تنهامسیریهای استان گیلان🌳
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس #پارت307 🌷من هم بغض کردم و سکوت کردم دستش را کشید و منتظر نگاهم کرد. دستها
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت308
🌷فقط صدای ریز ریز خندیدنشان میآمد
آرش: وقتی مادر گفت که جلوی در دانشگاه دیده که راحیل سوار ماشین مردی شده، احساس کردم تمام شدهام. مگر چقدر توان داشتم. مرگ کیارش، جدایی از راحیل.. حال بد مادر. مریضی سارنا و حالا نامزدی راحیل...
گاهی به خودم امیدواری می دادم شاید معجزهایی شود و راحیل کوتاه بیاید، راحیل می گفت ناامیدی بدترین چیز در دنیاست...
ولی وقتی بعد از عقد حقیقت ماجرا را از دهان مادر شنیدم، فهمیدم چقدر امید واهی به خودم میدادم. حال بد آن روزهایم مادر را به رحم نیاورد تا حقیقت ماجرا را بگوید. آنقدر صبر کرد تا ما عقد کنیم. بعد دیگر عذاب وجدان اجازه نداد زندگی کنم. من راحیل را سرزنش کرده بودم.
دلم می خواست با او تماس بگیرم و بپرسم آیا مرا بخشیده؟
ولی وقتی هر بار یاد قولی میافتم که به مادرش دادهام منصرف میشوم.
آن روز که سبدگل نرگس را برای عذرخواهی برایش فرستادم، مادرش زنگ زد. گفت حق نداشتم این کار را انجام دهم، گفت راحیل تازه حالش خوب شده بود چرا این کار را کردی؟
گفت اگه واقعا دوستش دارم دیگر کاری نکنم که گذشته برایش یادآوری شود.
از وقتی مادر گفت نامزد کرده هر روز به مزار شهدای گمنام میروم، جایی که راحیل میگفت برایش آرامش میآورد. برایش آرزوی خوشبختی می کنم. خودم هم آرام میشوم.
یک روز طبق معمول از اتاق بیرون آمدم تا سرکار بروم. همین که سارنا را در آغوش مادر دیدم به طرفش رفتم و بوسیدمش.سارنا و مادر تنها امیدم برای زندگی بودند.
صدای جیغ و داد مژگان را میشنیدم که که با یکی تلفنی صحبت می کرد و الفاظ بدی به کار می برد.
🌷باتعجب به مادر نگاه کردم و پرسیدم:
–چی شده؟
مادر سرش را تکان داد و گفت:
– فریدونه دیگه، رفته اونور بازم دست از سر اینا برنمی داره.
–چرا؟ چی میگه؟ مژگان که میگفت دوباره شکایتی داره، چطوری رفته؟
–زمینی رفته، بابا اینا اینقدر آشنا ماشنا دارن که... معلوم نیست اونجا رفته چه غلطی کرده که پول کم آورده، حالا می خواد مژگان رو زور کنه که خونه ایی رو که چند سال پیش پدر مژگان برای بچه هاش خریده و کنارگذاشته بفروشه و پولش رو براش بفرسته. خونه هم به نام سه تاشونه، مژگان و خواهر برادرش. مژگان میگفت، دیگه باباشم بهش پول نمیده.
–خب بفروشن سهم اون روبفرستن.
–خب فریدون راضی نیست، میگه کل پول خونه رو بفرستید چون موقع خرید خونه اکثر پولش رو خودش داده.
–خواهر مژگان راضیه؟
–مژگان میگه اون حوصله ی دعوا نداره میگه بدیم بره دست از سر ما برداره. واسه همین فریدون هر روز به مژگان زنگ میزنه تا کوتاه بیاد وراضی به فروش بشه.
باعصبانیت گفتم:
–اون حوصله ی دعوانداره مژگان داره...
به طرف اتاق مادر رفتم. در را باز کردم و با اخم مژگان را نگاه کردم. با دیدن من حرفش را قطع کرد و با تعجب نگاهم کرد و آرام پرسید:
–آرش جان کاری داری؟ صدای عربدهی فریدون از پشت خط میآمد:
–اون شوهر بی عرضت نمی تونه یه خونه برات بخره، به من چه مربوطه چرا چشم به مال من دوختی...گوشی را با خشم از دستش گرفتم و گفتم:
–چی واسه خودت داری می بافی...
🌷کمی سکوت کرد و صدایش را کمی پایین ترآورد و گفت:
–مژگان رو راضی کن خونه رو بفروشه، اینجا گیرم
–دوباره اونجا چه گندی زدی؟
–به تومربوطه؟ کاری روکه گفتم انجام بده.
–تو چرا فکرمی کنی همه نوکرت هستن؟ فرار کردی اونور بازم دست از این کارات برنمی داری؟
پوزخندی زد و گفت:
–توام مثل اون دختره نرو رو منبر بابا. خوبه چندماه بیشترباهم نبودید اینقدر روت تاثیر گذاشته.
–دهنت روببند درست حرف بزن.
–حیف که شانس آورد، وگرنه می خواستم بلایی سرش بیارم که الان تو به پاهام بیوفتی. البته الانم دیر نیست، نقشه ها واسش دارم. حرفش که تمام شد قهقهه زد.
باچشم های گردشده به مژگان نگاه کردم وگفتم:
–این داره درمورد راحیل حرف میزنه؟ بعد با فریاد پرسیدم:
– این چیکار به راحیل داره؟
مژگان دست وپایش را گم کرد و گفت:
–به خدا هیچی، می خواداعصابت رو خردکنه اینجوری می گه، اون مست کرده، اونقدر از این آت و آشغالا میخوره پاک دیوانه شده. بعد گوشی را از دستم کشید و خاموش کرد و گفت:
–اون همیشه بلوف میزنه، حرفهاش رو باور نکن.
از کارهای فریدون خبرداشتم واز کیارش درموردش خیلی چیزها شنیده بودم. آدم کثیفی بود.
دلم شور زد و نگران شدم. باید فریدون را به هر نحوی شده به اینجا میکشاندم و لو میدادمش.
–مژگان.
–جانم.
روی تخت مادر نشستم و گفتم:
–میشه یه خواهشی ازت بکنم.
خوشحالی از چشم هایش بیرون زد.
–هر کاری تو بگی انجام میدم. دلم واسه مژگان هم می سوخت، خودش را به آب وآتش میزد که من را از این حال و هوا خارج کند. ولی گاهی به خاطر حرف گوش نکردنهایش کارمان به مشاجره میکشید.
–میشه خونه روبفروشی بدی بهش بره پی کارش دیگه با ما کاری نداشته باشه؟