راضی نمیشد جوابم بهتون منفی بود. وقتی راه بهتری مثل حرف زدن هست چرا قهررو دلخوری؟ لطفا از این به بعدم اگرمسئله ایی پیش امد که مربوط به من بود، بهم بگید. حتما در مورد مشکلات حرف بزنید، مطمئن باشید نتیجه ی بهتری می گیرید. لبخندی زد و گفت: – لطفا تو هم از همون روز اول بیاو مجبورم کن که بریم بوستان، نزار به یک هفته بکشه. –نخیر، دفعه ی دیگه ایی در کار نیست. یا خودتون می گید یا کلا نمیام ازتون بپرسم. اینم مجازات یک هفته نگران کردن من. 🌷 با تعجب نگاهم کرد و گفت: – پس اهل مجازاتم هستید؟ بی تفاوت به حرفش گفتم: –کیفم رو بدید از این به بعد رو تنها برم بهتره. دو دستی کیفم را مقابلم گرفت و گفت: –بفرمایید. کیفم را روی دوشم انداختم و گفتم: –ممنون. ــ من ازت ممنونم راحیل، به خاطر مهربونیات. از این که اسم کوچیکم را صدا می کرد معذب بودم، شاید به خاطر فرهنگ خانواده‌اش بود که کلا راحت برخورد می‌کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: – کاری نکردم. بعد زود خداحافظی کردم و راه افتادم. وقتی رسیدم خانه همه چیز را برای مادر تعریف کردم. چین کوچکی بین ابروهایش نشست و غرق فکر شد. ــ چیه مامان؟ حرفهام ناراحتتون کرد؟ – کاش نمی گفتی منتظرش میمونی... ــ چرا؟ ــ چون اینجوری خیالش رو راحت کردی... ... ✿○○••••••══ 💐@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿
🌺 گوشی‌ام را سر دادم داخل کیفم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. شاید چون برای آرش این دیدارها، بیرون رفتن ها عادی بود، روی من هم تاثیر گذاشته بود. من به جز آقای معصومی با هیچ مرد دیگری اینطور راحت، هم کلام نشده بودم. نباید تقصیر آرش بیندازم. خودم باید حواسم باشد. چه کنم که گاهی علاقه باعث می‌شود زیاد به خودم سخت نگیرم و می دانم اولین کسی که در این رابطه آسیب می‌بیند خودم هستم. حالا اگر به هزار دلیل ازدواج من و آرش میسّر نشد تکلیف چیست؟ می توانم این همه خاطره و احساسی که خودم باعث به وجود آمدنشان هستم را دور بیندارم. 🌼 گوشی‌ام زنگ خورد. مادر نگران شده بود. –دارم میام مامان جان، تو تاکسی‌ام. نتوانستم به مادر بگویم که با آرش بودم. چون مطمئنم ناراحت میشد و می‌‌گفت، مواظب نیستی. –تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟ سکوت کردم و مدام در ذهنم دنبال حرفی می‌گشتم که نه راست باشد نه دروغ. –با مترو بودم. –خب؟ با مِن ومِن گفتم: –راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام. صدایش نگران شد. –چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟ بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که... –راحیل حرف بزن. چیزی شده؟ –نه مامان، من حالم خوبه. دیگر چاره ایی نداشتم. باید می‌گفتم تا از نگرانی بیرون بیاید خودم هم آرام شوم. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد گفتم: –مامان نمی‌دونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. جلو خواستش نتونستم مقاومت کنم. 🌺 معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامده است. بعداز کمی سکوت گفت: – می‌تونی از این به بعد همه ی تقصیرها رو بنداز گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم. بعد صدایش جدی‌تر شد. –اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم. –چشم مامان جان. بعد از قطع تماس بلافاصله دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. این بار آرش بود. حتما خیلی ناراحت شده. –بله. –راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟ –ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم. بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم. کمی مکث کرد و گفت: –نماز نخونده رفتی؟ –بله، میرم خونه می‌خونم. دوباره عذر خواهی کردم و او پرسید: –یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب تر شد؟ –چند دقیقه ی دیگه میرسم خونه می‌خونم. –آخه تو که خیلی برات مهم بود سروقت نمازت رو بخونی، چی شد؟ –چون حرفت باعث شد فکر کنم منم عمل ندارم، فقط حرف میزنم. –نه اینطور نیست، من اصلا منظورم تو نبودی. 🌼 همین که اینقدر به خودت زحمت میدی هر دفعه اذان میگه فوری نمازت رو می‌خونی، خب خیلی خوبه. تازه جالب تر این که لذتم میبری از این کار. احساس کردم برای جبران حرفی که زده بود این حرفها را میزند. برای همین گفتم: ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟ ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟ ــ چون از خدا می ترسم. ترس دارم از این که دستورش رو گوش نکنم. وقتی به عظمتش فکر می کنم، اونقدر خودم رو کوچیک می‌بینم که دیگه مگه جرات می‌کنم نسبت به حرفهاش بی‌توجه باشم. با حیرت، دوباره پرسید: – اگه می خوای دستور گوش کنی چرا اینقدر برات مهمه که اول وقت باشه. دیرترم بخونی که خدا قبول میکنه. ــ بله، خدا اونقدر مهربونه که ما هارو همه جوره قبول می کنه، ولی اول وقت خوندن، مودبانه تره دیگه. مثلا وقتی شما به کسی کاری میگید که انجام بده وقتی سریع بدونه بهونه انجام بده خوشحال میشید یا مدام بهونه بیاره و گاهی هم انجام نده؟ بعدشم اینجوری بیشتر می‌تونم توجه خدا رو به خودم جلب کنم. ــ آخه گاهی واقعا سخته، بخصوص نماز صبح. آهی کشیدم و گفتم: –آخ آخ، نماز صبح رو که نگو، بخصوص اگه شبم دیر خوابیده باشی، مگه این پلک ها رو می تونی از هم بازشون کنی. 🌺 پوفی کردو گفت: – خدا که نیازی به نماز ما نداره. ــ خدا که از همه چیز بی نیازه...به نظرم به خاطر خودمونه. فکر کنم اگه اینجا که خدا میگه نماز بخون و یه کار تکراری رو هی هر روز انجام بده حرفش رو گوش کنیم. خب برامون یه تمرینی میشه جاهای دیگه هم حرفش رو گوش می کنیم. مثلا وقتی میگه حرف پدرو مادرت رو گوش کن، دیگه وقتی یه جاهایی بهمون حرف زور میزنن براشون شاخ و شونه نمی کشیم و می گیم چشم. –راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی. –آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره. انگار حرفهایم توجه راننده تاکسی را جلب کرده بود، چون مدام از آینه متفکر نگاهم می کرد و من هم هر لحظه سعی می کردم آرامتر حرف بزنم. ✍ ... 💐@Gilan_tanhamasir
🔰حضرت آیت‌الله‌العظمی خامنه‌ای: یک واحد مینیاتوری از جمهوری اسلامی را در رشت به وجود آورد! ❇ بخش اول 🔹 قضیه مرحوم میرزا کوچک جنگلی یک قضیه ویژه است اگر چه در آن دوره خاص یعنی در دوره فاصله بین مشروطیت و سر کار آمدن رضا خان حوادث مختلفی در کشور به وجود آمده است و همزمان با نهضت جنگل چند کار بزرگ دیگر در گوشه و کنار کشور مانند جریان شیخ محمد خیابانی در تبریز یا کلنل محمد تقی‌خان پسیان در مشهد هم اتفاق افتاده، اینها تقریباً همه همزمان هستند لیکن قضیه جنگل یک قضیه ویژه‌ای است، ما قضایای تبریز و حضور مرحوم شیخ محمد خیابانی را خوب می‌دانیم هم در تاریخ نوشته شده و هم قضایای خصوصی و اطلاعات زیادی داریم، آن سبقه مردمی و نجابتی که در کار مرحوم میرزا کوچک خان جنگلی بود در هیچ‌کدام از دو سه کار دیگر که همزمان در آن دوره اتفاق افتاده در سراسر ایران نظیر ندارد. 🔸 میرزا کوچک یک روحانی است یک طلبه است البته من شنیده بودم و برای ما سال‌ها پیش نقل شد که ایشان مرحوم میرزای شیرازی را درک کرده، لیکن خیلی باورکردنی نیست، این را هم مرحوم پدرم نقل می‌کرد از مرحوم آقا سید علی‌اکبر مرعشی که شوهر خواهر پدر ما بود، یعنی باجناق مرحوم شیخ محمد خیابانی بود که او از بزرگان و علمایی بود که منزوی بود در تهران، او گفته بود که میرزا کوچک درس میرزا را درک کرده به نظرم نمی‌آید این خیلی قابل تأیید باشد زیرا میرزا کوچک سنش در وقتی که میرزای شیرازی از دنیا رفته ۱۴ یا ۱۵ سال بیشتر نبود و بعید به نظر می‌رسد ایشان توانسته باشند مرحوم میرزای شیرازی را درک کنند لیکن در اینکه طلبه بود شکی نیست. 🔹 در حوزه رشت هم بزرگوارانی در آن وقت بودند که می‌توانست از آنها استفاده کند در این هیچ تردیدی نیست بنابراین منشأ حرکت میرزا کوچک خان یک منشأ صد درصد دینی اعتقادی است، رفتار او هم یک رفتار دینی و اعتقادی است یعنی انسان مشاهده می‌کند با اینکه در درون تشکیلات خودشان مخالفینی داشت و بعضی از اقشار گوناگون ممتاز هم با او مخالفت می‌کردند 🔸 مرحوم میرزا کوچک در برخورد با اینها کاملا حدود شرعی را رعایت می‌کرده. کسانی بودند مثلاً مخالفت اعتقادی با ایشان داشتند همراهان ایشان. آن افراطی‌ها می‌گفتند: آقا، اینها را بزنید سرکوب کنید، اما میرزا کوچک نمی‌گذاشته جلوی اینها را می‌گرفته و مانع می‌شده از اینکه این کار را بکند. یعنی رفتار هم یک رفتار دینی است و حرکت، حرکت ۱۰۰ درصد اسلامی و ایرانی است، 🔹 آن زمان می‌دانید که غوغای نهضت مارکسیستی و تشکیل شوروی و هیاهویی که در دنیا در بین ملت‌ها راه افتاده بود و جاذبه‌ای که برای برخی ملت‌ها به وجود آورده بود طبعا یک عده‌ای را مجذوب خودش کرده بود و اطرافیان به ایشان خیانت کردند از این طریق. ☔️@Gilan_tanhamasir
پیشنهادم اینه که توی نماز، سوره حمد رو بخونید. - عه! حاج آقا خب مگه میشه نماز بدون حمد خوند؟😳 ✅ منظور اینه که با سوره حمد رو بخون. فوق العادس... میمیری و زنده میشی توی هر نماز... 👌🌺 الهی یک بار هم که شده توجهمون به سوره حمد جلب بشه. بله سوره حمد رو بارها هممون خوندیم ولی بهش نکردیم... 🌷@Gilan_tanhamasir
الهی که بتونیم با توجه نماز بخونیم. ✴️ مدت ها بود پیش خودم فکر میکردم و میگفتم آیت الله بهجت رحمه الله علیه وقت نماز یه جاهایی گریه میکردن که آدم میگه خب اینجا که گریه نداره! 🔵 آخه الان ایشون داره به چه مفهومی فکر میکنه که گریه میکنه؟ میگفت : الله الصمد شروع میکرد به گریه کردن... ای بابا! اینجا چرا گریه میکنه؟! ... 🌹@Gilan_tanhamasir
💥 اینکه تا نام قائم آل محمد میاد و مردم بلند میشن رو امام رضا علیه السلام به ما یاد دادن. ✅ محاله شما به حضرت توجه کنی ولی آقا به شما توجه نکنه. صبر کن ببینم! تا حالا شده شما با یه آدمی صحبت کنی بعد اون به تو توجه نکنه؟ 💢 این کار بی ادبی هست یا نه؟ 🌺 اونوقت میشه که ما به امام حسین علیه السلام توجه کنیم بعد آقا به ما توجه نکنه؟ معلومه نمیشه.... اون بزرگواران خاندان ادب هستند.... ... 🌷@Gilan_tanhamasir
💥اشاره به نکات بسیار مهم 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 1⃣ توجه كنيد كه امروزه يكے از راههاے شناخت شخصيت شما همين شبكه هاے اجتماعے است. ادب شما نشانه شخصیت شماست. 2⃣ هر مطلبی را بدون توجه و آگاهے کپے نکنید. 3⃣ لطفا از شدت آزادے بیانے که در گروه‌هاے مجازے وجود دارد، ذوق‌ زده نشوید! شاید مسیر را گم کرده باشید و به بیراهه بروید. و خودتان را در پیشگاه خداوند بدهکار دیگران نکنید 4⃣ اول از همه، اهداف گروهے را که در آن عضو هستید بشناسید. 5⃣ کسے را بدون شناخت و معرفے قبلے اهداف گروه، به هیچ گروهے اضافه نکنید. 6⃣ حجم خبرهایے را که به اشتراڪ می‌گذارید خود آگاهانه و با وسواس کنترل کنید! 7⃣ پیامهاے تبریڪ و تسلیت مربوط به یڪ شخص را به جاے گروه به پے وے شخص مورد نظر ارسال کنید. ... 💠@Gilan_tanhamasir
💥اشاره به نکات بسیار مهم 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 8⃣ گاهے تماشاگر باشید و واکنش سریع نشان ندهید. 9⃣ همیشه حواس‌تان به مطلبے که پست می‌کنید باشد. 0⃣1⃣ مطالب متناسب با مخاطب و گروه را پست کنید. 1⃣1⃣ گاهے وقتها مے توانيد با كم يا زياد كردن کلمات یا جملات، پيام قبلے را اصلاح و يا تكميل نماييد. 2⃣1⃣ هوشيارانه عمل كنيد چون شاید در آينده، از اثرات منفے این پيامها، در شرایطے عليه خودتان یا خانواده تان استفاده شود! 3⃣1⃣ دقت کنید که "اشاعه دهنده فحشا" نباشید. 4⃣1⃣ آبروے دیگران، بازیچه شما و ابزارے براے سرگرمے دوستانتان نیست بنابر این شدیدا در این مساله حساس باشید! ... 💠@Gilan_tanhamasir
⭕️ بله ما مثل حر، امام زمانمون رو محاصره نکردیم ولی ما میتونستیم امام زمان رو از محاصره غیبت در بیاریم اما در نیاوردیم... 💢 محاصره ای که صهیونیست ها بیش از هزار ساله که انجام دادن و نمیذارن آقامون بیاد... ... 🌹@Gilan_tanhamasir
💥اشاره به نکات بسیار مهم 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 5⃣1⃣ در به اشتراڪ گذاشتن فایلها و عکسها، کمے دور اندیش باشید! شاید قربانے بعدے شما باشید. 6⃣1⃣ در هر شرایطے که قرار دارید، ترویج دهنده افکارے سازنده و سالم باشید. 7⃣1⃣ اگر شما را در گروهے عضو كردند و شما هيچ كس را نمے شناسيد و يا از هدف گروه بے اطلاعيد، مدتے نظاره گر باشید و درصورت عدم همسویے از آن خارج شويد. 8⃣1⃣ پيامے كه قبول نداريد به ديگران ارسال نكنيد! 9⃣1⃣ هر چیزے را فورأ به اشتراڪ نگذارید. ابتدا آن را با دقت بخوانید و کمے در آن تأمل کنید. 0⃣2⃣ در انتقاد از دیگران انصاف را رعایت کنید و توهین نکنید. 1⃣2⃣ در مبارزه با نظرات و عملکرد دیگران از مسیر راستے خارج نشوید. ... 💠@Gilan_tanhamasir
💥اشاره به نکات بسیار مهم 🔹 «لطفا با دقت مطالعه بفرمایید» 2⃣2⃣ همیشه وجدان یا خداوند را حاضر و ناظر بر اعمال خود بدانید. 3⃣2⃣ از دین و مذهب استفاده ابزارے نکنید. 4⃣2⃣ خرافه پرستے را ترویج نکنید. 5⃣2⃣ در صورت ارسال کلیپ حتما موضوع آن را ارسال کنید که اگر تکرارے بود مخاطب شما هم وقت صرف آن نکند هم با دانلود مجدد از ظرفیت شارژ او کاسته نشود. 6⃣2⃣ اطلاعات تخصصے خود را در گروه به اشتراڪ بگذارید تا دیگران هم استفاده کنند! 7⃣2⃣ ترجیحا از عکس خودتان یا تصویرے مناسب در پروفایل استفاده کنید. 8⃣2⃣ اگر پیامے خوشت نیامد بعنوان یڪ عضو انتقاد و یا پیشنهاد کنید در صورت قبول ادمین ها و مدیر گروه عملے خواهد شد ولے اگر موافقت نشد بر نظر خود پافشارے نکنید. ... 💠@Gilan_tanhamasir
🔶بخش فعال مغز ما که بدون کنترل ما کار میکنه کارش چیه؟ "افکار نگران کننده" میاره. و این بد نیست. برای انسان ضروریه. هی میگه: اینجوری نشه... اینجوری نشه... و... ✅ حالا شما باید بتونید این بخش رو کنترل کنید. به این بخش مدیتیشن یا قدرت تمرکز میگن ولی بهتره بهش بگیم قدرت کنترل ذهن. ... 🌹@Gilan_tanhamasir
🔶 وقتی که فرد فعالیتی که نیازمند تلاش ذهنی باشه انجام نمیده، "حالت پیش فرض مغز" فعال میشه. 👈 حالت پیش فرض یه بخشی از مغزه که مسئول انجام فعالیت های خودکار و ناخودآگاه هست. حالا اگه گفتید که این بخش از مغز در چه مواقعی معمولا فعال میشه؟😊 ... 🌹@Gilan_tanhamasir
🔴اکثر اتفاقات بد همش ترسه! هیچی دیگه نیست. خداوند متعال میخواد کنترل ذهنت رو ببره بالا. 🔮 بیشترین چیزی که انسان ها باهاش امتحان میشن ... یعنی ذهنت رو کنترل کن که نترسی. 💢 میدونید هر یک از ما در طول زندگیمون چقدر ضرر کردیم فقط به خاطر ترس های بیجا؟ 😒 چقدر کردیم به خاطر ؟ چقدر از موفقیت ها رو از دست دادیم به خاطر ترس های غلط..؟ خب بندازش دور این ترس رو... ذهنت رو کنترل کن! ... 🌹@Gilan_tanhamasir